۱۳۸۶ دی ۸, شنبه

And so it is
Just like you said it would be
Life goes easy on me
Most of the time
And so it is
The shorter story
No love, no glory
No hero in her skies ,,,


Lyric of " The Blower's Daughter " - Damien Rice .

۱۳۸۶ دی ۳, دوشنبه

تو مردم را یک جور دیگر می‌بینی، آن جور که هستند نمی‌بینی . نمی‌خواهی ببینی که بوی‌ِ خیر از مردم رفته. اگر این مردم خوب بودند به یک صد و بیست و چهار هزار پیغمبر حاجت نبود. خدا از سرِ تقصیرات‌مان بگذرد! کاش این یک ذره عقل را هم نداشتیم و غصه‌ی چیزی را نمی‌خوردیم.


عقلای مجانین ـ محمد بهارلو

۱۳۸۶ دی ۱, شنبه

به دعوت سارای اسپریچو :


من این روزا اینا رو دوست داشتم و دوست می دارم و اینا :

1. تمام صبح هایی که کلاس می پیچونم و می گیرم می خوابم تا ظهر .
2. این سی دی جدیده که پر از اُلد سانگه و محشره و حامد سلکشن درست کرده .
3. چای های بعد از 12 نصف شب که خودم دم می کنم و برای مامان هم می ریزم
4. تمام عصرهایی که نمی خواد تو صف تاکسی و اتوبوس بایستم چون هدا می یاد دنبالم و تا خونه رو صندلی ماشین لم می دم و آهنگ های معرکه گوش می دیم .
4. امتحان نیم ترم کباری که فهمیدم از پنج ، سه شدم با یه بار خوندن اون هم به زور
5 . " هیس " خوردن با مائده تو حیاط دانشگاه
6. شال گردن خوشرنگم با اون خط خط های زردش
7 . رسانکی که دارد راه می افتد و ریپورت نویسی برایش
8. اس ام اس های فاطمه از مالزی
9. عکس و عکس بازی
10 . نیو فلدر سیکس روی دسکتاپ
11 . بابا که بین روزها بهم زنگ می زنه و می گه فقط خواستم حالتو بپرسم
12 . انجمن صنفی روزنامه نگاران
13 . غیرمنتظره های خوشایندی که برام پیش می یاد یهو
14 اس ام اس نوشین که خبر تبرئه ی سه تا بچه های امیرکبیر رو بهم داد
15 . این کتاب جدیده
16 . کانورس آل استار خوشرنگ جدیدی که خریدم
17 . رادیاتور داغ کنار در ورودی دانشگاه که سردمه می رم روش می شینم
18 . دیوونه بازی با بچه های هدف دار
19 . هراتس که یکهو می گوید حس می کند دلم برات تنگ شده , ستیز
20 . لبخند های نانکلی تو آموزش وختی بهش سلام خسته نباشید می گم - فک کن ! - توهم .
21 . " یه چیزی تو مایه های " گفتن های مائده
22 . مامان که بهم زنگ می زنه می گه بیا برات نون سنگک داغ خریدم
23 . دعاهای اس ام اسی که هر روز بابا برام می فرسته .
24 . " لاین کینگ " گفتن های هدا بهم
25 . از راه که می رسم ، الهه می گه مشقامو تموم نکردم ، ابروهامو که بالا می برم می خنده می پره بغلم می گه : شـــــــــــوخـــی کردم
26 . " ما خوب نمی شیم " گفتن های جلال
27 . این لحاف سبز و زرده که خیلی گرمه و تازه مامان برام خریده
28 . زی نشینی و بعدش شیش و هشت گوش دادن تو ماشین
29 . چشمامو که می بندم و سرمو از ماشین می برم بیرون و باد یخ می زنه به پیشونی و سر و صورتم و بعدش سر درد می گیرم بدجور .
30 . اخبار نخوندن و نشنیدن چند روزه برای بازیابی اندکی آرامش که مثل از دنیا بی خبرها بودم .
31 . ریفرش کردن مدام پروفایل یاهو سیصد و شصت
32 . ایستک هلو با ساندویچ بدمزه ی دانشگاه
33 . جزوه ی نظریه یک اَم با پاشا - فک کن درس اختیاری رو با پاشا ورداشتم ! - که از بس کامله قربون صدقه اش می رم
34 . صبح ها که تو کوچه آقای نادر رفتگر رو می بینم سلام می کنم هی حال بابا مامانو می پرسه ازم ، خنده ام می گیره .
35 . پل شریعتی
36 . اس ام اس های پر از دو نقطه ستاره ی نرگس که حالمو خوب می کنه
37 . " پـــِــخ " گفتن رو سر و صورت این و اون
38 . الهه که می یاد می گه ستاره و بیست و اینا گرفته بعد با ذوق تعریف می کنه
39 . گریه ی یکباره ی بلند و طولانی ِ بعد از دیدن اون خواب وحشتناک و زجرآور .
40 . لحظه هایی که یکهو حس می کنم آدم بدی نیستم خیلی ، خوب ام تا یه حدی ، آروم می شم .
بازم هست ، حال ندارم دیگه بنویسم . کلاً چیزای کوچیک کوچیک بیشتر از اتفاق های بزرگ خوشحالم می کنه . این روزا ؟ نه کلاً ، یعنی معمولاً این طوریه .

اینم از این .

۱۳۸۶ آذر ۳۰, جمعه

خیلی قدیمی و رنگ و رو رفته بود , اما از همان جلوی در عطر اصالت می پراکند در مشامش . پر از خاطره ی شب های بی آدمی اش, آن وقت ها تمام دلخوشی اش چراغ تانیمه شب روشن ِ اینجا بود. جلوی در ایستاد . دقیقه ای به آسفالت های یخ زده چشم دوخت و چشمانش سوخت و اشک آمد و چکید و سرما تمام پیشانی اش را حمله برد . به چراغ عتیقه ی جلو ی در نگاه کرد . در را به جلو هل داد . صدای زنگ های آویزان بالای در تمام فضای نیمه روشن کافه را پر کرد . چند سر و چند جفت چشم لحظه ای به او چرخیدند . سوز که به درون دوید , دختری دست هایش را دو طرف بازوهایش گرفت . تغییر ؟ نه , هیچ چیز عوض نشده بود . فقط حالا دیگر نه سال گذشته بود از آخرین شبی که روی یکی از این صندلی های لهستانی نشسته بود . پشت یکی از میزهای کوچک خالی نشست . صدای دور آکاردئون و ساز دهنی می آمد .آن طرف کافه ، خنده های دختری با لباس های رنگی راه راه پشت دست هایش پنهان می شد . پسر قد بلندی که روی صندلی اش لم داده بود قهوه اش را سر کشید . مردی به گارسون پیش بند سفید به کمر بسته غر زد . او ,,, دلش برای یک تُرک داغ در فنجان های روسی تنگ شده بود . فقط ؟ هنوز خوب گرم نشده بود که قهوه را روی میزش گذاشت . دختر رنگی راه راه . پایه ی صندلی اش لق خورد . مات نگاه کرد تا شاید یادش بیاید . دخترک رنگی راه راه خندید , پشت دست هایش . هر چه فکر کرد نام او را به خاطر نمی آورد ,,, دخترک ده ساله ی مرد ِ صاحب کافه , چقدر بزرگ شده بود ,,, و چه زیبا . و پیرمرد صاحب کافه که پشت دخل نشسته بود و از پشت عینکش ، چشمانش را ریز کرده بود و دیگر مردمکش قابل تشخیص نبود با آن همه چین و چروک و افتادگی . فکر می کرد و به دختر نگاه می کرد و افسوس ، به خاطر نمی آورد .دختر خندید ، پشت دست هایش . و آرام گفت : اوریانا ,,,


پ.ن : Track 17

۱۳۸۶ آذر ۲۸, چهارشنبه

یا من خیلی ناشکرم , یا تو خیلی بی اعتنا ,

می گویند دومی نیست ,

پس اولی است . لابد .

۱۳۸۶ آذر ۲۵, یکشنبه

بگم سه سال ؟ بگم دو سال ؟ بگم یک سال ؟ بگم چند ماه ؟ چند هفته ؟ چند روز ؟ چند دقیقه ؟ فرقش چیه ؟ هیچی , به خدا هیچی , وختی ببینی هیچیشو خودت نساختی , خودت نیستی , خودت نبودی , دیگه فرقی نداره آخه .
خیلی چیزها عوض شدن , خیلی چیزا تغییر کردن , خیلی چیزا دیگه نیستن . خیلی چیزا اومدن . خیلی چیزا گم شدن . خیلی چیزا پیدا شدن . خیلی چیزا مُردن . خیلی چیزا خلق شدن . خیلی چیزا رنگ گرفتن , خیلی چیزا رنگ باختن , خیلی چیزا شروع شدن , خیلی چیزا تموم شدن , خیلی چیزا از بین رفتن , خیلی چیزا به وجود اومدن , خیلی چیزا , وختی خودت نساختی , خودت نیستی تو بگو اصلاً ده سال , بگو پونزده سال , بگو تمام عمر , چقد می شه ؟ یه بیست سالی می شه دیگه .
نظر خاصی در مورد زندگیم ندارم . اون هَـس , منم هسَم . داریم به هم ساییده می شیم , من و این نوزده و اندی سال زندگیم . گِردِش کن تو بگو بیست .
خدائه هم می گن که بیداره , داره زل زل نیگام می کنه فقط . اون هـَس , منم هـسَم .

وختی ببینی هیچیشو خودت نساختی , خودت نیستی , خودت نبودی , دیگه فرقی نداره آخه .
این یکی دیگه اس اما . خوب نمی دونم . بد نمی دونم . خالیه . نمی شناسمش این جدید ِ خودمو .
فرقش چیه ؟ هیچی خب .
هســتیم .

۱۳۸۶ آذر ۲۰, سه‌شنبه

وقتی تمام خواب هایت پر از آدم و رنگ و نور و همهمه باشد
دلت برای یک خلوت سیاه سفید ساده ی بکر ، غنج می رود .


این حال ِ من است .

۱۳۸۶ آذر ۱۶, جمعه

قربان چشم هایت بروم ، این طور نگاهم نکن که این بغض های فشرده ی روی هم انباشته ام بلغزند و بیفتند و بشکنند . قربان لب هایت بروم ، لبخندم بزن که آرام بگیرم در این بی قراری و نگرانی و دلشوره هایم . قربان آن صدایت بروم من , حرف بزن , با من حرف بزن و نجاتم بده از این گیجی های پر از اضطراب لجباز . من ؟ نه ! به پیغمبر قسم من دیگر حال گریه کردن ندارم , این بغض ها برای همین روی هم تلنبار شده . قربان قد و بالایت بروم , بیا بنشین کنارم , این طور که از بالا نگاهم می کنی سختم می آید , لبخندم که نمی زنی , هیچم که نمی گویی , من چه بگویم آخر؟

۱۳۸۶ آذر ۱۱, یکشنبه

حالا قهوه را روی میزم گذاشته ام و موسیقی دوباره برای صدمین بار همان چیزها را تکرار می کند . اتاق کناری هر لحظه به یک رنگ در می آید و صداهایش عجیب تر می شود . کمی از قهوه خوردم و به خودم چیزی گفتم که نشنیدم .


مجله ی هفت - شماره 41 - یک فنجان قهوه - مهدی فاتحی

۱۳۸۶ آذر ۹, جمعه

بر من می گذرد این سان

نمی دانم از چه بود ؟ دقیقاً نمی توانم ریشه یابی اش کنم , اما بدون شک فشار شدید عصبی روز قبلش کم تاثیر نبوده است , هنوز اخم بین ابروهایم از بین نرفته بود و هنوز دستم همان طور یخ بود از استرس . و هنوز به سختی نفس می کشیدم و هنوز جمله های محکم و سختم در ذهنم می چرخید , اما در کلاس را که پشت سرم بستم , یک لحظه به در شیشه ای قسمت ریاست دانشکده که نگاه کردم , چشمم که به تابلوی آموزش افتاد ,انگار تازه یادم آمد اینجا کجاست و گفتم پس این حیوان صفت ِ استاد نام اینجا چه می کند ؟ و تمام این فکرها و نگاه ها در کسری از ثانیه اتفاق افتاد و نمی دانم چه شد که درست وسط راهروی طبقه ی سوم دانشکده نه اینکه فکر کنی اشکی در چشمم جمع شد یا کمی بغضم گرفت , نه , قشنگ , بله خیلی قشنگ زدم زیر گریه و اشک هایم می چکید روی زمین و راه می رفتم در حالی که برگه ی حذف اضطراری تنها درس عمومی دو واحدی این ترمم را با امضای آن مرد(ک) در دست داشتم .
خدای من !

خسته ام . خیلی خسته
سخت بیمار شده ام و درس می خوانم و خوب ها هم کم نیستند البته . بودن خیلی آدم ها , که گاهی حضورشان را شده حتی با یک اس ام اس به تو ثابت می کنند آنقدر سرخوشم می کند که می توانم وقتی از کوچه می گذرم لبخند بزنم به در و دیوار و آسفالت و مغازه و آدم ها . اینکه وقتی بدم و خیلی بدم , گوشی ام را بعد از چند ساعت که خاموش بوده , روشن می کنم و کلی اس ام اس با هم می ریزد روی صفحه اش و شادم می کند , واقعاً.
پاییز هم که دارد خودش را از دستانم در می آورد .

خیلی چیزها می خواستم بگویم که گیجم و بیمارم و خسته ام که حال ندارم دیگر .
دلم چقدر شادی های مداوم می خواهد . چقدر چقدر چقدر . و شادی هایم تمامش بی دوام است و این خیلی بد است .
می خوابم و خدا بیدار است .

۱۳۸۶ آذر ۳, شنبه

مادام دوسن ژنیس : باشد , من اشتباه می کنم . این خیلی قشنگتر است . عشق بسیار مبهم و بسیار شاعرانه . اما شور عاشقانه هر چه شدید باشد ، هرگز مدت طولانی دوام نمی کند و به جای خوبی نمی رسد . من می دانم که چه می گویم .


صحنه ی یازدهم نمایشنامه ی کلاغان - هانری بک

۱۳۸۶ آبان ۲۸, دوشنبه

به هداک

شب ِ بی خواب و بی ستاره و باران . پنجره را که باز کردم خنکای صبح ریخت به زیر پوستم . باد زد زیر موهایم . چهره ,,, خسته بود و خوشحال . سر صبح بردی ام امامزاده قاسم خیابان دربند . با آن سنگ های سفید و گل های بنفشه . با آن تازگی صبح و آرامش و خاطره و صبر تو برای حرف های تند تند من . با آن نان داغ و برشته و پنیر خامه ای و آب هلو . با آن نگاهمان به کوه . با آن سفیدی های کله ی کوه و چشم های کمی سرخمان . با آن بی خوابی ها و خنده ها و خاطره ها . با آن آرامی ها ,,, امامزاده را که گذر کردیم . پیچیدیم در کوچه باغی های سر صبح و بی صدایی و نم زمین از باران . با آن بهاری هوا . ظهیرالدوله و شمع خریدنت . با عکس های خوب من و در بسته اش . با پیرمرد تسبیح به دست و آن مرد کلاه به سر قابلمه به دست گورستان . راه رفتنمان میان سنگ قبر های نم کشیده ی شکسته و توی ذوق زنی سنگ های تازه تعویض شده . سوزن گیر کردن پیرزن روی " آن در را ببند " . آه ! نفهمی اش را بگو . خنده های ریز من و نگاه از سر غیض تو . رد که شدیم ,,, شروع خنده های تو . همراهی من . بیرون آمدن و آن دیوار کهنه با آجر های خیس . عکس های من . عکس های تو . عکس های تایمر دار و خنده . دست ها را بگو . حکایت دوست داشتن دست ها که تمامی ندارد برای من . رد که شدیم ,,, ام پی تری پلیر بی شارژ من و نامجو و آناتما و ناظری قسمت کردنت . سکوتمان آمد و کوفتگی اندکی در تنمان. درخت های تا آسمان بلند . نان سنگک را یادت هست ؟ دست پیرمرد کور بود با عصا . راه رفتن تا تجریش . خاطره ی کوه و روزه و بالا رفتنت . پریدنت با آن همه حاشیه . افتخار بعدش را بگو . کمر درد من موقع رسیدن به تجریش . تاکسی و لبخند های خسته وار تو . بی حرفی های من . پیادگی ها . تو دل میدان کاج نشستنمان . شأن را اینجور می نوشتند دیگر نه ؟ نیمکت های نداشته و آدم های سر پا . آمدنش . از آن دورها بازی در آوردنمان . سه تا مارمالاد آوردنش . انجیر و پرتقال و زردآلو . با آن شیشه های کوچک که رویشان نوشته تغذیه ی سالم , جامعه ی سالم . ویتینگ برای غذا . دوغ خریدن من . چقدر طول داد ها . برای یک بار هم که شده از روی خط کشی رد شدن من مثلاً . تصادف اگر کردم دیه می دهند ؟ روی نیمکت کنار شهر کتاب نشستن و غذا خوردن و تماشای مسابقه ی اتومبیلرانی این دختر پسرهای علاف . شهر کتاب . بالا پایین کردنمان . گیر داده بود برای من شمع بخرد . آخر سر همان دختر آفریقایی که بک گراند سبز بود را خرید . تا سر شهرک آمدنش وآن پیکان سبز قراضه هه که درش باز نمی شد . خنده ی بی وقت من دوباره . خداحافظی کردن و ناله رسیدنمان . داغون بودنمان . چند بود ؟ 5 یا 6 . بود دیگر . دیر . خوابیدیم . خوب

دوازده فروردین هشتاد و شش
.
.
.

دوری هست . تو بیمار می شوی و من فردا روزش از زبان مامان می شنوم . من گریه می کنم و با درماندگی هایم سر می کنم و کسی نیست بپرسد خوبی ؟ مقصر نیست یا اگر هست من دنبالش نیستم . درس هست . کار هست . شلوغی و درهمی هست . انبوه آدم ها هست . خیلی چیزهای دیگر هم هست . خلاء هایی هم هست - هم ؟ - که نه با چرم مشهد من برایت پر می شود و نه با ایشی گوروی تو و امثالهم , عزیزند ها , اما خلاء ها هستند و نمی شود ندیدشان , تو وقت حرف های من می خواهی فکر های مهم زندگی ات را داشته باشی و من وقت حرف های تو خوابم و یا مال تو نیستم در هر حال . تقصیر هیچ کس نیست . بعضی خلاء ها هرگز پر نمی شوند و به هر حال باید چیزی باشد که چند سال بگذرد و افسوس و حسرت به میان بیاید . خلاء ها درست لحظه ای خالی ِ تمامشان را ویران می کنند بر سرم که وسط حیاط دانشگاه ایستاده ام و اس ام اس ریپلای می گیرم از تو که دلتنگی ا برایت دروغ است . خلاء های تو شاید لحظه ای خراب شود که نگاهت آن طور پر از بغض می شود و بی تفاوتی .
پذیرفته ام ؟ نه , شاید هنوز نه , هنوز تمام آن چیزهایی که وجود دارد سلطه نگرفته بر من . تا وقتی که نیمه شب ها از پشت دیوار صدای تختت را می شنوم و می فهمم که داری پهلو به پهلو می شوی و در سرم می چرخد که زود خوابید چقدر امشب هم یا شاید من چقدر دیر می خوابم , یعنی نپذیرفته ام هنوز .
و به گمانم چیرگی هم نتواند بر من , قدرت حضورت قوی تر از این حرف هاست یا شاید وابستگی هایی از نوع عاطفه و نیازهایی که درست در لحظه ای که فکرش را نمی کنم خراشم می دهند .
پر نمی شود بعضی خلاء ها , مگر با بودن تو ,
حال نیمه خوب این روزهای من تو را کم دارد .

خواهر ِ" خاطرت عزیز برایم ِ " سه سال زودتر از من !


نیـکو

۱۳۸۶ آبان ۲۷, یکشنبه

من از انتهای جهان نهراسیده ام
که پایان همین واژه های سیمانی ست
شبی از یکشنبه ها
روزی از پاییز
و غروبی سوخته با آتش زردشت
و این به زیارت جهانم کشانده
که آن جا هیچ نیست مگر پرسشی ساده
من آغاز جهان شده ام آری
و پایان من گریه ای ست که دیگران
نمی بارند
دانه ای آب است که
می چکد از ساقه های علف بر خاک
,,,

خواهران این تابستان - بیژن نجدی

۱۳۸۶ آبان ۲۳, چهارشنبه

فریاد زد :
حال هر کس خوب است
دستش را ببرد بالا
.
.
.
نیکو دستانش را گم و گور می کند.

۱۳۸۶ آبان ۱۹, شنبه

دیگه

الآن که اینجا نشسته ام . صبح اولین روز هفته است . کلاس صبح را پیچانده ام و گرفته ام خوابیده ام این مدت زمان را . الآن باید کم کم آماده بشوم تا برسم به کلاس ظهر و بعدازظهر و اینها .

در این لحظه خولیو دارد یک آهنگ قدیمی می خواند که مرا یاد سنگفرش خیابان آبویان می اندازد .

بلاگرولینگ من هم در شعاع فیلترینگ علاف جماعت های بی هدف قرار گرفته است و این موضوع این قابلیت را دارد که من بزنم درب و داغان کنم یک چیز را .هر چقدر هم که توضیح بدهم اهمیتش را آخر سر یک آدم از آن ته بلند می شود می گوید حالا واقعاً چقدر مهمه ؟ بنابراین توضیح نمی دهم . الآن هم ورندارید برای من کامنت بگذارید که پس گوگل ریدر به چه درد می خورد یا چند تا سایت مشابه بلاگرولینگ برای من ردیف کنید از فارسی و انگلیسی تا چینی و آفریقایی . هیچ کدام اینها بلاگرولینگ نمی شود و کلاً اینکه این پست را در هر صورت من می گذارم حتی اگر دو ساعت دیگر دوباره آپدیت کنم و کلاً اصلاً اهمیتی ندارد که من بعد از این همه روز فقط و فقط اندر باب نیستی بلاگرولینگ بنویسم و اینها .

اندر احوالات خودم همین بس که توهم قدرت زده ام و چند روزی تعداد کثیری از آدم ها را سر کار گذاشته بودم که قدرت به این است که سایز پای چه کسی کوچکتر است و همان قوی تر است و چون من سی و شش هستم پس از همه قوی تر هستم و کلاً اینکه دقیقاً نمی دانم دارم چه می کنم و دارد چه می شود و نمی فهمم گذر را . و کلاً من خیلی قوی ام . می دانم .

از این کوچه قدیمی ها سیر نمی شوم که نوستالژی آدم را به حداکثر می رساند .

من چرا این روزها این قدر می خندم هِی ؟

امروز فردا می روم نمایشگاه مطبوعاتی که در کانون پرورش فکری (!) برپا کرده اند . من نمی دانم آن نمایشگاه در پیت بین المللی پس به چه درد می خورد که کتابمان باید در مصلا باشد و روزنامه مان در مهد کودک ! هی نمایشگاه لوله و داربست و سیمان که معلوم نیست به چه دردی می خورد ؟ و برای چه کسانی واقعاً ؟ و جالب بود , آن روز سر کلاس اقتصاد ایران , استادش می گفت اگر مجله ی گلاسه ی اقتصاد ایران را ورق بزنید درست متوجه می شوید که هر چه از اقتصاد روز و بورس ایران داریم می گوییم مربوط به آدم های میدان انقلاب به بالای تهران است و این قیمت های خانه و ویلا و زمین و چه و چه برای آدم های دور از پایتخت که شهرشان هنوز یک ترمینال مسافربری هم ندارد ، قابل تصور نیست حتی .

نامجو هم نفسش را انداخته در حنجره اش و دارد فریاد می زند : " تاکی غم زمانه ؟ " تــا کــِـی ؟ تا کـــِـی ؟

تنهایی را بر خیلی چیزها ترجیح می دهم این روزها . حوصله ی حرف اضافه ی آدم ها را اصلاً ندارم . اما حالم خوب است . جدی می گویم.

" بازمانده ی روز " کازوئو ایشی گورو ، همدم مسیرهای شلوغ برگشت ِ در ماشین است .

همین الآن هم بابا برایم یک اس ام اس زده که :
در بی کرانه زندگی دو چیز افسونم می کند
آبی آسمان را که می بینم و می دانم که نیست
و خدا را که نمی بینم و می دانم که هست .

چیزهای دیگری هم می خواستم بگویم اما بی خیال .


پ.ن : به شدت دوستش می دارم :

Big Big World - Emilia


Download Song ( 600 KB )
Lyric
Youtub


برویم برسیم به زندگی مان.

۱۳۸۶ آبان ۸, سه‌شنبه

خ س ت ه

درد های من
گرچه مثل دردهای مردم زمانه نیست
درد مردم زمانه است
مردمی که چین پوستینشان
مردمی که رنگ روی آستینشان
مردمی که نام هایشان
جلد کهنه ی شناسنامه هایشان

درد می کند,,,


صبح با اس ام اس خبر مرگ قیصر امین پور از خواب بیدار شدم . حوالی ساعت 11:30 می روم دانشگاه . دانشگاه (!) درها را بسته اند . می گوید کارتت بده . کارت نشان می دهم . از دستم می کشد کارت را . وارسی اش می کند . می گویم تمام شد ؟ دستش را جلوی در نگه داشته است . عکسم را با چهره تطبیق می دهد . محکم می گویم : خودم هستم . کارتم را از دستش می گیرم و از راهروی آَدم های حراستی آبی پوش جلوی در دانشکده می گذرم . اینکه از دوازده تا سه در دانشکده علوم اجتماعی و ارتباطات علامه طباطبایی چه می گذرد را می توانید در سایت های خبرگزاری ببینید و بخوانید . اینکه ما هیچ تشکل و انجمن و نهادی جز بسیج و نهاد رهبری و نظایر اینها نداریم خبر تازه ای نیست که من بگویم . اینکه همین امروز چند نفر دیگر را زدند و گرفتند و بردند کار نویی نیست . احکام انضباطی و تهدید های همیشگی نگرانی جدیدی به وجود نمی آورد . ما چیزهای بزرگی نمی خواهیم . ما زیاده بر حق طلب نکردیم . چه عجیب است که دشمنان و بیگانگان متجاوزمان را با لبخند و سر راهی و هدیه و مراسم خداحافظی بدرقه می کنیم و آزاد ِ آزاد . آن وقت سرمایه ی ملی و دانشجوی مملکت را به جرم "خدا می داند چه " دستگیر و زندانی و در بند . ساعت سه بعدازظهر بعد از آن همه شلوغی و در همی و دویدن سر اتوبان همت می ایستم به به آدم ها و ماشین ها و خیابان ها که نگاه می کنم , بدبینی عجیبی نسبت به تمام آدم ها حجم نگاهم را پر می کند . دست هایم را در جیبم می کنم . سرم را زیر می اندازم و بی احتیاط از عرض خیابان عبور می کنم .


درد ، حرف نیست
درد نام دیگر من است
من چگونه خویش را صدا کنم ؟


شعرها سروده ی مرحوم قیصر امین پور است .


گزارش ایسنا
گزارش خبرنامه ی امیرکبیر
گزارش علامه بلاگ
اطلاعیه ی دفتر تحکیم وحدت در این رابطه
2گزارش تصویری
عکس های مهدی جلیلی
یادداشت امیر یعقوبعلی
یادداشت لی لی اسلامی

۱۳۸۶ مهر ۲۵, چهارشنبه

توتو انار دارد , هه !

شش و نیم عصر بود که خسته از دفتر در آن شلوغی خیابان شریعتی و ترافیک ناشی از آمدن چهار رییس جمهور که بر ترافیک عادی و همیشگی اضافه شده بود ، خودم را دوان دوان به دم در دانشگاه رساندم و با بچه ها رفتیم «جشنواره بين‌المللي سينما حقيقت» برای دیدن مستند "تهران انار دارد"

هی در ذهنم مرور می کردم که ماه چندم سال هستیم و شک می کردم نکند بهمن ماه است و زمان جشنواره ی فجر ؟!

سر پا و دم در سالن و در حال پرس شدن و حالت تهوع شدید از شدت گرما و روی نوک پا ایستاده وناسزا گفتن به بلندقد ها . در حالی که چشم هایت میان سیاهی ها دنبال حفره ای می گردد تا
نور فیلم به چشمش برسد . یاد فیلم دیدن توتو افتادم در سینما پارادیزو .
که عجب دوست داشتم این فیلم را .



اما با این حال "تهران انار ندارد" -که پوستری از آن در اینترنت پیدا نکردم- می ارزید واقعاً . یک مستند دوست داشتنی و ریتمیک و صریح و خیلی خوب و راستی موسیقی متن و تدوین عالی کار شده است .

۱۳۸۶ مهر ۲۳, دوشنبه

نــیــکوی این روزهــا

توقعم از آدم ها پایین آمده است
آرامشم بیشتر شده است
چیزهای تازه ی زیادی دارم یاد می گیرم
انگیزه های خوبی دارم در این مقطع زمانی
تحمل ندارم نزدیکانم ناراحتم کنند
نیاز به خنده و خواب و زمان را بیشتر از همیشه حس می کنم
به هیچ عنوان به اندازه سر سوزنی حتی حوصله ی چک و چونه زدن ندارم
راه و تاکسی و اتوبوس روی اعصابم تاثیر می گذارند
خریت آدم ها واکنش خاصی را در من برنمی انگیزاند
کار جدی و پر زحمت و خوبی را شروع کرده ام
حال توضیح دادن ندارم
خستگی هایم تلخ و شور نیستند
درس هایم را دوست دارم
زود می زند به سرم گاهی
تازگی را ریخته ام در نگاهم
تمام شب هایم مملو از دلگرفتگی است
موسیقی
کیف قشنگی خریده ام
می پرم
دلم صمیمیت می خواهد خیلی وقت ها و خلوتی خیلی وقت ها تر
سازگارتر شده ام و منعطف تر
تشنه می شوم زود به زود
با خودم شعر می خوانم
غر نمی زنم زیاد
بدم نمی آید هوا کمی سرد شود
ارزش داشتن تجربه ی پیگیری کار اداری را الآن می فهمم
کف پاهایم شب ها خیلی درد می کنند
نمی دانم تنها هستم یا نیستم
بله . دلم می خواهد
کارهایی که دارم برایم مهم هستند . مهم
وبلاگم را دوست دارم زود به زود آپدیت کنم

۱۳۸۶ مهر ۲۲, یکشنبه

زنده باد ماه




عصبانی نشو خوشگلم
با لوله ی ماتیکت
بر پشتی ِ این نیمکت بنویس :
لعنت بر پدر و مادر کسی که
ته سیگارش را به سوی ماه
پرتاب کند .
- لعنت به انگلیسی چی می شه ؟
هیچی عزیزم ، بنویس :
Viva La Luna


عباس صفاری

۱۳۸۶ مهر ۲۰, جمعه

فاجعه

هیچ کدام از ما قرار نیست فاجعه ای را سبب شویم
چون نه در توانمان است و نه در شرح وظایفمان .
آرزو هایمان هم زیاد مهم نیستند چون مثل پر با فوت ما در هوا بالا و پایین می شوند .

---------------------------------------

هر کدام از ما فاجعه ای هستیم و هر لحظه فاجعه های دیگری زاد و ولد می کنیم .
چون هم در توانمان است و هم در شرح وظایفمان .
آینده ی بشریت هم در کل اهمیت خاصی ندارد .

________________________________________

فاجعه در این پست فاقد بار ارزشی است به عبارتی هم دارای بار مثبت است و هم منفی .
مقایسه ی این دو پاراگراف یک تلاش بیهوده است .اگر بعد از خواندن این پست زیر لب گفتید : " خب که چی ؟ " هم برای خودم متاسف می شوم هم برای شما . اما اولویت بندی خاصی ندارد که تاسف اول از آن کداممان شود .فقط پیشنهاد می کنم پست را دوباره و با لحن های متفاوت و با ابعاد گوناگون بخوانید .اگر بی ثمر بود قبل از شروع ناسزا - به خودتان و یا من - روی ضربدر قرمزرنگ واقع در شمال شرقی صفحه تان کلیک کنید .



پ.ن: خب که چی ؟

۱۳۸۶ مهر ۱۸, چهارشنبه

۱۳۸۶ مهر ۱۶, دوشنبه

بروز خطا

لطفا مجددا تلاش کنيد
در صورت بروز مجدد خطا، آن را به پشتيبانی سايت گزارش دهيد



پ.ن: باران نیمه ی پاییز مال چه کسی بود ؟

۱۳۸۶ مهر ۱۴, شنبه

دست زیر چانه می زنم

خب بعضی از آدما نمی دونن که خیلی بدبختن , این منو به شدت آزار می ده . این آدما نیاز دارن که یه بچه آفریقایی تخس با اون چشای سیفید براقش زل بزنه بهشون که بفمن خیلی بدبختن .

۱۳۸۶ مهر ۱۰, سه‌شنبه

منظور هوا از سرد شدن این است که خب ژاکت بپوشید

روز حذف و اضافه در تاکسی نشسته بودم و در گیر ترافیک افتاده بودم . پیام بازرگانی های رادیو و نچ نچ و کله خاراندن های راننده و بوی بنزین ماشینش کلافه ام کرده بود . نفهمیدم چطور به دانشگاه و حذف و اضافه رسیدم . از آن طرف هم کلاس همان ساعتم را هر طوری بود نشستم که غیبت نخورم . در راه بازگشت دلخوش 19 واحدم بودم و نگران واحد هایی که باید می گرفتم و پیش نیاز هایش را تازه باید این ترم بگذرانم . در کل اما, برای وضعیت درسم خوشحالم .

حالا شما به خودتان نگیرید اما راستش من فرق خاصی ندیدم بین آدم های رمضان با آدم های شعبان و رجب و ماقبل. اصولاً عجب خدای خوش بینی داریم .

امروز خواب بدی دیدم .


پ.ن : کافه پاییز را دوست دارم

۱۳۸۶ مهر ۸, یکشنبه

چند سال پیش ها که من چند سال از الآن که دارم کمتر بودم و چند عکس و چند خاطره و چند تا کلاً چند.

به سبک نوستالژیای آرین :


ماه رمضان سه سال پیش من سوم دبیرستان بودم و کمی گیج و ویج و تازه از فرنگ برگشته , هه , که خیلی از دخترهای مدرسه ی فرهنگ نامم را نمی فهمیدم . نه خودشان را نه دغدغه هایشان را نه حرف هایشان را گاه و بی گاه . از آن جمع کثیر حالا گاهی وقتی شایسته زنگ می زند و با هم گپی می زنیم و خرداد ماهی که گذشت بعد از سه سال دیدمش . معصومه را گاه و بی گاه می بینم و اس ام اس رد و بدل می شود و حرف می زنیم گه گاه , حدیث که در این عکس و آن سال هنوز مادرش زنده بود و به رحمت خدا نرفته بود . که می بینمش چند ماهی یک بار و حرف می زنیم و کامنت سیصد و شصتی رد و بدل می شود . حالا از این جمع شنیده ام چند تایی شان عروس شده اند . چند تایی شان درس را رها کرده اند . بعضی هایشان را در دانشگاه خودم می بینم و یادم می افتد به آن سال که ما را در عجیب بازی رقابتی درس و نمره ای انداخته بودند . یک امتحان که از کل سوم ها گرفته می شد تا زنگ تفریح سوم می فهمیدیم که کلاس 201 و 202 و 203 و 205 چه کرده اند و کداممان بیست و پنج صدم از آن یکی بالاتر هستیم . نهایتاً اگر آنها بیشتر بودند فخرش را می فروختند و اگر نه دهن کجی مان می کردند . آن وسط اگر قرار بود به بچه های تاپ 202 نمره ی اخلاق بدهند , اگر منفی نه , صفر مطلق را می گرفتند به یقین . آخرش بعد از آن همه کی بیشتر کی کمتر ها همه مان روی صندلی های یکی از دانشگاه های سراسری شهر تهران همین مملکت نشسته ایم . روی نیمکت های سبز رنگ همان حیاط می نشینیم و چای می خوریم و کتابخانه و آموزش و استاد و ریاستمان یکی است . فرقش تنها این است که حالا کسی از نمره ی آن یکی خبر ندارد . کلاً رقابتی نیست یا شاید رقیب هم نیستیم دیگر . سال بعدش من که دیگر آنجا نبودم اما بچه ها می گفتند که چه می دانم مثلا شراره را اخراج کرده اند یا ساناز امسال اصلا درسش خوب نیست و زده توی کار تئاتر . بعد می گفتند آن دختره یادت هست ؟ تپل بود و قد کوتاه و با فلانی دوست بود , از خانه فرار کرده . از بین اینها مثلا من نجمه را فقط به نام می شناختم و حالا همدیگر را که در راهرو های دانشکده می بینیم چه جالب است . حالا یکی از اینها مدیریت بهشتی می خواند . یکی جامعه شناسی آزاد تهران مرکز . یکی حقوق آزاد تهران شمال . یکی زبان پیام نور . یکی حقوق علامه . یکی حقوق آزاد ورامین . یکی روانشناسی بهشتی . یکی روزنامه نگاری علامه . یک سری رفته اند شهرستان و بعضی ها هم بعد از دیپلم نقطه گذاشته اند . این عکس مال افطاری همان سال است :



سال بعدش که من هدف دار مشاوران آموزش بودم و آن جو عجیب غریب اولیه اش . و آن بچه هایی که از همه قشر و نوعی داشتیم . و من باز خیلی هایشان را نمی فهمیدم و کلاً یک سری شان را درک نمی کردم . چقدر درس می خواندم . چه لذتی می بردم و رضایت بخش ترین دوره ی زندگیم بود شاید . درس و آزمون و کتاب کوچک ها و تست های بخش سوم هر فصل . جمع بندی و رتبه و تراز و درصد . عروض آقاسی و زبان جنیدی و عربی خاکباز و ریاضی و فلسفه منطق تمنا و تاریخ جغرافیای ذنوبی و ,,, " ما چرا کلاس معارف نداریم ؟ " .روزهای چهارشنبه های ترم دوم و کلاس های با اشتیاق تمنا . مشاوره های کتبی و پیتزا نادر های سفارشی . غذاهای دسته جمعی روزهای جمع بندی و تولدهایی که با روپوش های جلوبسته ی سرمه ای و ضرب روی سطل آشغال های در دار کلاس ها و جیغ و دست و رقص با مقنعه و روپوش مدرسه روی نیمکت ها جشن گرفته می شدند . خانوم رضایی و شراکت همیشگی اش در خنده و گریه مان . بلو توث بازی زیرزیرکی آهنگ های جدید و بحث کتاب و فیلم و تئاتر که گه گاه گل می کرد .روزهای اضطراب آزمون و وقت عمومی ها تمام است . " گند زدم " های بعد از آزمون و گریه های شب و چشم های پف کرده ی روزهای شنبه . دیوار های پر از نوت استیک های من . دفتر نازنین برنامه ریزی و نوشته های هر شبه ی من در آن دفتر نارنجی ام . قبول می شوم نمی شوم های بعد از عید و دوره ی پرش و طلایی و این حرف ها . آزمون های دوره و های لایت کردن مباحث خوانده شده . روزهای آخر جمع بندی و مشاوره کتبی های پیچ در پیچ و گریه های به ناگاه و خستگی هایی که در نمی شدند و به تن می ماند . این همه درسی که خواندیم و اشکی که ریختیم و حرصی که خوردیم . از آن جمع از همه شان اگر نگویم اما از خیلی هایشان باخبرم . منیره که آن سال دوستی نکردیم با هم و بعدها دوست شدیم و پل بازی هایمان به راه افتاد . فریماه که ناخودآگاه دوس جون خطاب می کنیم هم را . کابیشه ی خوش خنده و حدیث مهربان و الناز که همین پریروز دیدمش و مهشید و مریم که همین امروز دیدمشان و شقایق و شادی که سه روز پیش دیدمشان . زهرا که هفته ی پیش دیدمش . نگین که چه دیر با هم دوست شدیم اما چه خوب است که با همیم . یاسمن خوب و الهه های نازنین . و خیلی های دیگر که شاید این میان فقط از چند تایشان به کل بی خبر باشم و ندانم کجا درس می خوانند و چه . از آن جمع الآن مدیریت بازرگانی بهشتی و روانشناسی رودهن و حقوق علامه ,حقوق بهشتی که خیلی زیاد و حقوق تهران شمال که تا دلت بخواهد و جامعه شناسی علامه وجامعه شناسی تهران مرکز و روانشناسی تهران یونی وروانشناسی شاهد و مدیریت آموزشی علامه و راهنمایی مشاوره ی علامه و جامعه شناسی آزاد تهران مرکز و شمالش . این عکس مال افطاری دو سال پیش است :




پارسال که سال اول دانشگاهمان بود دعوتمان کردند افطاری رفتیم آنجا و دلمان کمی به احوالات کنکوری های هشتاد و شش سوخت . وقتی پرسیدند رمز موفقیتتان چه بود یادمان رفته بود اول باید مشوق اصلی مان را بگوییم یا توکل به خدا را یا پشتکار . زحمات معلم ها را کجای حرفمان جا بدهیم ؟ خلاصه ما نطقی کردیم که خودمان هم آخرش نفهمیدیم موفقیت چه بود و رمزش چه ؟ امسال هم که سال دومان است و ما نه جایی افطاری دعوت می شویم و دیشب پریشب ها شدیداً دلمان هوای "مررسه" کرده بود و امتحان و کتاب های کوفتی و لعنتی آموزش پرورش . هوس تست به سرمان زده بود و یک افطاری با روپوش مدرسه . آدم ها پراکنده شده اند و ما گه گاه برای دل خودمان عکس می بینیم و به سبک دوستان نوستالژیا می نویسیم . در کل اینکه حالم خوب است . خدا را شکر . وقتی که می دوم حالم کلاً خوب است . اینها را دارم تند و تند می نویسم تا یکهو نظرم عوض نشود که پاکشان کنم و از خلاء ها و نگرانی ها و می ترسم های مدامم بنویسم . اصلا همین چند جمله را هم شما فاکتور بگیرید . حیف می کند بقیه اش را . من حالم خوب است . متشکرم:)


* این نوشته ویرایش نشده است چون من این روزهااصلاً حوصله ی ویرایش هیچ چیزی را ندارم .

۱۳۸۶ مهر ۵, پنجشنبه

کسی در گوش من می گوید که هــِــی دختر ! یواش !

خب آره , خدای خوبی دارم , بر منکرش لعنت
خب آره , من خوشحال شدم , لعنت , بر منکرش البته
اما می دانی ؟ این دستمال های تاخورده ی سفید تمیز که در جیب کیفم گذاشته ام
یعنی :

احتمال هق هقی وجود دارد , درست وسط خیابان .
خب آره , من خوبم ولی . دیروز که جزوه نوشتم بعد از این همه وقت .
آی خوش خط نوشتم , آی تمیز , آی رنگی, خب آره شاد شدم .
هـــِــی

اما احتمال ها را نمی شود ندید گرفت .
خدای قلبم که بیدار است , که روشن است , آن احتمال هق هق را می شود کمرنگ تر کرد .

شاید خب .

۱۳۸۶ شهریور ۲۵, یکشنبه

بنگر به جهان ,,,

روی داغ داغ های ماسه بند نمی شود برای لحظه ای . پاها رقص مداوم قشنگی دارد که نمی دانم نمی فهمم که پاها را دارد با ریتم خاصی می رقصاند یا حرکاتشان بسته به تاب آوردن داغی و هرم و حرارت است . نمی دانم . انگشت ها باد را پس می زنند و یکی یکی انگار که چنگی را بزند یا بخواهد دلی را برباید یا لرزش به خاطر گفتن هذیانی باشد . نمی دانم . هر چه هست این یا منم یا من نیستم . از غیب نیامده این دختر که سرتا پا سپید پوشیده و روی این خاک های داغ بند نمی شود برای لحظه ای . آرام نمی گیرد هیچ و خواب مرا به خود آلوده است . چهره اش را نمی بینم حتی برای نیم نگاهی . رو نمی کند به من . چشم هایش شاید رو به آن خورشید بالای سر است. قدم بر نمی دارم تا بخواهم چشم هایش را ببینم . می ترسم . دلهره آرامم نمی گذارد . که نکند من باشم . که نکند خواب نباشم . که نکند این دیوانه این لولی من باشم که نمی شناسمش . چه با شتاب می رقصاند نوک پا ها را روی خاک و غباری به پا نمی شود تا چشمان مرا ببندد . بر می گردد که ببینمش که خوابم آشفته می شود و من بیدار و هشیار می شوم
باور نمی کنم . نه . باور نمی کنم . این منم که روی خاک های داغ با دست هایی رو به آسمان و سرم که گویا حرکتی دورانی دارد می رقصم . باور نمی کنم نه . خوابم نمی برد که دوباره . انگار که خواب بوده ام به تمامی این همه سال را . پریده ام شاید . نمی دانم . آرام نمی گیرم روی این خاک های داغ که حرارتش می سوزاند تمام تنم را . نه آرام نمی گیرم و این رقص را نه آهنگی است و نه پایانی . که بی وقفه و مداوم است و آرام نمی گیرم من .

-------------------------------------

اسرار ازل را نه تو دانی و نه من

وین حرف معما نه تو خوانی ونه من

هست از پس پرده گفتگوی من و تو

چون پرده برافتد نه تو مانی و نه من


خیام ِعجیب

-------------------------------------

.:. این نوشته ویرایش نشده است به خاطر بکر بودنش .

۱۳۸۶ شهریور ۲۰, سه‌شنبه

همین و نه بیش

چهارشنبه، 20 شهريور، 1381

محبت.
گاهی ادما دلشون مي خواد که يه نفر بهشون بگه:عزيزم...يعنی نيازمند محبت هستن...
به قول خواهرم:ادما بنده ی محبتند...
همين...!


¤ نوشته شده در ساعت 20:17 توسط نیکو


هه ! از این پست ,,, پنج سال می گذرد .
و ملودین من پنج ساله است .

هاه ! تبریکم بگویید خب :)

------------------------------

دیدارش شیرین

۱۳۸۶ شهریور ۱۸, یکشنبه

وحشی می گریم

اشک ، خدای من ، اشک ,,,
بدون احساس کمترین خجالت ، به پهنای صورت گریستن را دوست می دارم ، اما نه به خاطر این یا آن مسئله ی حقیر ، نه به خاطر دنائت یک دوست ، نه به خاطر معشوق گریز پای پُر ادا ، و آنکه ناگهان تنهایمان گذاشت و رفت ، و آنکه اینک در خاک خفته است و یادش بخیر ، نه به خاطر خبث ِ طینت ِ آنها که گره های کور ِ روح تصغیرشان را تنها با دندان شکنجه دادن ِ دیگران می خواهند باز کنند ,,,

نه ,,, اشک نه برای آنچه که بر تک تک ما در محدوده ی محقر زندگی فردی مان می گذرد ، بلکه به خاطر مجموع مشقـّـاتی که انسان در زیر آفتاب کشیده است و همچنان می کشد ، به خاطر همه ی انسان هایی که اشک می ریزند و یا دیگر ندارند که بریزند .

گریستن به خاطر دردهایی که نمی شناسی شان ، و درمان های دروغین .

به خاطر رنج های عظیم آن کس که هرگز او را ندیده ای و نه خواهی دید .
به خاطر بچه های سراسر دنیا - که ما چنین جهانی را به ایشان تحویل می دهیم و می گذریم ,,,


نادر ابراهیمی بزرگ - چهل نامه ی کوتاه به همسرم

۱۳۸۶ شهریور ۱۷, شنبه

نمی دانم این نیم خط است یا پاره خط

بستنی می خورم , نقطه ای را نگاه می کنم و جان لنون گوش می دهم و حس می کنم دلم رضایت می خواهد از خودم . پاییز می خواهم و قدری آشوب . چشمانم را گاهی می بندم تا با خدا فیس تو فیس نشوم .

دلم نمی خواهد با کسی حرف بزنم . مدتی می شود که از فکرها و اینها که به جانم افتاده است با کسی حرف نمی زنم . باد شال سفیدم را توی هوا ول می دهد . کاش این باد مرا پرتاب می کرد یک جایی که دور بود .


قابل پیش بینی است که دارم بیخودی این اتاق آن اتاق و این ساختمان آن ساختمان و این قسمت آن قسمت می برم امضا کنند و مهر بزنند و تاریخ بنویسند . بله تازه دارم می فهمم آدم در زندگی اش هر چیزی را که اراده کند به دست نمی آورد حتی اگر آن در مشتش باشد و حقش باشد باز مال او نیست .


بی تفاوتی غیر قابل تحملی بر من غالب شده است .
جان لنون هنوز دارد می خواند و بستنی من خیلی وقت است که تمام شده است . نگاهم نیست . چشمانم خیره مانده اند .

باید بنشینم برای خودم دعا بخوانم تا نمرده ام و توقعی از کسی ندارم .

۱۳۸۶ شهریور ۱۲, دوشنبه

سال دو هزار و چندیم الآن ؟

این تقویم بی سر و ته چرا روزهای لبخند مرا عدد نمی دهد ؟
سی و چندمین روز یکی از شش ماه اول سال شاید برای خاطره های قشنگی باشد
که منتظر ساخته شدن هستند .
تقویم به من دروغ می گوید
آه ,,, سال دو هزار و چندیم ما ؟

۱۳۸۶ شهریور ۱۱, یکشنبه

احتمال های قریب الوقوع و ترس همیشگی آزاردهنده شان

حس می کنم باید مشتم را محکم بکوبم به یک دیواری تخته سنگی تکه چوبی چیزی تا دستم درد بگیرد و بعد بنشینم از درد آن گریه کنم . دقیقا از دست درد گریه کنم و به قبل از آن دیگر فکر نکنم . آن روز دختری را دیدم که رانی اش تمام شده بود و چشم هایش را ریز کرده بود و به تکه های ریز هلو یا آناناس ته قوطی خیره شده بود شاید با تکان های مکرر بتواند آنها را به دهانه ی قوطی برساند و بعد هم به دهانش . من گذر کردم و نفهمیدم که طعم آخر آن تکه های ته مانده را چشید یا نه . زندگی این روزهایم همان قوطی رانی است .

۱۳۸۶ مرداد ۳۰, سه‌شنبه

صبح های بی پنجره و شب های بی ساعت

این روزهایم شبیه دستان بی انگشتی است که مشت نمی شود و کف دست انگشتر عقیق گرد و درشت و قشنگ من که جایی ندارد برای جلوه گری . این دست مال من باشد . احتمالاً . این روزها مال من اند . حتماً .


چند روز دیگر به سفر می روم .

۱۳۸۶ مرداد ۲۶, جمعه

حـــــــق

- بله , خب البته . شاید حق با شما باشد .

- که با من باشد ؟ شما از که حرف می زنید ؟

- من ؟ من از کسی حرف نمی زنم فقط می گویم خب شاید شما درست بگویید . حق با شما باشد .

- صدایتان را نمی شنوم . کلمه ای میان حرف هایتان هست که من معنی اش را نمی فهمم .

- حق ؟

- شما چیزی پرسیدید ؟

- بله , پرسیدم منظورتان حق است ؟

- نمی شنوم . منظور من چه است ؟

- حق

- متاسفم , فکر می کنم ارتباط ما قطع شده است . شما صدای من را می شنوید ؟
,,,


برداشت هر کس مال ذهن خودش است . برداشت خود را به نوشته ی من غالب نکنید بی زحمت :) .

۱۳۸۶ مرداد ۱۹, جمعه

هذیان

می ترسم از اینکه دیگر هیچ چیز تغییر نکند و تمام فلسفه ی حرکت جوهری ملاصدرا به باد برود.

۱۳۸۶ مرداد ۱۷, چهارشنبه

۱۳۸۶ مرداد ۱۲, جمعه

از آن طولانی نویس هایم سهم اینجا همین چند خط است . حیف ! حیف ؟ نمی دانم .

اوج خنده های بی پروای من سهیمی نمی طلبد
بگذارید لبخندم را برای خودم نگه دارم
من سهیم دردهایتان


بد معامله ای ست بی انصاف ها ؟
-------------------------------------------------

آهنگ اینجا را برداشته ام . چه الزامی است که آهنگ مرا گوش کند کسی ؟ هیچ.
سر صبح نشستم به کاغذی نویسی . اوووووه . همانطور که سرم را گذاشته بودم روی دستم و می نوشتم هفت هشت صفحه ای شد . قلم را که زمین گذاشتم گفتم به به !عجب پستی بشود . حالا حتی کلمه ای از آنها را هم نمی خواهم بنویسم . اخلاقم ؟ نه ! به پیغمبر قسم اخلاقم خوب شده است . حتی به خودم می خندم . بسیار . بامزه شده ام . اما گفتم ای بابا به کسی چه که من دیروز دم در خانه هنرمندان رسول یونان را دیده ام و به خودم گفته ام نیکو اگر چهار تا شعر از ایشان نخوانده بودی اصلا به ذهنت می رسید که این آدم تا این حد لطافت طبع داشته باشد ؟ یا به کسی چه که من دلتنگ این شهر بیخود با آدم های کج اش شده بودم ؟ دلتنگ نور نئون و دود ماشین و تابش مرداد ؟ به کسی چه من به خودم می گویم :ای بابا ! نیکو دست وردار . آدم ها خوشحالند . یا نه اشتباه گفتم آدم ها زیادی خوشحالند . تو بخند و بگذر . یا همین . همین اخلاقم که گفتم . مثلا به کسی چه که من اخلاقم بهتر شده است و لوس بازی هایم کمتر ؟ به کسی چه که آن شب در دفترم نوشتم به دیوار زردم تکیه زده ام . بی آنکه نگاهم را به اطراف بلغزانم . نقطه ای را خیره خیره چشم دوخته ام و ... به کسی چه اصلا ؟ به کسی چه که من این روزها با لبخندم از بروز یک انقلاب کبیر فرانسه جلوگیری می کنم . به کسی چه ؟ هان ؟ به کسی چه که من تند و تند حرف زدن هایم کمتر شده یا بیشتر یا چه ؟ یا روزهای خالی ام با چه پر شد ؟ یا اصلا پر شد یا نه ؟ یا مثلا به کسی چه که آن روز عشقم کشید و نوشتم : سنگ ریزه ها دست هایم را زخم کرده اند ! تو ... ببینم تو ... چسب زخم داری ؟ . هان ؟ به کسی اصلا ربطی دارد آن روز شال سبز با راه راه زرد سرم کردم ؟ یا وقتی داشتم پاستا می خوردم آن خانمی که کنار من نشسته بود و من صورتش را نمی دیدم از 360 یاهو حرف می زد و وبلاگ ؟ و لابلای حرف هایش از آن خانم روبرویی اش پرسید راستی حال نیکو چطور است که من سرم نود درجه چرخید تا صورت آن خانم را ببینم و غریبگی بود که موج زد در نگاهش . و من در یک لحظه خوشم نیامد از اینکه اسم یکی دیگر نیکو باشد ! بعد حتی آنقدر در یک لحظه حس خودخواهی ام به تپش -ط ؟-افتاد که گفتم این خانم شاید فلانی باشد فوری اس ام اس زدم به فلانی گفتم اگر این گوشی قرمز روی میزش ویبره ای زد یا صدایی کرد یعنی این خانم همان فلانی است که دارد از این خانم که باز هم من نمی شناسمش حال مرا می پرسد . چون فقط اسم من نیکو است ! نه ! همین دیگر ! می خواهم ببینم اصلا به کسی ربط دارد ؟ یا ببینم به کسی ربط دارد که من دلم برای یک سری از دوستانم تنگ شده و هوس یک پیاده روی دیگر از راه های همیشگی به کله ام زده ؟ اصلا به کسی یک ذره ربط دارد که من این روزها یک کار احمقانه ی مسخره را تکرار می کنم و هر بار از خودم بدم می آید که تا این حد حساس شده ام ؟ یا به کسی ربط دارد که من وقتی می بینم این ساعت شمار دربندی امیر همکلاسی مان هی افزوده می شود و آدم را غمگین می کند ؟ به کسی ربط دارد که من از قیافه ی میدان ولیعصر خوشم نمی آید ؟ یا بلوار کشاورز را خوشم می آید ؟ یا اصلا اینها هیچ , به کسی ربطی دارد وقتی بین خواب و بیداری ام بود باید می نوشتم و نمی شد چون خواب داشت مرا در خودش می بلعید و دلم می خواست غلت بزنم و یک کلمه یک نشانه یک یادآور برای خودم بنویسم ؟ قلم که دم دستم نبود در گوشی ام مثل اس ام اس نوشتمش و در درفت سیو شد ؟ اصلا به کسی مربوط است که فردایش آن کلمه که نوشته بودم آن یادآور آن نشانه یک ذره یاری ام نکرد برای تداعی نوشتن ؟ اصلا به کسی ربط دارد که من دلم امام رضا می خواهد ؟ یا دلم خستگی و عرق ریزان و بدو بدو می طلبد ؟ یا به شما ربط دارد که این روزها بسیاری از آدم ها نمی دانند به سادگی دارند مرا آزار می دهند و بسیاری دیگر هم نمی دانند که با حضورشان مرا خوش می کنند ؟ و حتی فکر به اینکه هستند مرا خندان می کند ؟ اصلا به کسی ربطی دارد که این روزها آهنگ و موسیقی و صدا و آوا و نت دارد گوش های مرا نوازش می کند و لاله ی گوشم را لمس ؟ اصلا به کسی ربطی دارد که من در مانده ام در سحر موسیقی ؟! اصلا به کسی ربطی دارد که من وقتی دار می بینم اعصابم خورد می شود و این روزها هی دار می بینم ؟ یا به کسی ربطی دارد که من چقدر غصه می خورم و خیلی وقت ها هیچ نمی گویم ؟ یا به کسی ربط دارد که آن شب وقتی داشتم با مامان حرف می زدم گفت نیکو نگو , اینها را نگو , بیا قرمزی قابلمه را ببین چه قشنگ است ! و من گفتم واقعا برای چه می گویم ؟ نه ! من سرم درد نمی کند اما تحملش سخت است . یا نه ! سخت نیست . تحملش غیرممکن و محال است . به کسی ربطی دارد که من این روزها چه کتاب خوبی را در دست گرفته ام و دارم می خوانم ؟ یا این دفتر سرمه ای با کاغذهای چهارخانه را دوست دارم ؟ به کسی ربطی دارد ؟
ربط ندارد دیگر . اما نوشتم . چرا ؟ چون به وبلاگم ربط دارد . چون وبلاگم مال من است و چون وبلاگم اواخر شهریور امسال پنج ساله می شود ! چون این وبلاگ مال من است . و این تنها خانه ای است که مال خود خود خود من است ! لذتش دقیقا در دفعات تکرار کلمه ی - خود - است . چون هیچ کس نمی تواند آن را از تو بگیرد .
------------------------------------------
آن شب نوشتم :

دیشب وقتی همه خواب بودند ،
چشم های من نورهای عجیبی روی سقف آسمان دید
انگار خدا داشت نقطه بازی می کرد ,,, با من .

نیکو . مرداد داغ 86

۱۳۸۶ مرداد ۶, شنبه

پنج و چهل و دو دقیقه ی صبح

من امروز همان پرنده ای بودم که روی سیم برق هایی که درست از وسط کوچه مان می گذشت نشسته بود و خیس از باران ساعت پنج و چهل و دو دقیقه ی صبح هفت مرداد بود .
در همان لحظه که صدای دویدن کسی روی آسفالت خیس می آمد و استارت ماشینی زده می شد .
من خودش بودم . یا آن پرنده شاید خود من بود . مطمئن نیستم .


باور می کنی ؟ : )

۱۳۸۶ مرداد ۲, سه‌شنبه

این , من نیستم !

هفت روز می شود که خانه نشین شده ام . خوب بودم . می خندیدم . علیرغم تمام آنچه که دور و برم در جامعه ای که یک ذره دوستش نمی دارم اتفاق می افتاد اما گوشه ای کز نمی کردم . غرهایم آنقدر زیاد نشده بود که خودم به خودم لعنت بفرستم . حالا بد شده ام ! دو سه روزی می شود که دوست نمی دارم این نیکوی وحشی ناآرام که خودش نیست . که خسته است . که معلوم نیست از خودش چه می خواهد . یادم رفته است . وای ! من ! نیکو ! با آن حافظه ام ! با آن حافظه ای که نه اسم ها را از یاد می بردم و نه چهره ها و نه اتفاق های ریز و درشت ! حالا حتی حرف های دو دقیقه پیش خود را فراموش می کنم . آنقدر زیاد می خوابم که نمی دانم آنچه اتفاق افتاده است مال خواب بوده است یا مال بیداری . گم کرده ام . گیج می زنم . نه به گریه هایم اعتماد می کنم و نه به خنده هایم اعتنا . نمی توانم چشم ببندم به آنچه که دارم می بینم دور و برم چه می گذرد . چه می شود . مازوخیستی همیشگی ام را حفظ می کنم . می فهمم که چطور یکهو جوش می آورم . داد می زنم . نه ! این من نیستم . این که این طور بی تاب و بی قرار شاکی دنیا و خلق خداست , این دخترک ! نه ! من نیستم . حال تمام اینها به کنار , چرا این طور شده ام ؟ ساکت ساکت ساکت بعد یکهو انگار که آتشم بزنند گر می گیرم و داد می زنم و فوران می کنم . نمی دانم . کلافه شده ام از خودم . بعد می گویم بنشینم بخوانم می بینم حوصله نمی کنم . آن همه کتاب که خریده بودم , که هدیه گرفته بودم , هیچ کدام را بیش از ده صفحه ی اول نمی خوانم . می گویم بنویسم , باورم نمی شود ! چرت می نویسم . طوری که از کاغذ هم خجالت می کشم . به دانشگاه نمی خواهم فکر کنم . عصبی می شوم . مثل دیوانه ها از صبح که چه عرض کنم از ظهر که بلند می شوم در این لپ تاپ را باز می کنم هی خبر می خوانم هی وبلاگ می خوانم هی از این لینک به آن لینک با چهار نفر چت می کنم و خودم هم نمی فهمم چرا آن آیکون بیزی همیشه ی خدا باید کنار چراغ مسنجرم روشن باشد . حالا وقت های اینویزیبل بازی هایم را اگر به حساب نیاورم . خانه نشین شده ام . نه آدمی می بینم . نه خیابانی . نه تئاتری . نه سینمایی . نه فروشگاهی . نه کاری جدید را شروع می کنم و نه کارهای قدیم را دنبال . نه کلاسی می روم خیر سرم ! بیکار بیکار بیکار . قبل از این خانه نشینی دست کم چهار جا کار مفید انجام می دادم . حالا چه ؟ هیچ ! اتاقم نامرتب و نامنظم و کثیف شده است . به روی خودم هم نمی آورم که لااقل این کاغذهای از روی میز ریخته روی زمین را جمع کنم . این روسری و شال ها . شلوار ها و مانتوهایم را از دسته ی این صندلی و تخت جمع کنم . اصلا یک چیزی شده ام که خودم هم باورم نمی شود . تنها کار منظمم که آن هم کلی لطف می کنم برای انجام دادنش آلارم گذاشتن گوشی سر ساعت 6 و 12 است که آنتی بیوتیک هایم را بخورم . گاهی هم دو ساعت از 6 یا 12 گذشته و شک می کنم که خورده ام یا نه ! باید بنشینم تمامشان را بشمارم تا ببینم یکی ِ امروزم را خورده ام یا نه . پا از اتاقم که بیرون بگذارم با یک نفر دعوایم می شوم . خسته ام . کلافه ام . به این بیکاری و علافی عادت ندارم . امروز قبل از اذان صبح بود سلکشن آهنگ هایم را گذاشتم , دفترم را باز کردم نشستم به نوشتن . و روبرویم آن 22 تا بروزری بود که از این ور و آن ور باز کرده بودم . شده مثل یک تکلیف که اگر تیتر یک فلان جا را ندانم انگار خطا کرده باشم یا چه می دانم فلان وبلاگ که اصلا در لیست لینک هایم نیست را اگر بعد از چند وقتی سر نزنم انگار اتفاق عجیبی افتاده است . خدا می داند که خودم باورم نمی شود . جیمیلم باز است و تا یک اسپم اضافه می شود فوری دیلیت فور اِورَش می کنم . گوشی ام اگر روشن باشد ای ام اس بیاید یا زنگ بخورد یا جواب نمی دهم یا بی ربط جواب می دهم . فکر می کنم آن پنجاه نفری که در لیست فرند های توییترشان هستم به زودی مرا ریموو کنند که این دختر چه می گوید ؟ با این توییت های بی مزه اش . ای بابا . اخبار را که نگویم بهتر است . این اتفاق های عجیب و غریب .این تب فوتبال و تعجب من که واقعا چطور حوصله می کنند نود دقیقه دویدن اینها را تماشا کنند که بعد از بازی می روند پی خوشی شان و تیتر یک مجله های ورزشی می شود : ما تلاشمان را کردیم ! و این جمله گویی که از صد فحش بدتر باشد . بعد بند دویست و نه اوین و این و آن که یکی یکی بهشان اضافه می شود . بعد حکم های بدوی و نهایی برای دانشجوها . بعد لینک لینک لینک لینک لینک. از اول تا آخرش را حرص می خورم . ناراضی ام . شاکی ام . حالا ناراحتی های جانبی اش بماند . نمی دانم . کلافه ام . و ناراحت از اینم که این نیکو این چند وقته خیرش به هیچ کس نرسیده ! برای مامان برای بابا برای هدا و الهه و دوست و آشنا و غریبه ! برای همه غصه می خورم ! خجالت می کشم از ناشکری ام . مامان با یک دنیا نگرانی اش : نیکو قرصت را خورده ای ؟ سرت را کج نکن مامان. بیا بنشین پیشم نیکو جان ! بابا از راه می رسد و رانی آناناس خنک به دستم می دهد و می گوید نیکو جان بهتری ؟ هدا که پسوند همه ی نیکو گفتن هایش شده قربونت برم .هدا با مهربانی هایش . الهه ی کوچک با رسیدگی های بامزه اش , با آن چشم ها که معصومیت می بارد ازشان . کلافه ام از خودم . اینها را در حالی می نویسم که در دل می گویم :
به قول نادر ابراهیمی : رجعتی باید !

چه می دانم ! نه ! این نیکو نیست .

۱۳۸۶ تیر ۲۱, پنجشنبه

۱۳۸۶ تیر ۱۶, شنبه

من خواب های خود را آشفته کرده ام .

اینجا هیچ چیز تازه ای نیست .
همان گرد و خاک و غبار گرفته هاست .
همان خلوت و خواب و رخوت است .
بچه ها شما بازی کنید .
من خوابم می آید .

- - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - -

بچه ها ! شنیده اید که ؟ هم میهن که رفت حالا امروز هم کافه تیتر تمام شد .
گفتم که من باید بخوابم ,,,
من در کل باید مدت زمان زیادی را بخوابم .

۱۳۸۶ تیر ۱۴, پنجشنبه

ریز و گنگ و مردد و تازه و خیس .

امشب بعد از مدت ها - Eros - را گوش کردم . چه بگویم ؟ هم سرشارم می کند و هم می کوباندم . هم پروازم می دهم و هم سستم می کند . هم بیدار و هشیارم می کند و هم خواب و بی حالم .

وقتی می نوازد , در چشم من نهال خیسی می روید که قد می کشد به بلندای دور از دید .
هـــای ! ای دور ! پروازم بده ,,, چشمانم را بسته ام .

قلم مقدس

یادشان می رود که تو زنده ای , که می نویسی , که جوهرت نخشکیده هنوز , که روی کاغذهای سپید خط دار و بی خط دفترها می چرخی ,

و تو آزادانه می رقصی ؟

با تو هستم ! قلم !
فردا روز تو هم هست .

۱۳۸۶ تیر ۱۲, سه‌شنبه

چشم های بسته

سرم را به دو طرف تند و تند و تند تکان می دهم و پشت سر هم و یک بند و بی وقفه می گویم : نه , نه , نه
هه ! یک نفر بیاید سر من را در دست هایش نگه دارد تا این حرکت مداوم سر و صورت و گردن به توقفی برسد . و این " نه " های بی دلیل از شتاب بیفتند و بعد خاموش شوند .

۱۳۸۶ تیر ۹, شنبه

! Hooray, no spam here

درست در همان لحظه که آن زن در این آهنگ می گوید : Shadow درست در همان لحظه باید اتفاق های عجیبی بیفتد . انگار که لحن و صدای بم آن زن در این آهنگ تو را وادار می کند که اتفاقی را پذیرا باشی . درست وقتی که می گوید : Shadow

---------------------------------------------------

بیایید فکری کنیم ! می شود ؟!

۱۳۸۶ تیر ۷, پنجشنبه

ما را چه می شود ؟ آه ,,, الله اعلم

انتخاب می کنیم ! ما بین چهار خانه ی الف و ب و جیم و دال انتخاب می کنیم ,,, خانه ای را رنگ سیاه می زنیم . می دانید ؟ ما خیلی تست می زدیم . تست می زنیم حتی . کنکور می دهیم . ما سهمیه بندی می شویم . ما 20 شهریور به دانشگاه می رویم . ما ارشاد می شویم . ما بنزین بازی می کنیم .ما یک سطل ماست 1600 تومانی می خریم . ما دانشجو را به باد کتک می گیریم . ما کافه ی فرهنگی روزنامه نگاران را تعطیل می کنیم . ما نه نقد می کنیم نه اظهار نظر . ما ساکت می شویم . ما درسمان را می خوانیم می دانید ؟ ما خیلی مهربانی یاد می گیریم . ما هدایت می شویم . آه ,,, بله , ما رستگار می شویم. می دانید ؟ ما کلاً خیلی انتخاب می کنیم . خیلی زیاد .



ای آزادی , تو را دوست دارم , به تو نیازمندم , به تو عشق می ورزم , بی تو زندگی دشوار است , بی تو من هم نیستم , هستم , اما من نیستم , یک موجودی خواهم بود تو خالی , پوک , سرگردان , بی امید , سرد , تلخ , بیزار , بدبین , کینه دار , عقده دار , بی تاب , بی روح , بی دل , بی روشنی , بی شیرینی , بی انتظار بیهوده , منی بی تو , یعنی هیچ !


شریعتی گران قدر - مجموعه آثار 2 - خودسازی انقلابی

۱۳۸۶ تیر ۶, چهارشنبه

خواب ندارم وقتی که باد به این ذهن خسته حمله می برد .

من از قفل هایی می ترسم که کلیدش به دستم بوی آهن می دهد از بس که می ماند اما جرأت گشایش نیست . باید چشم هایم را ببندم و این خواب های ندیده را تعبیر کنم . شاید باید بگذرم و خنده هایی را جشن بگیرم که در راه است ,,, سخت ها را می شکنم . دلم حسرت احتمالی روزهای آتی را تاب نمی آورد ,,, باید از امروزم مایه بگذارم . لابد .

۱۳۸۶ تیر ۴, دوشنبه

.خودم هستم.بفرمایید!

ابری نیست , بادی نیست , انگار هر روز دارم خودم را با چنگ و دندان بلند می کنم و خودم را پرت می کنم به فردا . همه هستند . همه چیز هست . من فقط دارم سعی می کنم فراموش کنم که بعضی چیزها بعضی کارها بعید است . دارم فراموش می کنم که توقعی هست از آدم ها , انتظاری می رود ازشان . یعنی آدم ها وقتی تااین حد خارج از جایگاهی که دارند عمل می کنند دیگر نباید انتظار خاصی ازشان داشت .زیر پا گذاشتن اصول فردی و اجتماعی وقتی این قدر راحت است دیگر چرا باید بگوییم این کار از شما بعید است . مسئولیت پذیری و حقوق متقابل انگار کشک ! نه ! دارم یاد می گیرم من هم. یاد می گیرم که با آدم ها باید همان گونه بود که با تو هستند . این رفتار آدم هاست که واکنش های ما را تغییر می دهد . خسته ام از مهربانی هایی که وظیفه تلقی شدند . مدارا بس است . هر چند باید فکر کرد , همیشه باید خوب فکر کرد ,,,


آهنگ های تازه ای دارم . آهنگ هایی که خیلی خوب هستند . و هر بار که می شنومشان باز می خواهم و می خواهم و می خواهم . شاید . شاید که باید یک دوربین دستم بگیرم و بروم از آدم هایی عکس بگیرم که نمی شناسمشان . و برای آدم هایی بنویسم که مرا نمی شناسند .


ها ! تا یادم نرفته :


به " بی نامی " که کامنت می گذارد :
من هیچ وقت برای کامنتینگم پندینگ قرار نداده ام . هر وقت خواسته ام کامنتینگ را اکتیو کرده ام و هر وقت که نخواسته ام کلا کامنتینگ را برداشته ام . من روی حرف کسی که حتی جرأت گفتن نامش را ندارد فکر نمی کنم . بهتر است برای انتقاد از در دیگری وارد شوی . خوشحال هم می شوم . خوب است ادبیات قشنگ تری برای گفتن انتقادت به کار ببری . تا من مجبور نشوم کامنت های سراسر لطفت را خذف کنم . و این در حالی است که من اصلا به حذف کامنت عادت ندارم . دیگر چه باشد که دیلیت کنم .
اگر نه ,,,
شما می توانی به گستاخی ات ادامه دهی . به هر حال تفریح خوبی است برای شما , تنوعی هم برای من . خوش می گذرد دیگر , بروید دنبال تیله بازی تان .


در پی نوشت می توانم بگویم که از این پست چه از نظر موضوعی و چه از نظر نگارشی اصلا راضی نیستم . اما نوشتم دیگر . گیر نمی دهم به خودم .


بد نیست وقتی سرمان را از روی کتاب و جزوه مان بلند می کنیم نگاهی هم به جاهایی مثل اینجا بیندازیم .

۱۳۸۶ خرداد ۳۰, چهارشنبه

Es tocar un silencio profundo en el corazon

به فاصله های من نگاه نکن . که خط ممتدم را خط چین می کند . این کوک های نامرتب را جدی نگیر . من فاصله هایم را پر خواهم کرد .

۱۳۸۶ خرداد ۲۵, جمعه

دخترک ! شاید نباید می دویدی


می دانی ؟ من خیلی بچه بودم آن وقت ها . من از آن بچه های لوس بودم که هی جلب توجه می کنند و مزه می ریزند. هی به این و آن می گویند خاله و عمو . از این دخترهایی که خیلی ناز دارند و تا یک جا می رسند همه ی شعرهای مهدکودکشان را می خوانند .زود گریه شان می گیرد . زود قهر می کنند . عروسکشان را با خودشان به مهمانی می برند . از این دخترهای رو اعصابی بودم که شیرینی شان را بدون پیش دستی نمی خورند و تا کسی بهشان بگوید بالای چشمت ابروست چشم هایشان پر از آب می شود و می روند می نشینند کنار مامانشان و هی با آرنج روی پای مامان را فشار می دهند . لب هایشان آویزان می شود و می نشینند با عروسکشان به حرف زدن . از این دخترهایی بودم که بازی مورد علاقه ام خاله بازی بود و آش درست کردن با سبزه های حیاط توی قابلمه های پلاستیکی قرمز و زرد . از اینها که بازی های جدید کامپیوتر که سر نوبت اش دعوا می شد را اصلا طرفدار نبود . قبل آن هم نه آتاری دوست داشت نه کومودور و نه میکرو و این دم و دستگاه ها . سرم به عروسک هایم گرم بود و برای عروسک تازه دلم غنج می رفت . مشق هایم دیر نمی شد و تا از ساعت خوابم می گذشت هول می کردم . دخترکی بودم در نوع خودم . عجیب و دوست داشتنی و غیرقابل تحمل .
پریشب ها بود , مرد 12 سال پیش ها که حالا پدربزرگی شده بود . نگاهی به الهه انداخت و گفت نیکو را ببین ! آخ نیکو کوچولو !
رو کرد به من : یادت هست بوته ی یاس را ؟! کنج باغ کاشتیم ؟!
لبخند زدم , یادم بود . چه خوب یادم بود . با آن پدربزرگ پیر که هروقت می دیدمش به دست هایش گِل خشک شده چسبیده بود . و تا من و هداک را می دید می گفت : وااای ! این خوب دخترها را ببین . درست همین طور - خوب دختر - .
مرد 12 سال پیش ها تا گفت بوته ی یاس , ذهنم رفت به درخت زردآلو به استخر همیشه پر از ملخ و حشره ی ته باغ . ذهنم رفت به پارکت هایی که پا رویشان می گذاشتی و صدا می دادند . ذهنم رفت به زمستان های سرد , زمستان های یخ , زمستان های برف . ذهنم رفت به قوطی های بیسکویت که جمع می کردم و مامان می گفت : نیکو آشغال جمع نکن . غر می زدم که نه آشغال نیستند . اینها خانه ی عروسک های من اند . ذهنم رفت به طناب هایی که از این درخت تا آن درخت می بستم . ذهنم رفت به خرمایی که بعد از مردن ماهی عیدمان با هداک به این و آن تعارف می کردیم . هه . اشک هایی که روزی ریختم برای زیر و رو کردن خاک گوشه ای که ماهی را خاک کرده بودیم . نبش قبر را آن موقع یاد گرفتم فکر کنم . ذهنم رفت به آن بالش های کوچک مربعی که پارچه اش آبی ساتن بود و همیشه سرد بودند . انگار کیسه ی یخ . نگو به خاطر پارچه اش بوده . ذهنم جاهای دوری رفت . مرد 12 سال پیش ها که پیانو زد با آن دستش که می لرزید . آه , ذهنم دورتر و دورتر و دورتر رفت . تا آنجا که شب هایش نور زرد داشتند و روزش با آن زن روس - لااورا- نان پنجره ای درست کرده بودیم . خاک قندش را همیشه زیاد می ریختم من . سفید می شدند . آن آهنگ پیانو که مثل یک نخ بود . مرا متصل می کرد به روزهای خیلی وقت پیش ها . عنکبوت های بزرگ , با آن دست و پایشان که تا و خم می شد و من ازشان وحشت داشتم . آن کمد ته اتاق آخری , اتاقی که پنجره اش به بلندترین درخت زردآلوی باغ باز می شد . آن کمد مال لباس های پشمی بود . درش را هیچ وقت نمی توانستم ببندم . آن لباس من که یقه اش زرد خوشرنگی بود و سفید بود و رویش قایق های کوچکی داشت با بادبان های قرمز رنگ . نمی پوشیدمش . از وقتی که فکر کردم در -بزرگی- حلوا خیرات می کنند گفتم دیگر نمی پوشمش .بچه گانه است . شاید هنوز هفت سال و نیم هم نبودم . آن یکی لباسم , قرمز چین چینی بود با خرس های قهوه ای رویش . یقه اش ملوانی بود . قرمز . یک لباس دیگر داشتم که مخمل مشکی بود و چین های دامنش رنگارنگ . روی سینه اش از پارچه ی رنگارنگ پاپیونی داشت . به مخمل حساسیت داشتم از آن وقت ها . تمام تنم را مو مور می کرد . یک شلوار استرج داشتم . سرخابی بود . خیلی دوستش داشتم . یک دامن و کت لی داشتیم . من و هداک . به تنمان چه قشنگ بود وقتی با هم می پوشیدیم . مرد 12 سال پیش ها سیم ها را را که درست کرد پرسید : نیکو جان که کار را کرد ؟! بلد نبودم ضرب المثلش را . گفتم : مرد 12 سال پیش ها . آن موقع اسمش را گفتم . بلند خندید و دستی به سرم کشید و گفت نه نیکو جان ,,, آن که تمام کرد . آن موقع یاد گرفتم . چقدر زیاد گذشته است . نمی دانم آدم های واپسین اصلا آب می دهند به بوته ی یاس من ؟ حالا که آن پدربزرگ با دست های همیشه گِلی دور از آب و خاکش در آن آمریکای بی پدر و مادر مرده است ,,, نمی دانم بوته ی یاس کودکی های من عطر می پراکند یا نه ,,, مرد 12 سال پیش ها گفت بوته ی یاس هنوز هست ,,, کودکی های من ,,, دخترکی بودم ها ,,, شاید نباید می دویدم . نمی دانم .

۱۳۸۶ خرداد ۲۳, چهارشنبه

دیدی زمین من مربع بود ؟!

دیدی ؟! دیدی تقصیر تو شد ؟! دیدی زمین من مربع بود ؟! دیدی آخر صیقل نخوردم من ؟! بگذار پوست نازک روی نبض مچ دست چپم را نفس بکشم . کمی بوی خودم را می دهد . دیدی تو اشتباه کردی ؟! زمین من مربع بود . دیدی صدایم مُرد ؟! دیدی نفسم گرفت ؟! دیدی کمرم تا شد ؟! حالا بگو زمین ما گرد است . خیسی چشمانم را با پشت دست پاک کردم . تو برق خیسی را دیدی و هیچ نگفتی ؟! حالا بنشین هی سنباده بزن تیزی اضلاع زمین مرا .

۱۳۸۶ خرداد ۲۰, یکشنبه

این ، چشم های غریبه که به دنبالش می دود

ببین ! می دانی آخرش چه شد ؟!
هیچ کس قهر نکرد ، اصلا خوبی اش به همین بود . گِردی افتاد وسط همه گِل .
نگاهشان که به هم خندید ، صدایشان قهقهه شد .
از دور صدای پیر پنبه زنی می آمد .
بچه ها گفتند این نوعی گیتار است .
آبرنگ بازی خدا هنوز شروع نشده بود که
روزنامه ها را ترک دوچرخه اش گذاشت .
زیر پل گِردی گِلی آنها افتاده بود .
هیچ کس سراغش را نگرفت .
صورتش داشت ورم می کرد . به خواب رفته بود .
یادش به گل هندوانه بود . آب آبرنگ ریخته بود روی روزنامه ها .
از دور فقط صدای نوعی گیتار می آمد .
بچه ها می گفتند پنبه زن است .

۱۳۸۶ خرداد ۱۷, پنجشنبه

انگار ,,,

هیچ کس منتظر خواب تو نیست
که به پایان برسد
لحظه ها می آیند
سال ها می گذرند
و تو در قرن خودت می خوابی
قرن ها ، گاه کوتاهتر از ده سال اند
گاه ,,, صد ها سال اند

مجتبی کاشانی

۱۳۸۶ خرداد ۱۶, چهارشنبه

خیس

این روزها هیچ آدمی برایم برجسته نمی شود . همه در یک سطح هموار بدون فراز و نشیب کنار هم ایستاده اند . باشد , وقتی همه خوابیدند چراغ اتاقم را خاموش می کنم تا باریکه ی نوری که از لای در بیرون می زند آزارشان ندهد . وظایفم را انجام می دهم . دختر خوب و مطیعی هستم . "چشم " می گویم . فقط بگذارید حواسم به خودم باشد .

پ.ن : های جماعت ! اگر سعی کنید مثل خودتان بنویسید این طور ابتکارها نابود نمی شوند . اگر آرشیو کسی را به قصد تقلید زیر و رو نکنید قطعا این قدر تابلو توی ذوق نمی زنید . هر کسی می تواند این حرفم را به خودش بگیرد . هر کسی .

۱۳۸۶ خرداد ۱۴, دوشنبه

یک بطری آب لطفا !

تازه دارد یادم می آید که من چیزهای بسیاری را از یاد برده بودم . مگر می شود که من در خیابان کیفم را که دست گرفته بودم ، بیندازم روی زمین و نفهمم چطور ؟ مگر می شود یادم برود کارهایی در لیست داشتم برای انجام . من تازه دارد یادم می آید . چراغ ها را که خاموش کردم گل های قالی که تاریک شدند یک چیزی در ذهنم شکست . در اتاقم را که باز کردم صدای شکستنش تکرار شد . نیکو دارد دیرت می شودانگار. تازه دارد یادم که چیزهایی که را از یاد برده بودم . فکر می کنم به چند عدد ممیز هم نیاز دارم . شاید چند گچ قرمز هم . خط بکشم. پایم روی خط قرمزها نرود . پایم آن طرف تر نرود . از بداخلاقی هایم کاسته نشده اما به خنده هایم افزوده شده است . بیایید آهنگ شاد گوش کنیم . اتفاق ها تیز شده اند . می بُرَند . بالای کوه هوا تمیز است . پابرهنه بدوم ؟


پ.ن : 105 کامنت , این همه اس ام اس , زنگ های دور و نزدیک , ایمیل هاو آفلاین ها وآن همه کامنت 360 و این همه کادو همه از سر مهربانی است و من مهربانی دوست دارم .

۱۳۸۶ خرداد ۷, دوشنبه

تاثیرگذارترین ها یا شاید شاخص ترین ها

سوسن مهربان مرا غافلگیر کرده است . مثل همیشه . داستان از ملکوت شروع شده است و باید از تاثیرگذارترین ها بنویسم . من هر چه خواندم و گشتم و دیدم قواعد خاصی برای این بازی نیافتم . حتی محدودیت تعداد مواردی که می توانیم بنویسیم هم نداشت . نمی دانم . من به هر حال اگر هم این بازی قانونی دارد و من از آن بی اطلاعم می خواهم کمی قانون شکنی کنم .
تاثیرگذارترین فرد نه الزاما از لحاظ شخصیتی که از نظر میزان حجم تاثیری که در همه ی ابعاد زندگی من داشته و دارد و خواهد داشت مادرم بوده است . فرزانه که مرا گاهی بهتر از خودم می فهمد . عمق نگاهش در هر چیز مرا از سطحی نگری باز داشته است .
از کتاب اگر بخواهم بگویم خیلی زیاد است . خیلی کتاب ها تاثیرات عجیبی روی آدم می گذارند .تاثیر شگفت انگیز آتش بدون دود به قلم نادر ابراهیمی آن قدر زیاد بود که مرا تا چند روزی از خودم دور کرده بود. تاثیر دلتنگی های نقاش خیابان چهل هشتم به قلم سلینجر. تاثیر بار دیگر شهری که دوست می داشتم به قلم نادر ابراهیمی . تاثیر سمفونی مردگان به قلم عباس معروفی .تاثیر دو دنیا به قلم گلی ترقی . تاثیر کتاب میرا به قلم کریستوفر فرانک و ترجمه ی خوب لیلی گلستان . درجه بندی کتاب بنا به تاثیرگذاری کار مشکلی است واز عهده ی من خارج . تاثیرگذارترین فردی که من تعهد را از او یاد گرفتم پدرم بود و هست . تعهد در زندگی در کار در وجدان . تاثیرگذارترین فضایی که برایم بوده و هست و حتما خواهد بود اینترنت بوده است . جایی که به آدم امکان قضاوت می دهد . درست یا غلطش حتما مهم است اما شاید با این همه پیشرفت و فناوری اطلاعات و تکنولوژی پدیده ی اینترنت برایم سنگین است . جایی که آدم دچار هجوم اطلاعات می شود . تاثیرگذارترین دوره ای که داشته ام سال کنکورم بود . با همه ی درگیری هایی که خودم خواسته یا ناخواسته برای خودم می ساختم . دوره ای بود که تمام شخصیت ساختارگرای به خمیر نرم و منعطفی در دست اراده ام تبدیل شده بود . من آن دوره را می ستایم و تاثیرش از یادم نمی رود . تاثیرگذارترین کلمه رویم نام خودم بوده و هست . نیکو . که برایم خیلی دور از دسترس است . تاثیرگذارترین کلامی که تا به حال زیاد شنیده ام و می دانم که خواهم شنید از سوی هداک بوده است . خواهرم که حرف زدنش با من تاثیر بی اندازه بزرگی روی من می گذارد و حتی گاهی کلمات کلیدی ذهن مرا می خواند و با آنها بازی می کند. تاثیرگذارترین فیلم را نمی توانم بگویم چون هر فیلمی در دسته و سبک و نوع خود تاثیرگذارترین بوده است . تاثیرگذارترین معلم من وحید تمنا بوده است . که با تمام اصطکاکی که همیشه در ارتباط با او داشته ام اما تاثیرش حفظ شده است . تاثیرگذارترین کار در زندگی ام نوشتن بوده است . تاثیر بی اندازه زیادی که در زندگی ام داشته و دارد . شاید متن ادبی پاییز بود که مرا به دنیای نوشتن وارد کرد . همان متن پنج خطی که روی یکی از کاغذهای کانون پرورش نوشتم و دادم بهشان . تاثیرگذارترین ارتباط ،ارتباط معنوی ام بوده است با خدا .خدا جاری بی توقف است در زندگی ام . تاثیرگذارترین مکان که مرا به میزان خیلی زیادی جذب کرد و به حیرتم وا داشت غار جیتا در لبنان بود . یادم نمی رود . تاثیرگذارترین اتفاق بد در زندگی ام تصادف شدیدم در شب تولد 8 سالگی بود که فراموشم نمی شود . تاثیرگذارترین دکلمه ای که حس وطن دوستی مرا به شدت برانگیخت دکلمه ی وطن بود که خودم خواندم در جمع 50-60 نفری . سه چهار سال پیش وقتی که ایران نبودم . انتخاب تاثیرگذارترین موسیقی یا آهنگ برایم غیرممکن است . موسیقی و آهنگ و صداها بسته به حالات مختلف من همیشه بیشترین تاثیر را داشته اند . تاثیرگذارترین تولد در زندگی ام تاکنون تولد الهه بوده است . هشت سال پیش که من هم خواهر بزرگتر شدم . در آن سال های گیج زدن قلم دکتر شریعتی تاثیرگذارترین بود برایم . تاثیرگذارترین سبک شعری شعر نو بوده است . علیرغم علاقه ی زیادم به شعر موزون و با قاعده اما شعر نو فرق دارد . تاثیرگذارترین دعا برایم این جمله است - ظلمت نفسی - . تاثیرگذارترین لذت را در فهم جسته ام . شیرینی درک هر چیزی برایم غیر قابل وصف است . تاثیرگذارترین عامل در بی ثباتی خیلی از روزهای زندگی ام شاید سکونتگاه های دور از هم بوده است . هر چند سال را یک جا سپری کردن علاوه بر ارضای شوق و ذوق البته بلاتکلیفی و بی ثباتی به همراه دارد .



می شد ! من هم می توانستم شانه خالی کنم و برنگردم به تاثیرگذارترین هایم . برنگردم و سرچ نزنم در مغزم تا بیابم تاثیرگذارترین هایم را . تک تک روزهای زندگی از روز تولد تا روزمره ترین هایم، فردفرد آدم هایی که دیده ام که می شناسم که می بینم که دوستشان دارم که دوستشان ندارم روی من تاثیر می گذارند . از مادر و پدر و خانواده و دوست و آشنا تا آن پیرزنی که لبخندم می زند وقتی دستش را می گیرم . اینها همه تاثیرند روی حفره های ذهن من . تک تک نوشته هایی که خوانده ام از قرآن تا حتی یک ستون در یکی از روزنامه های قدیمی که می یابم . اینها همه اثرند . تک تک صحنه هایی که می بینم . که دیده ام . تک تک عکس ها که خاطره اند . عکس با شیر و بیسکویت صبح های سال ها پیش در اسپانیا در آن تخت با نرده های چوبی روشن . عکس های ارمنستان با آن تل قرمز و زردی که همیشه به موهایم می زدم . عکس های دریاچه ی سوان و دویدن من هداک روی شن های کنار ساحل . عکس های آدم های کت و شلوار و اداری و سالن های باشکوه . عکس هایی با آدم هایی بزرگ آدم هایی ارزشمند که خانه شان آلونکی بود در کوچه پس کوچه های ایروان .عکس با آن راهبه ی قشنگ در کلیسای ریبسیمه ی اجمیازین . عکس های گاسگات و هامالیر و جیجرناگابرد و سردارآباد . عکس های پر از خاطره ی دمشق و حلب و بیروت و سنگفرش های خیس .عکس های تفلیس و خنده ها و آن جاده ی تماماً درخت و خاک و سکوت . عکس ها یعنی همین . تاثیر نگاه بر فکر . عکس ها که همه خاطره اند . با آدم هایی که شاید دیگر هرگز آنها را نبینم . با آدم هایی که شاید بارها و بارها ببینمشان .
این همه آدم ,,, در عمر نوزده ساله ی من تا به امروز چه می کردند ؟ چه می کنند ؟ چرا اسم ها را از یاد نمی برم ؟ چرا هستند همه شان ؟ تاثیر یعنی چه ؟ یعنی همین . یعنی حضور آدم ها و نقش به جا مانده شان در ذهن .


تاثیرگذارترین ها ,,,

و شاید من تاثیرپذیرترین ,,,


دعوت نمی کنم . یا بهتر بگویم همه را دعوت می کنم .

۱۳۸۶ خرداد ۶, یکشنبه

حس هایی به رنگ بنفش بادمجانی

باد خنک کولر به صورتم می زند . آهنگ های قدیمی را می شنوم . آهنگ هایی که خاطره ساز بوده اند . روزهایی را تداعی می کنند . مهم نیست خوب یا بد . چشمانم را که می بندم در این چاردیواری که نشسته ام یادم می افتد به دقیقه هایی که از بس سبک بوده اند و خالی . از بس رها بوده اند حتی فکرم نمی رفت که قابلیت یادآوری داشته باشند . باز 13 خرداد نزدیک است و من گارد گرفته ام برای آمدنش . برای اینکه ناگهانی دارد مسیر زندگی خیلی زیاد تغییر می کند . دغدغه ها دارند عجیب می شوند . نمی دانم . همه چیز دارد به صورت شگفت آوری تغییر می کند . آدم هایی که نبوده اند ناگهان می آیند . آدم هایی که بوده اند می روند . آدم های جدید . آدم های عجیب . آدم های خیلی معمولی . آدم های خیلی محتاط . آدم های خیلی کثیف . آدم هایی با دنیاهای دور و خیلی دور . آدم های پاک . آدم های روشن که مرا جذب می کنند . آدم های مهربان . من دچار هجوم آدم ها شده ام . دنیا شده پازلی که هیچ تکه اش کنار آن یکی قرار نمی گیرد . هیچ کدام با آن یکی جفت نمی شود . من این وسط بدجوری گیج شده ام . باد کولر می زند و آهنگ های تازه ای کشف می شوند ,,,

۱۳۸۶ خرداد ۱, سه‌شنبه

مشت می کوبم بر در

پنجه می سایم بر پنجره ها

من دچار خفقانم , خفقان

من به تنگ آمده ام از همه چیز

بگذارید هواری بزنم

آی

با شما هستم

این درها را باز کنید

من به دنبال فضایی می گردم

لب بامی

سر کوهی دل صحرایی

که در آنجا نفسی تازه کنم

آه

می خواهم فریاد بلندی بکشم

که صدایم به شما هم برسد

من به فریاد همانند کسی

که نیازی به تنفس دارد

مشت می کوبد بر در

پنجه می ساید بر پنجره ها

محتاجم !

من هوارم را سر خواهم داد

چاره ی درد مرا باید این داد کند

از شما خفته چند

چه کسی می آید با من فریاد کند ؟


مرحوم مشیری


مرتبط :

رادیو زمانه

ایلنا - سه شنبه اول خرداد ماه هشتاد و شش

ایلنا - چهارشنبه دوم خرداد ماه هشتاد و شش

ایسنا - چهارشنبه دوم خرداد ماه هشتاد و شش - خبر اول

ایسنا - چهارشنبه دوم خرداد ماه هشتاد و شش - خبر دوم

روزنامه شرق - پنج شنبه سوم خردادماه هشتاد و شش

سنجاقک

عسل نگاشت

ثلث اول

علامه بلاگ

باغ مخفی

هنوز

علیه درد مشترک

اخبار جنبش دانشجویی

عکس های مربوطه

-----------------------------

۱۳۸۶ اردیبهشت ۲۸, جمعه

چنگ می زنم به روزها ,,,

تعجب می کنم از خودم که فی البداهه می توانم بگویم دلم چه چیزی را می طلبد یا چه حسی را یا چه کاری را اما وقتی مژه ام می افتد زیر یکی از چشم هایم و الهه کوچولو می گوید آرزو کن , مژه ات افتاده , هول می کنم و نمی دانم باید چه بخواهم باید چه آرزویی داشته باشم , و اصلا آرزویی هست ؟ خدا نکند که آرزویش را به سختی بیابم و بعد مژه ی زیر چشم چپ را راست حدس بزنم و یا برعکس .

می خواهم خودم و فکرهایم را در روزها پنهان کنم . از این نگاه مدام آیینه ی فرضی که روبرویم گذاشته ام خسته ام . انگار که خودم در برابر خودم قد علم کرده ام . طاقتم را تمام کرده این نظارت های مدام و دلیل خواهی های شخصی .می دانی چه شد ؟ دلم خواست گریه کنم . دلیل ؟ نه نداشتم
انگشتر رنگی درست می کنم و دستم می کنم و ادا در می آورم . کاش یادم برود خستگی ها را .



پ.ن : دیروز داشتم جزوه می نوشتم دیدم یادم رفته حضور را با ضاد می نوشتند یا با ظا . دیدم یادم رفته , چند خطی عقب افتادم تا یادم آمد حضور را چطور می نوشتند .

۱۳۸۶ اردیبهشت ۲۵, سه‌شنبه

چقدر دلم تنگ شده است ,,, برای نیکو

سر کلاس ردیف دوم نشسته بودم با آن جمعیت عظیم و همه بزرگتر از من . همه با تجربه تر از من لابد . همه درس خوانده تر از من حتما . استاد پرسید : اینجا destroying یعنی چه ؟

با اعتماد به نفس گفتم : مخرب !

گفت : این جنایت است ها . ممکن نیست فعل باشد ؟

ممکن بود فعل باشد . اما مخرب , مخرب بود برای من .

آخرش هم مخرب بود و فعل نبود .
من بی فکر جواب نداده بودم . مخرب بود .