۱۳۸۶ آبان ۲۸, دوشنبه

به هداک

شب ِ بی خواب و بی ستاره و باران . پنجره را که باز کردم خنکای صبح ریخت به زیر پوستم . باد زد زیر موهایم . چهره ,,, خسته بود و خوشحال . سر صبح بردی ام امامزاده قاسم خیابان دربند . با آن سنگ های سفید و گل های بنفشه . با آن تازگی صبح و آرامش و خاطره و صبر تو برای حرف های تند تند من . با آن نان داغ و برشته و پنیر خامه ای و آب هلو . با آن نگاهمان به کوه . با آن سفیدی های کله ی کوه و چشم های کمی سرخمان . با آن بی خوابی ها و خنده ها و خاطره ها . با آن آرامی ها ,,, امامزاده را که گذر کردیم . پیچیدیم در کوچه باغی های سر صبح و بی صدایی و نم زمین از باران . با آن بهاری هوا . ظهیرالدوله و شمع خریدنت . با عکس های خوب من و در بسته اش . با پیرمرد تسبیح به دست و آن مرد کلاه به سر قابلمه به دست گورستان . راه رفتنمان میان سنگ قبر های نم کشیده ی شکسته و توی ذوق زنی سنگ های تازه تعویض شده . سوزن گیر کردن پیرزن روی " آن در را ببند " . آه ! نفهمی اش را بگو . خنده های ریز من و نگاه از سر غیض تو . رد که شدیم ,,, شروع خنده های تو . همراهی من . بیرون آمدن و آن دیوار کهنه با آجر های خیس . عکس های من . عکس های تو . عکس های تایمر دار و خنده . دست ها را بگو . حکایت دوست داشتن دست ها که تمامی ندارد برای من . رد که شدیم ,,, ام پی تری پلیر بی شارژ من و نامجو و آناتما و ناظری قسمت کردنت . سکوتمان آمد و کوفتگی اندکی در تنمان. درخت های تا آسمان بلند . نان سنگک را یادت هست ؟ دست پیرمرد کور بود با عصا . راه رفتن تا تجریش . خاطره ی کوه و روزه و بالا رفتنت . پریدنت با آن همه حاشیه . افتخار بعدش را بگو . کمر درد من موقع رسیدن به تجریش . تاکسی و لبخند های خسته وار تو . بی حرفی های من . پیادگی ها . تو دل میدان کاج نشستنمان . شأن را اینجور می نوشتند دیگر نه ؟ نیمکت های نداشته و آدم های سر پا . آمدنش . از آن دورها بازی در آوردنمان . سه تا مارمالاد آوردنش . انجیر و پرتقال و زردآلو . با آن شیشه های کوچک که رویشان نوشته تغذیه ی سالم , جامعه ی سالم . ویتینگ برای غذا . دوغ خریدن من . چقدر طول داد ها . برای یک بار هم که شده از روی خط کشی رد شدن من مثلاً . تصادف اگر کردم دیه می دهند ؟ روی نیمکت کنار شهر کتاب نشستن و غذا خوردن و تماشای مسابقه ی اتومبیلرانی این دختر پسرهای علاف . شهر کتاب . بالا پایین کردنمان . گیر داده بود برای من شمع بخرد . آخر سر همان دختر آفریقایی که بک گراند سبز بود را خرید . تا سر شهرک آمدنش وآن پیکان سبز قراضه هه که درش باز نمی شد . خنده ی بی وقت من دوباره . خداحافظی کردن و ناله رسیدنمان . داغون بودنمان . چند بود ؟ 5 یا 6 . بود دیگر . دیر . خوابیدیم . خوب

دوازده فروردین هشتاد و شش
.
.
.

دوری هست . تو بیمار می شوی و من فردا روزش از زبان مامان می شنوم . من گریه می کنم و با درماندگی هایم سر می کنم و کسی نیست بپرسد خوبی ؟ مقصر نیست یا اگر هست من دنبالش نیستم . درس هست . کار هست . شلوغی و درهمی هست . انبوه آدم ها هست . خیلی چیزهای دیگر هم هست . خلاء هایی هم هست - هم ؟ - که نه با چرم مشهد من برایت پر می شود و نه با ایشی گوروی تو و امثالهم , عزیزند ها , اما خلاء ها هستند و نمی شود ندیدشان , تو وقت حرف های من می خواهی فکر های مهم زندگی ات را داشته باشی و من وقت حرف های تو خوابم و یا مال تو نیستم در هر حال . تقصیر هیچ کس نیست . بعضی خلاء ها هرگز پر نمی شوند و به هر حال باید چیزی باشد که چند سال بگذرد و افسوس و حسرت به میان بیاید . خلاء ها درست لحظه ای خالی ِ تمامشان را ویران می کنند بر سرم که وسط حیاط دانشگاه ایستاده ام و اس ام اس ریپلای می گیرم از تو که دلتنگی ا برایت دروغ است . خلاء های تو شاید لحظه ای خراب شود که نگاهت آن طور پر از بغض می شود و بی تفاوتی .
پذیرفته ام ؟ نه , شاید هنوز نه , هنوز تمام آن چیزهایی که وجود دارد سلطه نگرفته بر من . تا وقتی که نیمه شب ها از پشت دیوار صدای تختت را می شنوم و می فهمم که داری پهلو به پهلو می شوی و در سرم می چرخد که زود خوابید چقدر امشب هم یا شاید من چقدر دیر می خوابم , یعنی نپذیرفته ام هنوز .
و به گمانم چیرگی هم نتواند بر من , قدرت حضورت قوی تر از این حرف هاست یا شاید وابستگی هایی از نوع عاطفه و نیازهایی که درست در لحظه ای که فکرش را نمی کنم خراشم می دهند .
پر نمی شود بعضی خلاء ها , مگر با بودن تو ,
حال نیمه خوب این روزهای من تو را کم دارد .

خواهر ِ" خاطرت عزیز برایم ِ " سه سال زودتر از من !


نیـکو