۱۳۸۷ بهمن ۷, دوشنبه

مجموعه ای از تمام دلتنگی های احمقانه ی کوچک است ، بهمن ماه ، برای من . دلتنگی های آرام و ساده و شادمانی که تمام شور کودکی ام را در آویختن آذین های رنگین به دیوارها می دیدیم . ریختن تمام صدایم به حنجره . روزهای جشن های طولانی . سرودهایی که هر سال بهتر از سال قبل از حفظ بودیمشان . تمام غروری که از نگاهمان سرریز می کرد وقتی در گروه سرود در صف اول می خواندیم . معلم های پرورشی برایمان بزرگ می شدند . درس ها فراموش می شدند و دهه ای شیرین می شد با شیرینی های جشن های نا تمام . زرورق ها و فانوس های رنگینی که با کاغذرنگی و قیچی درست می کردیم .هزار بار راه پله ها را دویدن برای چسب گرفتن از دفتر . کلاس چندی پرسیدن های دفتردار و ضبط های کوچک تک کاسته ای که بر دوش معلم پرورشی حمل می شد . بهاران خجسته باد را هی فریاد کردن . به لاله ی در خون خفته و نفس گرفتن هایمان که نفس کم نیاوریم . بهمن برای من مجموعه از دلتنگی های ساده ی کودکانه است که از آن همه شور ، اشکش به جا مانده و احساس ترحمش . احساس ترحمی که فریاد نوجوانی ام از دیوارهای مدرسه بالاتر نرفت و دویدن ها و سرگروه بودن هایم به کلاس های کوچک دبستانم ختم شد . حس ناراحت کننده ی "وارث" شادی نسلی بودن . نسلی که شورهایش را به گلو ریخت ، تا تمام خیابان ها راه رفت . انقلابی بود ، توده بود ، بسیجی بود ، چپ بود ، خط امامی بود ، هر چه بود یا نبود دلتنگی هایش برای بهمن ماه به قدر من خرد نیستند . یا دست کم دلش برای خودش نمی سوزد .انقلابی کردند ، در تاریخ جوانی تک تک شان ، صدایی ماند . شوری رد باقی گذاشت . اما صفحات جوانی ما را که ورق بزنند ، چیزی جز سگ لرز زدن های نفرت انگیز در صف های طولانی جشنواره ی فیلم و تئاتر فجر چیزی به چشم نمی خورد . بی صدا انتظار کشیدن و خوشی های صد و بیست دقیقه ای . ما ... ناراحت کننده است واقعاً ... اما وارث شورگرد نسلی هستیم و هر سال میزبان جشن سالگردی که تجربه اش نکردیم . لمسش نکردیم . که این شور ما در گلوی سردمان خشک شد و ماند . که این جوانی مان در صف های طولانی لرزید و دلتنگی های کودکانه مان اشکید و شب ها خواب شد . که هیچ خیابانی برای صدا سر دادن نداریم . که تمام سر اومد زمستون هایمان از جداره های اتوبوس سفرهای کوتاهمان درز نکرد . که حالا هر چه بالا و پایین می شود بر گردن ماست . که با این همه نقص در جامعه مان قد کشیدیم و تا ناله سر دادیم ساکتمان کردند . که هیچ خانه ای پناه بعد از حمله ی تظاهرات های خیالی مان نشد . که اسم ما به عنوان بیچاره ترین نسل تاریخ پر فراز و نشیب معاصر ایران باقی خواهد ماند . آزادی برای ما خاطره ی عصرهای مادرها و پدرهایمان بود و هر بار آواز کردن یار دبستانی من ، تنها اشک به چشمانمان ریخت و ناامیدی به دلمان . حرف نزدیم چون حق نداشتیم . پا نکوبیدیم چون آشوب گر می شدیم . خشم نکردیم چون نمی توانستیم . صدایمان به خیابان نرسید و هیچ هلیکوپتر از بالای سرمان عبور نکرد . شب نامه چاپ نکردیم . ما جای این کارها باید آذین می بستیم . باید سرود های بیست سال پیش را دوباره خوانی می کردیم . ما شیرینی در کلاس ها پخش می کردیم . آنها که نقاشی شان خوب بود کاریکاتور شاه ملعون را می کشیدند . در مسابقه ی شعارنویسی شرکت می کردیم . جام ورزشی فجر برپا می داشتیم . بزرگتر که شدیم ، ویژه نامه ی دهه ی فجر هم چاپ کردیم . جدول روزهای انقلاب را طرح روی جلدمان می زدیم . روی شیشه ی کلاس هایمان پرچم می چسباندیم و بعدش که دهه تمام می شد به درس های عقب مانده مان رسیدگی می کردیم . ما یک نسل ماست و بیخود و مقلد بودیم که تنها پاسداشت گرفتن از دستمان بر می آید و هر جای این مملکت بی سر و سامانمان اتفاقی بیفتد ما اجازه نداریم بپرسیم چرا. ما فقط باید لبخند بزنیم و جشن انقلاب بگیریم و در هیچ خراب شده ای صدای اضافه سر ندهیم. حالا بهمن که می شود ، امتحاناتمان را تمام می کنیم و انتخاب واحدهای ترم بعدمان را انجام می دهیم و استرس بلیت جشنواره ها را می گیریم و ترس جا ماندن از برنامه . از صبح تا شام در گوشمان صدای فریاد و سرود و آهنگ های خوش ریتم قدیمی را می گذارند و انقلابشان را به رخمان می کشند که پس از سی سال به هفتاد سال پیش عقبگرد کرده ایم . و از بس تن هایمان خسته و دل هامان رنجور و ذهن هامان متلاشی اند که تنها دلخوشی مضحکمان انتظار صف های فیلم و با آشناهای تصادفی سلام و علیک کردن و اگر پولی در جیب ماند قهوه ای دور هم خوردن است . ومن ... در این نیمه شب سرد تلخ ... از این خودم ... از این من ... از این آدم ِ بهمن ماه ِ دلتنگ ِ نفرت انگیز ِ مضحک و ابله و شور مـُرده حالم به هم می خورد . و تا آخر عمر برای تک تک لحظه هایی که دلم می خواست من هم روی پشت بامی بایستم و به هر کسی که مسبب این روز و روزگارم بود لعنت بفرستم ، حسرت می خورم . به تک تک لحظه هایی که آنها در خیابان ها دویدند و بر هر چه مورد تنفرشان بود شوریدند ، حسادت می کنم و تمام اینها را ... "اینجا" می نویسم چون من دیواری ندارم . چون هیچ ستونی از روزنامه های متنوع کشورمان اینها را چاپ نخواهد کرد . چون هیچ جای دیگر نمی توانم شدت آزاردهندگی احساس بیچارگی ام را داد بزنم . که این من ِ خسته ی از همه جا مانده و رانده و مایوس ، انقلاب را به ارث برده است و هنوز دلتنگ که می شود ، پتویی روی پاهایش می اندازد ، خبرهای روز را می خواند و سرودهای انقلابی شما را زیر لب زمزمه می کند ... و آرام آرام در این تاریکی درست مثل تمام بیچارگان تاریخ اشک می ریزد و آرزو می کند که کاش در این حالی، که حالاست ، هرگز تقویم را عمر نمی کرد ...

۱۳۸۷ دی ۲۷, جمعه

دست بردارم از این بازی همه گیر ِ احمقانه ی مشمئزکننده ی
اثبات کردن .
گور بابای آدم ها ، بگذار هرچه خواستند فکر کنند .
اینجا دیگر خلوت من نیست .
باید گریخت .

۱۳۸۷ دی ۲۱, شنبه

آه ... افسوس که خداوندگار هیچ موجودی را قابل ترحم تر از انسان نیافریده است .
و ما ته مانده انسان هایی هستیم که با خیال رستگار شدن ، هنوز انسان مانده ایم .

۱۳۸۷ دی ۱۶, دوشنبه

از باد های معروف
تنها یکی به سمت تو می وزد
و همان
ویرانت می کند .

چنان قفلم که دیده نمی شوم - مسعود کریم خانی - آهنگ دیگر


ساعت سه و نیم صبح است . خوابم می آید . چشم هایم می سوزند و درد می کنند حتی . کوله پشتی ام را هنوز آماده نکرده ام . کمتر از دو ساعت وقت دارم . بروم یک شهری که دست کم به قدر چهار ساعت از تهران دور باشد و از گریه ی آدم های سیاهپوش عکس بگیرم . از سنج و طبل و پرچم . بروم یک جایی که وقتی اشک ریختم نپرسند ، چرا . نگویند ، نکن . بروم یک جا که دور شوم از هجوم افکار و این سوال های بی جواب و این اگر و شاید و ولی . سرم گیج می رود و حالت تهوع دارم . زشت و مریض و زرد شده ام انگار . جزوه های ارتباطات سیاسی را هم برای تزئین کوله پشتی با خودم می برم . شاید زد و شد که چیزی بخوانم حین راه مثلاً . گرم نمی شوم و هوا خیلی سرد است و من همین روزهاست که مثل یک حلزون پیر یخ بزنم و هی کند راه بروم . کند حرف بزنم . کند بنویسم . و هی آرام آرام با این کندی سر کنم و یخ بزنم و بمیرم ...
که البته نه ، عزایم با عزای امام حسین یکی می شود و کسی فاتحه ای هم برای من نمی فرستد . کک هیچ کس نمی گزد و همه یادشان می رود برای من دست کم دو قطره اشکی بریزند .همین طور که دارم روز به روز تحلیل می روم خوب است . نا به هنگام و بی خبر بمیرم برای خودم هم بهتر است تا سرما بخورم و خنده ی کلی آدم پشت سر مرده ام باشد ...
ساعت سه و چهل و پنج صبح است . بیشتر خوابم می آید . چشم هایم بیشتر می سوزند . بیشتر درد می کنند حتی ...

۱۳۸۷ دی ۱۲, پنجشنبه

بعد از سخنرانی فتوژورنالیسم فرنود ، در ساختمان تنگ هنر معماری آزاد و تمام اشک ریختن هایم وقتی چراغ ها خاموش بود و نگاه کردن به پرده ی روبرویم و مرگ مجسم را خیرگی کردن و لابلای عکس های جنگ لبنان و زلزله ی بم و جنگ ایران و عراق و هی اسلاید شوی مرگ پشت مرگ را تماشا کردن و هی صورت خیس شدن و گیجی تمام این روزهایم را تداعی کردن و زدن بیرون از آنجا و دویدن با شادی تا خیابان فردوسی و سفارت انگلیس و گوجه های له شده روی زمین و اتوبوس بسیجی های متعهد و متدین و عکس هایی که نگرفتیم . متلک های پلیسک های جوان را بی اعتنایی کردن . چرم فروشی ها را عبور کردن و چرخیدن در پلاسکو و کفش ها و تمام آل استارهایی که دلمان می خواست . سرخوشی های موقت و انگار حواس خودم را پرت کردن ... هی پرت نشدن . فکر کردن به خواب های آدم های دور و نزدیکی که برایم می بینند . خواب های عجیبی که جرئت باز کردن اس ام اس ها را از من دزدیده اند . بعد ... پیاده روی عذاب آور تا پیراشکی خسروی ، خیلی بالاتر از پاساژ علاالدین و سینما جمهوری سوخته و هی ورق زدن روزها در ذهنم و آیس پک و فروشگاه رفاه و هی حواس پرت کردن ... پرت نشدن . روی صندلی خسته ی پیراشکی خسروی نشستم . کرختی به جانم ریخت . شیر کاکائو نوشیدن و رد داغی که در مری ام باقی می ماند . رد داغی که تا معده ... که نه ... تا ته قلبم را می سوزاند و تمام کینه هایی که به دل گرفته ام را تازه می کرد . رد داغی که تمام تنم را می سوزاند . رد داغی که آزار می دهد . کاش دست کم نفسم را گرم می کرد . رد داغی که مانده است در ذهنم ، دلم ، چشم های خیس این روزهایم . رد داغی که سرد نمی شود .