۱۳۸۶ دی ۸, شنبه

And so it is
Just like you said it would be
Life goes easy on me
Most of the time
And so it is
The shorter story
No love, no glory
No hero in her skies ,,,


Lyric of " The Blower's Daughter " - Damien Rice .

۱۳۸۶ دی ۳, دوشنبه

تو مردم را یک جور دیگر می‌بینی، آن جور که هستند نمی‌بینی . نمی‌خواهی ببینی که بوی‌ِ خیر از مردم رفته. اگر این مردم خوب بودند به یک صد و بیست و چهار هزار پیغمبر حاجت نبود. خدا از سرِ تقصیرات‌مان بگذرد! کاش این یک ذره عقل را هم نداشتیم و غصه‌ی چیزی را نمی‌خوردیم.


عقلای مجانین ـ محمد بهارلو

۱۳۸۶ دی ۱, شنبه

به دعوت سارای اسپریچو :


من این روزا اینا رو دوست داشتم و دوست می دارم و اینا :

1. تمام صبح هایی که کلاس می پیچونم و می گیرم می خوابم تا ظهر .
2. این سی دی جدیده که پر از اُلد سانگه و محشره و حامد سلکشن درست کرده .
3. چای های بعد از 12 نصف شب که خودم دم می کنم و برای مامان هم می ریزم
4. تمام عصرهایی که نمی خواد تو صف تاکسی و اتوبوس بایستم چون هدا می یاد دنبالم و تا خونه رو صندلی ماشین لم می دم و آهنگ های معرکه گوش می دیم .
4. امتحان نیم ترم کباری که فهمیدم از پنج ، سه شدم با یه بار خوندن اون هم به زور
5 . " هیس " خوردن با مائده تو حیاط دانشگاه
6. شال گردن خوشرنگم با اون خط خط های زردش
7 . رسانکی که دارد راه می افتد و ریپورت نویسی برایش
8. اس ام اس های فاطمه از مالزی
9. عکس و عکس بازی
10 . نیو فلدر سیکس روی دسکتاپ
11 . بابا که بین روزها بهم زنگ می زنه و می گه فقط خواستم حالتو بپرسم
12 . انجمن صنفی روزنامه نگاران
13 . غیرمنتظره های خوشایندی که برام پیش می یاد یهو
14 اس ام اس نوشین که خبر تبرئه ی سه تا بچه های امیرکبیر رو بهم داد
15 . این کتاب جدیده
16 . کانورس آل استار خوشرنگ جدیدی که خریدم
17 . رادیاتور داغ کنار در ورودی دانشگاه که سردمه می رم روش می شینم
18 . دیوونه بازی با بچه های هدف دار
19 . هراتس که یکهو می گوید حس می کند دلم برات تنگ شده , ستیز
20 . لبخند های نانکلی تو آموزش وختی بهش سلام خسته نباشید می گم - فک کن ! - توهم .
21 . " یه چیزی تو مایه های " گفتن های مائده
22 . مامان که بهم زنگ می زنه می گه بیا برات نون سنگک داغ خریدم
23 . دعاهای اس ام اسی که هر روز بابا برام می فرسته .
24 . " لاین کینگ " گفتن های هدا بهم
25 . از راه که می رسم ، الهه می گه مشقامو تموم نکردم ، ابروهامو که بالا می برم می خنده می پره بغلم می گه : شـــــــــــوخـــی کردم
26 . " ما خوب نمی شیم " گفتن های جلال
27 . این لحاف سبز و زرده که خیلی گرمه و تازه مامان برام خریده
28 . زی نشینی و بعدش شیش و هشت گوش دادن تو ماشین
29 . چشمامو که می بندم و سرمو از ماشین می برم بیرون و باد یخ می زنه به پیشونی و سر و صورتم و بعدش سر درد می گیرم بدجور .
30 . اخبار نخوندن و نشنیدن چند روزه برای بازیابی اندکی آرامش که مثل از دنیا بی خبرها بودم .
31 . ریفرش کردن مدام پروفایل یاهو سیصد و شصت
32 . ایستک هلو با ساندویچ بدمزه ی دانشگاه
33 . جزوه ی نظریه یک اَم با پاشا - فک کن درس اختیاری رو با پاشا ورداشتم ! - که از بس کامله قربون صدقه اش می رم
34 . صبح ها که تو کوچه آقای نادر رفتگر رو می بینم سلام می کنم هی حال بابا مامانو می پرسه ازم ، خنده ام می گیره .
35 . پل شریعتی
36 . اس ام اس های پر از دو نقطه ستاره ی نرگس که حالمو خوب می کنه
37 . " پـــِــخ " گفتن رو سر و صورت این و اون
38 . الهه که می یاد می گه ستاره و بیست و اینا گرفته بعد با ذوق تعریف می کنه
39 . گریه ی یکباره ی بلند و طولانی ِ بعد از دیدن اون خواب وحشتناک و زجرآور .
40 . لحظه هایی که یکهو حس می کنم آدم بدی نیستم خیلی ، خوب ام تا یه حدی ، آروم می شم .
بازم هست ، حال ندارم دیگه بنویسم . کلاً چیزای کوچیک کوچیک بیشتر از اتفاق های بزرگ خوشحالم می کنه . این روزا ؟ نه کلاً ، یعنی معمولاً این طوریه .

اینم از این .

۱۳۸۶ آذر ۳۰, جمعه

خیلی قدیمی و رنگ و رو رفته بود , اما از همان جلوی در عطر اصالت می پراکند در مشامش . پر از خاطره ی شب های بی آدمی اش, آن وقت ها تمام دلخوشی اش چراغ تانیمه شب روشن ِ اینجا بود. جلوی در ایستاد . دقیقه ای به آسفالت های یخ زده چشم دوخت و چشمانش سوخت و اشک آمد و چکید و سرما تمام پیشانی اش را حمله برد . به چراغ عتیقه ی جلو ی در نگاه کرد . در را به جلو هل داد . صدای زنگ های آویزان بالای در تمام فضای نیمه روشن کافه را پر کرد . چند سر و چند جفت چشم لحظه ای به او چرخیدند . سوز که به درون دوید , دختری دست هایش را دو طرف بازوهایش گرفت . تغییر ؟ نه , هیچ چیز عوض نشده بود . فقط حالا دیگر نه سال گذشته بود از آخرین شبی که روی یکی از این صندلی های لهستانی نشسته بود . پشت یکی از میزهای کوچک خالی نشست . صدای دور آکاردئون و ساز دهنی می آمد .آن طرف کافه ، خنده های دختری با لباس های رنگی راه راه پشت دست هایش پنهان می شد . پسر قد بلندی که روی صندلی اش لم داده بود قهوه اش را سر کشید . مردی به گارسون پیش بند سفید به کمر بسته غر زد . او ,,, دلش برای یک تُرک داغ در فنجان های روسی تنگ شده بود . فقط ؟ هنوز خوب گرم نشده بود که قهوه را روی میزش گذاشت . دختر رنگی راه راه . پایه ی صندلی اش لق خورد . مات نگاه کرد تا شاید یادش بیاید . دخترک رنگی راه راه خندید , پشت دست هایش . هر چه فکر کرد نام او را به خاطر نمی آورد ,,, دخترک ده ساله ی مرد ِ صاحب کافه , چقدر بزرگ شده بود ,,, و چه زیبا . و پیرمرد صاحب کافه که پشت دخل نشسته بود و از پشت عینکش ، چشمانش را ریز کرده بود و دیگر مردمکش قابل تشخیص نبود با آن همه چین و چروک و افتادگی . فکر می کرد و به دختر نگاه می کرد و افسوس ، به خاطر نمی آورد .دختر خندید ، پشت دست هایش . و آرام گفت : اوریانا ,,,


پ.ن : Track 17

۱۳۸۶ آذر ۲۸, چهارشنبه

یا من خیلی ناشکرم , یا تو خیلی بی اعتنا ,

می گویند دومی نیست ,

پس اولی است . لابد .

۱۳۸۶ آذر ۲۵, یکشنبه

بگم سه سال ؟ بگم دو سال ؟ بگم یک سال ؟ بگم چند ماه ؟ چند هفته ؟ چند روز ؟ چند دقیقه ؟ فرقش چیه ؟ هیچی , به خدا هیچی , وختی ببینی هیچیشو خودت نساختی , خودت نیستی , خودت نبودی , دیگه فرقی نداره آخه .
خیلی چیزها عوض شدن , خیلی چیزا تغییر کردن , خیلی چیزا دیگه نیستن . خیلی چیزا اومدن . خیلی چیزا گم شدن . خیلی چیزا پیدا شدن . خیلی چیزا مُردن . خیلی چیزا خلق شدن . خیلی چیزا رنگ گرفتن , خیلی چیزا رنگ باختن , خیلی چیزا شروع شدن , خیلی چیزا تموم شدن , خیلی چیزا از بین رفتن , خیلی چیزا به وجود اومدن , خیلی چیزا , وختی خودت نساختی , خودت نیستی تو بگو اصلاً ده سال , بگو پونزده سال , بگو تمام عمر , چقد می شه ؟ یه بیست سالی می شه دیگه .
نظر خاصی در مورد زندگیم ندارم . اون هَـس , منم هسَم . داریم به هم ساییده می شیم , من و این نوزده و اندی سال زندگیم . گِردِش کن تو بگو بیست .
خدائه هم می گن که بیداره , داره زل زل نیگام می کنه فقط . اون هـَس , منم هـسَم .

وختی ببینی هیچیشو خودت نساختی , خودت نیستی , خودت نبودی , دیگه فرقی نداره آخه .
این یکی دیگه اس اما . خوب نمی دونم . بد نمی دونم . خالیه . نمی شناسمش این جدید ِ خودمو .
فرقش چیه ؟ هیچی خب .
هســتیم .

۱۳۸۶ آذر ۲۰, سه‌شنبه

وقتی تمام خواب هایت پر از آدم و رنگ و نور و همهمه باشد
دلت برای یک خلوت سیاه سفید ساده ی بکر ، غنج می رود .


این حال ِ من است .

۱۳۸۶ آذر ۱۶, جمعه

قربان چشم هایت بروم ، این طور نگاهم نکن که این بغض های فشرده ی روی هم انباشته ام بلغزند و بیفتند و بشکنند . قربان لب هایت بروم ، لبخندم بزن که آرام بگیرم در این بی قراری و نگرانی و دلشوره هایم . قربان آن صدایت بروم من , حرف بزن , با من حرف بزن و نجاتم بده از این گیجی های پر از اضطراب لجباز . من ؟ نه ! به پیغمبر قسم من دیگر حال گریه کردن ندارم , این بغض ها برای همین روی هم تلنبار شده . قربان قد و بالایت بروم , بیا بنشین کنارم , این طور که از بالا نگاهم می کنی سختم می آید , لبخندم که نمی زنی , هیچم که نمی گویی , من چه بگویم آخر؟

۱۳۸۶ آذر ۱۱, یکشنبه

حالا قهوه را روی میزم گذاشته ام و موسیقی دوباره برای صدمین بار همان چیزها را تکرار می کند . اتاق کناری هر لحظه به یک رنگ در می آید و صداهایش عجیب تر می شود . کمی از قهوه خوردم و به خودم چیزی گفتم که نشنیدم .


مجله ی هفت - شماره 41 - یک فنجان قهوه - مهدی فاتحی