۱۳۸۶ آذر ۳۰, جمعه

خیلی قدیمی و رنگ و رو رفته بود , اما از همان جلوی در عطر اصالت می پراکند در مشامش . پر از خاطره ی شب های بی آدمی اش, آن وقت ها تمام دلخوشی اش چراغ تانیمه شب روشن ِ اینجا بود. جلوی در ایستاد . دقیقه ای به آسفالت های یخ زده چشم دوخت و چشمانش سوخت و اشک آمد و چکید و سرما تمام پیشانی اش را حمله برد . به چراغ عتیقه ی جلو ی در نگاه کرد . در را به جلو هل داد . صدای زنگ های آویزان بالای در تمام فضای نیمه روشن کافه را پر کرد . چند سر و چند جفت چشم لحظه ای به او چرخیدند . سوز که به درون دوید , دختری دست هایش را دو طرف بازوهایش گرفت . تغییر ؟ نه , هیچ چیز عوض نشده بود . فقط حالا دیگر نه سال گذشته بود از آخرین شبی که روی یکی از این صندلی های لهستانی نشسته بود . پشت یکی از میزهای کوچک خالی نشست . صدای دور آکاردئون و ساز دهنی می آمد .آن طرف کافه ، خنده های دختری با لباس های رنگی راه راه پشت دست هایش پنهان می شد . پسر قد بلندی که روی صندلی اش لم داده بود قهوه اش را سر کشید . مردی به گارسون پیش بند سفید به کمر بسته غر زد . او ,,, دلش برای یک تُرک داغ در فنجان های روسی تنگ شده بود . فقط ؟ هنوز خوب گرم نشده بود که قهوه را روی میزش گذاشت . دختر رنگی راه راه . پایه ی صندلی اش لق خورد . مات نگاه کرد تا شاید یادش بیاید . دخترک رنگی راه راه خندید , پشت دست هایش . هر چه فکر کرد نام او را به خاطر نمی آورد ,,, دخترک ده ساله ی مرد ِ صاحب کافه , چقدر بزرگ شده بود ,,, و چه زیبا . و پیرمرد صاحب کافه که پشت دخل نشسته بود و از پشت عینکش ، چشمانش را ریز کرده بود و دیگر مردمکش قابل تشخیص نبود با آن همه چین و چروک و افتادگی . فکر می کرد و به دختر نگاه می کرد و افسوس ، به خاطر نمی آورد .دختر خندید ، پشت دست هایش . و آرام گفت : اوریانا ,,,


پ.ن : Track 17