۱۳۸۶ آذر ۱۶, جمعه

قربان چشم هایت بروم ، این طور نگاهم نکن که این بغض های فشرده ی روی هم انباشته ام بلغزند و بیفتند و بشکنند . قربان لب هایت بروم ، لبخندم بزن که آرام بگیرم در این بی قراری و نگرانی و دلشوره هایم . قربان آن صدایت بروم من , حرف بزن , با من حرف بزن و نجاتم بده از این گیجی های پر از اضطراب لجباز . من ؟ نه ! به پیغمبر قسم من دیگر حال گریه کردن ندارم , این بغض ها برای همین روی هم تلنبار شده . قربان قد و بالایت بروم , بیا بنشین کنارم , این طور که از بالا نگاهم می کنی سختم می آید , لبخندم که نمی زنی , هیچم که نمی گویی , من چه بگویم آخر؟