۱۳۸۶ آذر ۹, جمعه

بر من می گذرد این سان

نمی دانم از چه بود ؟ دقیقاً نمی توانم ریشه یابی اش کنم , اما بدون شک فشار شدید عصبی روز قبلش کم تاثیر نبوده است , هنوز اخم بین ابروهایم از بین نرفته بود و هنوز دستم همان طور یخ بود از استرس . و هنوز به سختی نفس می کشیدم و هنوز جمله های محکم و سختم در ذهنم می چرخید , اما در کلاس را که پشت سرم بستم , یک لحظه به در شیشه ای قسمت ریاست دانشکده که نگاه کردم , چشمم که به تابلوی آموزش افتاد ,انگار تازه یادم آمد اینجا کجاست و گفتم پس این حیوان صفت ِ استاد نام اینجا چه می کند ؟ و تمام این فکرها و نگاه ها در کسری از ثانیه اتفاق افتاد و نمی دانم چه شد که درست وسط راهروی طبقه ی سوم دانشکده نه اینکه فکر کنی اشکی در چشمم جمع شد یا کمی بغضم گرفت , نه , قشنگ , بله خیلی قشنگ زدم زیر گریه و اشک هایم می چکید روی زمین و راه می رفتم در حالی که برگه ی حذف اضطراری تنها درس عمومی دو واحدی این ترمم را با امضای آن مرد(ک) در دست داشتم .
خدای من !

خسته ام . خیلی خسته
سخت بیمار شده ام و درس می خوانم و خوب ها هم کم نیستند البته . بودن خیلی آدم ها , که گاهی حضورشان را شده حتی با یک اس ام اس به تو ثابت می کنند آنقدر سرخوشم می کند که می توانم وقتی از کوچه می گذرم لبخند بزنم به در و دیوار و آسفالت و مغازه و آدم ها . اینکه وقتی بدم و خیلی بدم , گوشی ام را بعد از چند ساعت که خاموش بوده , روشن می کنم و کلی اس ام اس با هم می ریزد روی صفحه اش و شادم می کند , واقعاً.
پاییز هم که دارد خودش را از دستانم در می آورد .

خیلی چیزها می خواستم بگویم که گیجم و بیمارم و خسته ام که حال ندارم دیگر .
دلم چقدر شادی های مداوم می خواهد . چقدر چقدر چقدر . و شادی هایم تمامش بی دوام است و این خیلی بد است .
می خوابم و خدا بیدار است .