۱۳۸۶ خرداد ۲۰, یکشنبه

این ، چشم های غریبه که به دنبالش می دود

ببین ! می دانی آخرش چه شد ؟!
هیچ کس قهر نکرد ، اصلا خوبی اش به همین بود . گِردی افتاد وسط همه گِل .
نگاهشان که به هم خندید ، صدایشان قهقهه شد .
از دور صدای پیر پنبه زنی می آمد .
بچه ها گفتند این نوعی گیتار است .
آبرنگ بازی خدا هنوز شروع نشده بود که
روزنامه ها را ترک دوچرخه اش گذاشت .
زیر پل گِردی گِلی آنها افتاده بود .
هیچ کس سراغش را نگرفت .
صورتش داشت ورم می کرد . به خواب رفته بود .
یادش به گل هندوانه بود . آب آبرنگ ریخته بود روی روزنامه ها .
از دور فقط صدای نوعی گیتار می آمد .
بچه ها می گفتند پنبه زن است .

هیچ نظری موجود نیست: