۱۳۸۶ خرداد ۲۵, جمعه

دخترک ! شاید نباید می دویدی


می دانی ؟ من خیلی بچه بودم آن وقت ها . من از آن بچه های لوس بودم که هی جلب توجه می کنند و مزه می ریزند. هی به این و آن می گویند خاله و عمو . از این دخترهایی که خیلی ناز دارند و تا یک جا می رسند همه ی شعرهای مهدکودکشان را می خوانند .زود گریه شان می گیرد . زود قهر می کنند . عروسکشان را با خودشان به مهمانی می برند . از این دخترهای رو اعصابی بودم که شیرینی شان را بدون پیش دستی نمی خورند و تا کسی بهشان بگوید بالای چشمت ابروست چشم هایشان پر از آب می شود و می روند می نشینند کنار مامانشان و هی با آرنج روی پای مامان را فشار می دهند . لب هایشان آویزان می شود و می نشینند با عروسکشان به حرف زدن . از این دخترهایی بودم که بازی مورد علاقه ام خاله بازی بود و آش درست کردن با سبزه های حیاط توی قابلمه های پلاستیکی قرمز و زرد . از اینها که بازی های جدید کامپیوتر که سر نوبت اش دعوا می شد را اصلا طرفدار نبود . قبل آن هم نه آتاری دوست داشت نه کومودور و نه میکرو و این دم و دستگاه ها . سرم به عروسک هایم گرم بود و برای عروسک تازه دلم غنج می رفت . مشق هایم دیر نمی شد و تا از ساعت خوابم می گذشت هول می کردم . دخترکی بودم در نوع خودم . عجیب و دوست داشتنی و غیرقابل تحمل .
پریشب ها بود , مرد 12 سال پیش ها که حالا پدربزرگی شده بود . نگاهی به الهه انداخت و گفت نیکو را ببین ! آخ نیکو کوچولو !
رو کرد به من : یادت هست بوته ی یاس را ؟! کنج باغ کاشتیم ؟!
لبخند زدم , یادم بود . چه خوب یادم بود . با آن پدربزرگ پیر که هروقت می دیدمش به دست هایش گِل خشک شده چسبیده بود . و تا من و هداک را می دید می گفت : وااای ! این خوب دخترها را ببین . درست همین طور - خوب دختر - .
مرد 12 سال پیش ها تا گفت بوته ی یاس , ذهنم رفت به درخت زردآلو به استخر همیشه پر از ملخ و حشره ی ته باغ . ذهنم رفت به پارکت هایی که پا رویشان می گذاشتی و صدا می دادند . ذهنم رفت به زمستان های سرد , زمستان های یخ , زمستان های برف . ذهنم رفت به قوطی های بیسکویت که جمع می کردم و مامان می گفت : نیکو آشغال جمع نکن . غر می زدم که نه آشغال نیستند . اینها خانه ی عروسک های من اند . ذهنم رفت به طناب هایی که از این درخت تا آن درخت می بستم . ذهنم رفت به خرمایی که بعد از مردن ماهی عیدمان با هداک به این و آن تعارف می کردیم . هه . اشک هایی که روزی ریختم برای زیر و رو کردن خاک گوشه ای که ماهی را خاک کرده بودیم . نبش قبر را آن موقع یاد گرفتم فکر کنم . ذهنم رفت به آن بالش های کوچک مربعی که پارچه اش آبی ساتن بود و همیشه سرد بودند . انگار کیسه ی یخ . نگو به خاطر پارچه اش بوده . ذهنم جاهای دوری رفت . مرد 12 سال پیش ها که پیانو زد با آن دستش که می لرزید . آه , ذهنم دورتر و دورتر و دورتر رفت . تا آنجا که شب هایش نور زرد داشتند و روزش با آن زن روس - لااورا- نان پنجره ای درست کرده بودیم . خاک قندش را همیشه زیاد می ریختم من . سفید می شدند . آن آهنگ پیانو که مثل یک نخ بود . مرا متصل می کرد به روزهای خیلی وقت پیش ها . عنکبوت های بزرگ , با آن دست و پایشان که تا و خم می شد و من ازشان وحشت داشتم . آن کمد ته اتاق آخری , اتاقی که پنجره اش به بلندترین درخت زردآلوی باغ باز می شد . آن کمد مال لباس های پشمی بود . درش را هیچ وقت نمی توانستم ببندم . آن لباس من که یقه اش زرد خوشرنگی بود و سفید بود و رویش قایق های کوچکی داشت با بادبان های قرمز رنگ . نمی پوشیدمش . از وقتی که فکر کردم در -بزرگی- حلوا خیرات می کنند گفتم دیگر نمی پوشمش .بچه گانه است . شاید هنوز هفت سال و نیم هم نبودم . آن یکی لباسم , قرمز چین چینی بود با خرس های قهوه ای رویش . یقه اش ملوانی بود . قرمز . یک لباس دیگر داشتم که مخمل مشکی بود و چین های دامنش رنگارنگ . روی سینه اش از پارچه ی رنگارنگ پاپیونی داشت . به مخمل حساسیت داشتم از آن وقت ها . تمام تنم را مو مور می کرد . یک شلوار استرج داشتم . سرخابی بود . خیلی دوستش داشتم . یک دامن و کت لی داشتیم . من و هداک . به تنمان چه قشنگ بود وقتی با هم می پوشیدیم . مرد 12 سال پیش ها سیم ها را را که درست کرد پرسید : نیکو جان که کار را کرد ؟! بلد نبودم ضرب المثلش را . گفتم : مرد 12 سال پیش ها . آن موقع اسمش را گفتم . بلند خندید و دستی به سرم کشید و گفت نه نیکو جان ,,, آن که تمام کرد . آن موقع یاد گرفتم . چقدر زیاد گذشته است . نمی دانم آدم های واپسین اصلا آب می دهند به بوته ی یاس من ؟ حالا که آن پدربزرگ با دست های همیشه گِلی دور از آب و خاکش در آن آمریکای بی پدر و مادر مرده است ,,, نمی دانم بوته ی یاس کودکی های من عطر می پراکند یا نه ,,, مرد 12 سال پیش ها گفت بوته ی یاس هنوز هست ,,, کودکی های من ,,, دخترکی بودم ها ,,, شاید نباید می دویدم . نمی دانم .

هیچ نظری موجود نیست: