من از قفل هایی می ترسم که کلیدش به دستم بوی آهن می دهد از بس که می ماند اما جرأت گشایش نیست . باید چشم هایم را ببندم و این خواب های ندیده را تعبیر کنم . شاید باید بگذرم و خنده هایی را جشن بگیرم که در راه است ,,, سخت ها را می شکنم . دلم حسرت احتمالی روزهای آتی را تاب نمی آورد ,,, باید از امروزم مایه بگذارم . لابد .
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر