۱۳۸۶ مهر ۸, یکشنبه

چند سال پیش ها که من چند سال از الآن که دارم کمتر بودم و چند عکس و چند خاطره و چند تا کلاً چند.

به سبک نوستالژیای آرین :


ماه رمضان سه سال پیش من سوم دبیرستان بودم و کمی گیج و ویج و تازه از فرنگ برگشته , هه , که خیلی از دخترهای مدرسه ی فرهنگ نامم را نمی فهمیدم . نه خودشان را نه دغدغه هایشان را نه حرف هایشان را گاه و بی گاه . از آن جمع کثیر حالا گاهی وقتی شایسته زنگ می زند و با هم گپی می زنیم و خرداد ماهی که گذشت بعد از سه سال دیدمش . معصومه را گاه و بی گاه می بینم و اس ام اس رد و بدل می شود و حرف می زنیم گه گاه , حدیث که در این عکس و آن سال هنوز مادرش زنده بود و به رحمت خدا نرفته بود . که می بینمش چند ماهی یک بار و حرف می زنیم و کامنت سیصد و شصتی رد و بدل می شود . حالا از این جمع شنیده ام چند تایی شان عروس شده اند . چند تایی شان درس را رها کرده اند . بعضی هایشان را در دانشگاه خودم می بینم و یادم می افتد به آن سال که ما را در عجیب بازی رقابتی درس و نمره ای انداخته بودند . یک امتحان که از کل سوم ها گرفته می شد تا زنگ تفریح سوم می فهمیدیم که کلاس 201 و 202 و 203 و 205 چه کرده اند و کداممان بیست و پنج صدم از آن یکی بالاتر هستیم . نهایتاً اگر آنها بیشتر بودند فخرش را می فروختند و اگر نه دهن کجی مان می کردند . آن وسط اگر قرار بود به بچه های تاپ 202 نمره ی اخلاق بدهند , اگر منفی نه , صفر مطلق را می گرفتند به یقین . آخرش بعد از آن همه کی بیشتر کی کمتر ها همه مان روی صندلی های یکی از دانشگاه های سراسری شهر تهران همین مملکت نشسته ایم . روی نیمکت های سبز رنگ همان حیاط می نشینیم و چای می خوریم و کتابخانه و آموزش و استاد و ریاستمان یکی است . فرقش تنها این است که حالا کسی از نمره ی آن یکی خبر ندارد . کلاً رقابتی نیست یا شاید رقیب هم نیستیم دیگر . سال بعدش من که دیگر آنجا نبودم اما بچه ها می گفتند که چه می دانم مثلا شراره را اخراج کرده اند یا ساناز امسال اصلا درسش خوب نیست و زده توی کار تئاتر . بعد می گفتند آن دختره یادت هست ؟ تپل بود و قد کوتاه و با فلانی دوست بود , از خانه فرار کرده . از بین اینها مثلا من نجمه را فقط به نام می شناختم و حالا همدیگر را که در راهرو های دانشکده می بینیم چه جالب است . حالا یکی از اینها مدیریت بهشتی می خواند . یکی جامعه شناسی آزاد تهران مرکز . یکی حقوق آزاد تهران شمال . یکی زبان پیام نور . یکی حقوق علامه . یکی حقوق آزاد ورامین . یکی روانشناسی بهشتی . یکی روزنامه نگاری علامه . یک سری رفته اند شهرستان و بعضی ها هم بعد از دیپلم نقطه گذاشته اند . این عکس مال افطاری همان سال است :



سال بعدش که من هدف دار مشاوران آموزش بودم و آن جو عجیب غریب اولیه اش . و آن بچه هایی که از همه قشر و نوعی داشتیم . و من باز خیلی هایشان را نمی فهمیدم و کلاً یک سری شان را درک نمی کردم . چقدر درس می خواندم . چه لذتی می بردم و رضایت بخش ترین دوره ی زندگیم بود شاید . درس و آزمون و کتاب کوچک ها و تست های بخش سوم هر فصل . جمع بندی و رتبه و تراز و درصد . عروض آقاسی و زبان جنیدی و عربی خاکباز و ریاضی و فلسفه منطق تمنا و تاریخ جغرافیای ذنوبی و ,,, " ما چرا کلاس معارف نداریم ؟ " .روزهای چهارشنبه های ترم دوم و کلاس های با اشتیاق تمنا . مشاوره های کتبی و پیتزا نادر های سفارشی . غذاهای دسته جمعی روزهای جمع بندی و تولدهایی که با روپوش های جلوبسته ی سرمه ای و ضرب روی سطل آشغال های در دار کلاس ها و جیغ و دست و رقص با مقنعه و روپوش مدرسه روی نیمکت ها جشن گرفته می شدند . خانوم رضایی و شراکت همیشگی اش در خنده و گریه مان . بلو توث بازی زیرزیرکی آهنگ های جدید و بحث کتاب و فیلم و تئاتر که گه گاه گل می کرد .روزهای اضطراب آزمون و وقت عمومی ها تمام است . " گند زدم " های بعد از آزمون و گریه های شب و چشم های پف کرده ی روزهای شنبه . دیوار های پر از نوت استیک های من . دفتر نازنین برنامه ریزی و نوشته های هر شبه ی من در آن دفتر نارنجی ام . قبول می شوم نمی شوم های بعد از عید و دوره ی پرش و طلایی و این حرف ها . آزمون های دوره و های لایت کردن مباحث خوانده شده . روزهای آخر جمع بندی و مشاوره کتبی های پیچ در پیچ و گریه های به ناگاه و خستگی هایی که در نمی شدند و به تن می ماند . این همه درسی که خواندیم و اشکی که ریختیم و حرصی که خوردیم . از آن جمع از همه شان اگر نگویم اما از خیلی هایشان باخبرم . منیره که آن سال دوستی نکردیم با هم و بعدها دوست شدیم و پل بازی هایمان به راه افتاد . فریماه که ناخودآگاه دوس جون خطاب می کنیم هم را . کابیشه ی خوش خنده و حدیث مهربان و الناز که همین پریروز دیدمش و مهشید و مریم که همین امروز دیدمشان و شقایق و شادی که سه روز پیش دیدمشان . زهرا که هفته ی پیش دیدمش . نگین که چه دیر با هم دوست شدیم اما چه خوب است که با همیم . یاسمن خوب و الهه های نازنین . و خیلی های دیگر که شاید این میان فقط از چند تایشان به کل بی خبر باشم و ندانم کجا درس می خوانند و چه . از آن جمع الآن مدیریت بازرگانی بهشتی و روانشناسی رودهن و حقوق علامه ,حقوق بهشتی که خیلی زیاد و حقوق تهران شمال که تا دلت بخواهد و جامعه شناسی علامه وجامعه شناسی تهران مرکز و روانشناسی تهران یونی وروانشناسی شاهد و مدیریت آموزشی علامه و راهنمایی مشاوره ی علامه و جامعه شناسی آزاد تهران مرکز و شمالش . این عکس مال افطاری دو سال پیش است :




پارسال که سال اول دانشگاهمان بود دعوتمان کردند افطاری رفتیم آنجا و دلمان کمی به احوالات کنکوری های هشتاد و شش سوخت . وقتی پرسیدند رمز موفقیتتان چه بود یادمان رفته بود اول باید مشوق اصلی مان را بگوییم یا توکل به خدا را یا پشتکار . زحمات معلم ها را کجای حرفمان جا بدهیم ؟ خلاصه ما نطقی کردیم که خودمان هم آخرش نفهمیدیم موفقیت چه بود و رمزش چه ؟ امسال هم که سال دومان است و ما نه جایی افطاری دعوت می شویم و دیشب پریشب ها شدیداً دلمان هوای "مررسه" کرده بود و امتحان و کتاب های کوفتی و لعنتی آموزش پرورش . هوس تست به سرمان زده بود و یک افطاری با روپوش مدرسه . آدم ها پراکنده شده اند و ما گه گاه برای دل خودمان عکس می بینیم و به سبک دوستان نوستالژیا می نویسیم . در کل اینکه حالم خوب است . خدا را شکر . وقتی که می دوم حالم کلاً خوب است . اینها را دارم تند و تند می نویسم تا یکهو نظرم عوض نشود که پاکشان کنم و از خلاء ها و نگرانی ها و می ترسم های مدامم بنویسم . اصلا همین چند جمله را هم شما فاکتور بگیرید . حیف می کند بقیه اش را . من حالم خوب است . متشکرم:)


* این نوشته ویرایش نشده است چون من این روزهااصلاً حوصله ی ویرایش هیچ چیزی را ندارم .