۱۳۸۶ شهریور ۱۷, شنبه

نمی دانم این نیم خط است یا پاره خط

بستنی می خورم , نقطه ای را نگاه می کنم و جان لنون گوش می دهم و حس می کنم دلم رضایت می خواهد از خودم . پاییز می خواهم و قدری آشوب . چشمانم را گاهی می بندم تا با خدا فیس تو فیس نشوم .

دلم نمی خواهد با کسی حرف بزنم . مدتی می شود که از فکرها و اینها که به جانم افتاده است با کسی حرف نمی زنم . باد شال سفیدم را توی هوا ول می دهد . کاش این باد مرا پرتاب می کرد یک جایی که دور بود .


قابل پیش بینی است که دارم بیخودی این اتاق آن اتاق و این ساختمان آن ساختمان و این قسمت آن قسمت می برم امضا کنند و مهر بزنند و تاریخ بنویسند . بله تازه دارم می فهمم آدم در زندگی اش هر چیزی را که اراده کند به دست نمی آورد حتی اگر آن در مشتش باشد و حقش باشد باز مال او نیست .


بی تفاوتی غیر قابل تحملی بر من غالب شده است .
جان لنون هنوز دارد می خواند و بستنی من خیلی وقت است که تمام شده است . نگاهم نیست . چشمانم خیره مانده اند .

باید بنشینم برای خودم دعا بخوانم تا نمرده ام و توقعی از کسی ندارم .