۱۳۸۶ شهریور ۱۱, یکشنبه

احتمال های قریب الوقوع و ترس همیشگی آزاردهنده شان

حس می کنم باید مشتم را محکم بکوبم به یک دیواری تخته سنگی تکه چوبی چیزی تا دستم درد بگیرد و بعد بنشینم از درد آن گریه کنم . دقیقا از دست درد گریه کنم و به قبل از آن دیگر فکر نکنم . آن روز دختری را دیدم که رانی اش تمام شده بود و چشم هایش را ریز کرده بود و به تکه های ریز هلو یا آناناس ته قوطی خیره شده بود شاید با تکان های مکرر بتواند آنها را به دهانه ی قوطی برساند و بعد هم به دهانش . من گذر کردم و نفهمیدم که طعم آخر آن تکه های ته مانده را چشید یا نه . زندگی این روزهایم همان قوطی رانی است .