۱۳۸۶ اردیبهشت ۲۸, جمعه

چنگ می زنم به روزها ,,,

تعجب می کنم از خودم که فی البداهه می توانم بگویم دلم چه چیزی را می طلبد یا چه حسی را یا چه کاری را اما وقتی مژه ام می افتد زیر یکی از چشم هایم و الهه کوچولو می گوید آرزو کن , مژه ات افتاده , هول می کنم و نمی دانم باید چه بخواهم باید چه آرزویی داشته باشم , و اصلا آرزویی هست ؟ خدا نکند که آرزویش را به سختی بیابم و بعد مژه ی زیر چشم چپ را راست حدس بزنم و یا برعکس .

می خواهم خودم و فکرهایم را در روزها پنهان کنم . از این نگاه مدام آیینه ی فرضی که روبرویم گذاشته ام خسته ام . انگار که خودم در برابر خودم قد علم کرده ام . طاقتم را تمام کرده این نظارت های مدام و دلیل خواهی های شخصی .می دانی چه شد ؟ دلم خواست گریه کنم . دلیل ؟ نه نداشتم
انگشتر رنگی درست می کنم و دستم می کنم و ادا در می آورم . کاش یادم برود خستگی ها را .



پ.ن : دیروز داشتم جزوه می نوشتم دیدم یادم رفته حضور را با ضاد می نوشتند یا با ظا . دیدم یادم رفته , چند خطی عقب افتادم تا یادم آمد حضور را چطور می نوشتند .

هیچ نظری موجود نیست: