۱۳۸۷ دی ۹, دوشنبه

دوست خوبم

من با شعار زندگی نمی کنم . من همدردی می کنم اما بدبخت نمایی نمی کنم . من خوب زندگی می کنم . از رفاه لذت می برم . دلخوشی های کوچک زندگیم را حفظ می کنم و دیوانه وار آنها را دوست دارم . جو گیر نمی شوم و با حرف ، خودم را گول نمی زنم . من هم دغدغه دارم . من هم از دیدن بسیاری صحنه های ناراحت کننده ، آزار می بینم . چه بسا بیشتر از شما و دوستانتان . من هم به دنبال بهتر از این می گردم . آزادی می خواهم که بتوانم یک جایی در یک روزنامه ای که دست کم خط مشی اش را قبول داشته باشم ، بنویسم . من هم غمگینم و خسته و تو سری خورده و حتی مایوس . خیلی بیشتر و خیلی پیشتر از شما . من هم به دنبال فضایی می گردم قدم به قدم آن جوانک بی فرهنگی نایستاده باشد و از راه سوت زدن و بددهنی کردن روزی بگیرد . تمام کودکان محروم این کشور را می بینم . برای این آدم ها ، برای خودم ، خانواده ام ، برای زندگی ام نگرانم . از آینده وحشت دارم . من اتفاقاً کتاب هم می خوانم . کتاب های خوبی می خوانم . خیلی هایشان را شاید حتی تو هنوز نخوانده باشی . من در این پنج ترم که دانشگاه آمده ام ، سه ترمش را مشغول به کار مرتبط با رشته ام بوده ام . من موسیقی را بسیار دوست دارم . می نوازم گاهی . هر از چندی فیلم خوبی می بینم . روزنامه می خوانم . هر شب یک سری سایت را حتماً سر می زنم . شبیه آدم هایی که مخاطب پست پیشین بودند هم نیستم . از تمام کودکان دست فروشی که به طرفم گل دراز می کنند ، گل می خرم . با بعضی از آنها حرف می زنم .چهره ی بشاشی دارم . من آراسته هستم اما نگرانی دارم . از کسی خط نمی گیرم . وابسته به هیچ حزبی نبوده و نیستم . خوب می پوشم . خوب می خورم . گاهی پولم تمام می شود و ناهار بیرون نمی خورم یا مسیری را پیاده می روم . همان دوربینی که تو توانستی ترم اول دانشگاهت بخری ، من ترم چهارم دانشگاهم خریدمش . هیچ کدام از کنسرت های جشنواره را نتوانستم بروم چون پول برایش کنار نگذاشته بودم . پسردایی یا دخترخاله ای هم نبود که بلیطش را نخواهد و به من بدهد . روزهایی برفی تاکسی گیرم نمی آید . سردم می شود و برای تمام آنهایی که سقفی بالای سر ندارند ناراحت می شوم . من هر روز صبح صدقه می دهم . سفر می روم و خیلی شهرها و کشورها را دیده ام . بیش از نیمی از سن ام را خارج از کشورم زندگی کرده ام . در هیچ تشکلی عضو نیستم . هرگز منزوی و بی تفاوت و سطحی نگر نبوده ام . کمی مایوس شده ام اما این به معنی کناره گیری نیست . دو سال قبل از اینکه تو بشناسی ام فکر می کردم دنیا را تغییر می دهم . من دنیا را تغییر ندادم اما دنیا هم مرا تغییر نداد . می بینی که ؟ هر کس به راه خود می رود . من هم دلم برای تمام زنانی که هنوز از حقوق واقعی شان خبر ندارند می سوزد . برای تمام دخترانی که نمی خواهند یاد بگیرند . برای تمام دخترانی که ابله باقی مانده اند . پس بعضی دغدغه های مشترکی داریم . می بینی ؟ فقط شاید روش و نگرش ما متفاوت باشد . اما تمام اینها را نوشتم که به تو بگویم ، هیج اجازه نداری به خاطر برداشت اشتباه از یک پست زنانه ی کوتاه و روزمره ی من ، محکومم کنی به بی خبری . به بی اعتنایی . چشم به روی تمام این آگاهی ها بستی با یک هیجان لحظه ای ، در چند جمله ی کوتاه مرا خلاصه کردی . خوب نبود . مخصوصاً زمانی که از دغدغه های زندگی شخصی من مطلع نیستی و از تمام روزهایی که کج دار و مریز می گذرانمشان .

نیـکو .

۱۳۸۷ دی ۶, جمعه

عوضی ها انگار مجبورند اینجا را بخوانند . از یکی از غلط های اضافه شان که می گذری ، پایشان را از گلیمشان هی آن طرف تر می گذارند . هی زیر سیبیلی خطا خوری هایشان را رد می کنی اما این الاغ های عقده ای بیچاره را تا یک تو دهنی حسابی نزنی انگار آدم نمی شوند .
خاک بر سر بی شعورتان کنند .

۱۳۸۷ دی ۴, چهارشنبه

صبح ها ، برای انتخاب سورمه ای یا مشکی خط چشمم ، قاطعیت را کم می آورم . برای انتخاب پالتوی شیری شکلاتی یا خاکستری یا بارانی مشکی ، قدرت ندارم . برای انتخاب مقنعه یا روسری یا شال باید هزار ساعت فکر کنم . برای چای یا شیر . برای شیرینی یا نان و پنیر . جوراب خاکستری یا کرمی رنگ . بوت یا کفش . برای رنگ شال گردن . رنگ رژ گونه . برای اینترنت یا کتاب . برای عطر . برای راه . برای مسیر کوتاه یا بلند . برای صندلی کلاس . برای رژ یا لیپ شاین . برای پیاده یا سواره . برای خوابیدن یا دوش گرفتن . برای ساندویچ یا پیتزا . ترم دیگر رسانه را رفتن یا نرفتن . سوپ یا سیب زمینی سرخ کرده . فکر کردن به خواب عجیب دیشب یا امروز ظهر . بردن دوربین یا نبردن . خورد کردن پنج هزاری یا خلاص شدن از شر دو هزاری کهنه ؟ ... ادامه نمی دهم . برای تمام کارهایم دو دلم . یا دچار کمبود اعتماد به نفس در تصمیم گیری شده ام یا واقعاً انتخاب کردن یادم رفته است .

اما حال من بد نیست . من فقط انگار زیادی جالب شده ام :)

۱۳۸۷ آذر ۲۴, یکشنبه

- می گفت دو تا آدم مثل 11 می مونه ... - یه آدم هم مثل 11 می مونه . به شرطی که فقط به پاهاش نگاه کنی .


-شب های روشن.فرزاد مؤتمن-

۱۳۸۷ آذر ۱۸, دوشنبه

این مدت به اندازه ی چند سال از من سن بالا رفت . از پله های دلم هی اثاث بالا بردند و از آن بالا کوفتند روی زمین و تمام گلدان های دلم شکست و تمام کاسه و بشقاب های آشپزخانه ام تکه تکه شد . فنر تمام راحتی های هال کوچک دلم در رفت . قاب های چوبی میخکوب شده به دیوار دلم سوختند . بالش های خوب تخت خوابم پر پرانده شدند . هی آدم های زیادی از پله های خانه ی دلم بالا رفتند وهی در زدند و هی من خواب بودم و هی در زدند و هی نفهمیدند خوابم . این میان ، مامانی ام بود که بود و مگر می شود که نباشد و هی مادرانگی خرجم کرد . هدا بود و گوش هایش . گوش های صبورش . هدای خواهرمم . و این کلمه ی "خواهر" وقتی که می گویی انگار هی تجزیه می شود به دنیا دنیا صمیمیت و خوبی و نرمی . ماهده ام بود . ماهده ی عزیزم .که می آمد ، در نمی زد . او آرام روی یک کاغذ سفید می نوشت و برایم آرزو و دعا و آرامش فوت می کرد رویش و می چسباند به پشت در خانه ی کوچک دلم . نوشینم بود و مهربانانگی های عجیبش و دوستی های به جایش . نرگسم بود . نرگس خوبم بود . با این کوتاه نوشت های سبک و خنک و آرام کننده . آزاده بود و دو نقطه ستاره های از دور فوت کردنش . میل ها و تمام خوبی هایی که بی دریغ می کند . و کلی دوست خوب دیگر که هستند و خوبی می کنند و من دوستشان دارم .
و این من که روزهایم آسان نیستند و کاری انجام نمی دهم . اما از بس سنگینند می ترسم و هی من مدام می ترسم و هی دوست دارم و هی دوست دارم و هی دوست دارم و نمی دانید چقدر خسته ام و آدم مگر چقدر خودش را کش می دهد . و می زند به سرش گاهی و تمام خوبی ها را هم بدی می بیند و تمام بدی ها را از همیشه درشت تر و یغورتر . بعد ناگاه هی ظرف می شکند و هی می شکند و تو می شکنی و دلت هی می شکند و از آن خانه ی کوچک دلت چیزی باقی نمی ماند . و یک نفر هی دارد تمام خرده شیشه ها و تکه چوب ها و پرپر بالش ها را جارو می زند از زیر پله ی دلم . یک نفر دارد همیشه چیز را تمیز می کند . یک نفر دارد همه چیز را مرتب و تمیز می کند و من مثلاً خودم را خوابانده ام . اما تمامشان را می شنوم و با چراغ خاموش اتاق ، دارم داخل اتاق خواب را تمیز و مرتب می کنم و همه چیز را سر جایش می گذارم و به زیر گلوی اتاق خواب بهترین عطرم را می زنم و روی نبض هایش . روی نبض های اتاق که هی نبضش بزند و هی عطر بپراکند و من می شنوم که او دارد همه چیز را مرتب می کند و صدای جاروبرقی می آید و فش فش شیشه شوی و بو می آید . بوی اتو می آید و جاروبرقی و این تمیزکردنی ها .و من مثلاً خوابیده ام . خوابی مضطرب و هنوز آشفته . نگران و نگران و نگران .

پ.ن : سپاسگزاری ، رسم قشنگیست که من همیشه دوستش داشته ام و هر بار که آدم های خوب زندگی ام به من خوبی کنند با تمام بی توقعی هایشان ، به جاست که من سر کج کنم و لبخند دخترانه ی قشنگی بزنم و بگویم مرسی عزیز دلم :* و به تمام آنهایی که بخشی از زندگیم هستند بگویم که خوشرنگی خوبی شان تا گچ دیوار دلم فرو رفته است ... مثل هر بار. :)

۱۳۸۷ آذر ۸, جمعه

گاهی باید فقط بو کشید ... بعضی آدم ها . بعضی خاطره ها . بعضی روزها
و بعد چشم ها را ببندی و بعد تمامشان را به یاد بیاوری . چه تن کرده بودی . چه خورده بودی . چگونه راه رفته بودی . چطور سلام کرده بودی . چه جور نشسته بودی . چقدر خندیده بودی . هی بو می کشی وهی یادت می آید ... و هی یادت می آید .

می فهمید چی دارم می گم ؟

۱۳۸۷ آذر ۲, شنبه

یک جور کشداری ناخوشایندی دارند . مثل پنیر پیتزای داغی که هر چه بیشتر می کشی طولانی تر می شود و ناتمام تر . یک جور چسبندگی . درست مثل وقتی که از سفر زمینی یا پیک نیک می رسی و تمام بدنت یک جور چسبناکی هاست که آدم حتی دست های خودش را دوست ندارد . یک جور داغی بدی دارند . از این داغی هایی که وقتی داغیشان را حس می کنی تمام اجزای صورتت به طرف مرکز میل می کنند . یک جور هایی یخند . سرد نیستند یخند . از آن یخی هایی که وقتی داری یخی را از قالبش در می آوری به دستت می چسبد و حس می کنی تا پشت پوست نازک انگشت هایت را دارد می خورد . تشنه اند . گیج اند . نامرتبند و مثل دمپایی های دستشویی وقتی خیس می شوند و آدم رغبت نمی کند پا رویشان بگذارد . ناخن هایشان چرک است . اخمو هستند . بد بو هستند . گوش هایشان چسبی است و موش های دماغشان از دور در آن دو حفره ی بینی شان معلوم است . چشم هایشان قی کرده . آب دهانشان را قورت نمی دهند . و تف هایشان کف می کند مدام . مریض اند . خسته اند . کج اند . خواب آلود و شلخته اند . این روزها . این روزها . این روزها . این گونه اند .

۱۳۸۷ آبان ۱۸, شنبه

من راه می روم . من فقط راه می روم و سعی می کنم که پایم پیچ نخورد . روی خاک راه می روم . روی آسفالت . روی سنگ . روی خشت . روی کوه . روی علف . روی آب . من راه می روم . من روی همه شان راه می روم و سعی می کنم پایم پیچ نخورد . روی شمع راه می روم . پایم فرو می رود . شمعش می بندد . پایم جا می ماند در آن عمیقی ِ فرو شده . من راه نمی روم . نمی توانم . جا می ماند . صبر می کنم . باز شمع را داغ می کنم . پایم می سوزد . شمع آب می شود . پایم بیرون می آید . من راه می روم . سنگ ها تیزند . من اما راه می روم . روی آب . من می افتم . مرا می خندند . من اما را می روم . روی آب . روی تمام راه هایی که راه نیستند من اما راه می روم . شبیه خوابگرد ها شده ام . پاهای خواب هایم هم راه می روند . من فقط راه می روم . گریه های بی صدا شمارش می گیرند . من راه می روم . قهقهه ها صوت می بازند ، من راه می روم . عرق می ریزم راه می روم . به خود می لرزم راه می روم . من فقط می دانم که باید راه بروم و این پاها اگر بایستند ، فرو می ریزم . می افتم . دیگر راست قامت نخواهم شد . می میرم . من باید راه بروم . روی تمام این برگ های خشک و برگ های خیس و روی تمام این سنگریزه های باغچه ها و روی رودخانه های لجن خیز شده و من باید راه بروم . من نمی خوابم . من راه می روم .

۱۳۸۷ مهر ۲۶, جمعه

آدم های "خوبی" دور و برم هستند که زیادند . آدم های "بدی" هم هستند که کم نیستند اما خیلی هم توی چشمم نمی زنند . چند نفری هم آدم "خیلی خوب" دور و برم هستند . از جمع این همه آدمی که هستند ، یک نفر حرف من را نمی فهمد . یک نفر درد من را نمی فهمد . و یک نفر به آن همه تارهای حنجره ی من فکر نمی کند وقتی که می لرزند بس که هق می زنم و بعد خشک می شود و تراژدی تک نفره ام به پایان می رسد . نمی فهمند . می دانید چرا ؟ چون همه شان مرا می شناسند . بروم به یک آدم که مرا نمی شناسد بگویم این درد من است ؟ به خدا قسم مثل ابله ها سرش را به نشانه ی تایید بالا و پایین می کند و من شاید در گوشش بزنم و پرتش کنم وسط خیابان تا بمیرد . یک نفر نیست به من بگوید لعنتی ! خسته ای ؟ داغانی ؟ له شدی در این همه مدت ؟ ساکت شده ای چرا این قدر ؟ تو چرا خنده هایت نیست آنجور که بود همیشه ؟ تو چرا تلخ شدی این همه و سنگینی ؟ هیچ کس نیست . می دانید چرا ؟ چون همه مرا می شناسند و هیچ وقت کسانی که تو را بشناسند چانه ات را بالا نمی گیرند و رک به تو نمی گویند "تو چه مرگت شده ؟ " می دانی چه کار می کنند ؟ یا ترحمت می کنند . یا مهربانی می کنند . یا خشمت می کنند . یا ترکت می کنند . این روزها همه اش دارم به این فکر می کنم که چرا هیچ کسی حرف آن یکی را نمی فهمد ؟ چرا تا من می خواهم حرف بزنم ، آنکه روبرویم نشسته خواه نزدیک خواه دور خواه زن خواه مرد ، خیال می کند می خواهم خوارش کنم ؟ چرا همه به خودشان شک دارند ؟ چرا همه خیز برداشته اند تا تو جمله ات به نقطه برسد و تو را تکه پاره کنند ؟ چرا وقتی یک نفر خسته از راه می رسد و بغضش را می بینید در آن گلوی باد کرده و در آن چشم های مغموم و در آن صدای آرام و می گوید :" من خوب نیستم." از او دور می شوید . چون می گویید ازش که می پرسم چه شده است حرف نمی زند . می گوید چیزی نیست . خب لعنتی اصرار کن . پیله کن تا این بغض بشکند و آن بدبخت خلاص شود . بغلش بگیر . نگاهش کن . گرمش کن . چرا بلد نیستید شما هیچ کدامتان ؟ چرا همه تان یک مشت سر هم بند شده اید که صرفاً هستید ؟ من به خدا قسم این بودن های سرسری به دلم نمی چسبد . یک نفر نیست حرف مرا بفهمد . یک نفر نیست که یک جور تازه ای آدم را آرام کند . همه شان می خواهند بپرسند امروز چه اتفاقی افتاده است ؟ همه شان می خواهند همه چیز را به بی خوابی ربط بدهند به خستگی به درس به کار به دانشگاه به راه به ترافیک به پول به نمره به استاد به گرانی به مملکت به گواهینامه به احمدی نژاد به سرماخوردگی به بی نظمی به پا درد به دندان عقل به کوفت به زهرمار . یک نفرشان نیست که بگوید دختر حسابی تنگت آمده است . خسته شده ای . حق داری . داد بزن . دعوا کن . یک چیزی را بشکن . همه شان شعر می بافند . همه شان ابله فرض می کنندت . فردایش اس ام اس و زنگ هایشان پشت هم قطار می شود که عزیزم خوبی ؟ د لعنتی ها اگر من خوب بودم در این وامانده که می دانم همه تان می خوانید اراجیف سر هم نمی کردم . هی نپرسید خوبی خوبی خوبی ؟ خوب نیستم ! دارید می بینید همه تان . هی مدام من را کلافه نکنید . مدل مهربانی هایتان را عوض کنید . با یکی تان بشود از درد گفت و نصیحت نکنید . با یکی تان بشود از اشتباه ها گفت و در جا توی چشم آدم نزنید . شما چه تان شده است آدم ها ؟ مگر نه اینکه خوبید ؟ مگر نه اینکه من هم سعی کردم برایتان خوب باشم ؟ دست کم قدری من را بفهمید این روزها . همین روزهاست که استعفا دهم و بگویم نخواستم خدا جان . اگر می دانستم به زور دستم را می گیری و می کشانی و بعد 20 ام به 21 نرسیده می خواهی این طور تک تک موهایم را بکنی لج می کردم نمی آمدم . به شرفم قسم لج می کردم و نمی آمدم . یک نفر نیست من را بردارد ببرد یک جای دور که ماشین نباشد و ترافیک نباشد و راه نباشد و هیچ چیز نباشد و خدا باشد . خدا خیلی بیشتر باشد و من مثل آدم بگویم من نا شکر نیس تم و تو خودت داری می بینی . داری می بینی تو خدا می بینی ! و خدا بگوید که می بیند و می فهمد و من کمی دلم آرام بگیرد که خداهه اگر تحویلم نمی گیرد دست کم دارد مرا می بیند .

خوب نیستم . من خوب نیستم .

۱۳۸۷ مهر ۱۴, یکشنبه

ماندن

آن لحظه ای که از در تنگ یک سینمای پیر در خیابان جمهوری بیرون می آیم ، پاییز جست می زند به آستین هایم . پیراشکی می خورم و شکلات به لب هایم می چسبد . هوا تاریک شده است و ساعت 6 و ربع عصر است . و فکر می کنم به "ماندن" و به لحن سوالی مینای کنعان . و چشم هایم از نورهای قرمز چراغ ماشین ها پر می شود و در صف انبوه عابر پیاده می ایستم . و به آدم های نگران نگاه می کنم . به "ماندن" فکر می کنم . به چشم ها که حرف می زنند . و پشت سرعت اتوبوس های آبی و سبز جا "می مانم" . به صداها گوش می دهم . به "انبوه" فکر می کنم . به "توده" به "حجم" . و باز برمی گردم به "ماندن" . به "ماندن" شکل می دهم . به "ماندن" فعلیت می بخشم . و خودم را می ریزم در قالب استوانه ای شکل ِ "ماندن" . شکلات چسبیده به لب هایم را می خورم هی و تمام می شود و من فکر می کنم هنوز "مانده" . تاکسی نیست . و من رانندگی بلد نیستم هنوز . و گندش را در آورده ام با این ترس به ظاهر مضحک . و من تنبل نیستم . و همه می دانند . و همه دعوا می کنند که رانندگی بلد نیستم . موهایم زیر مقنعه درد گرفته است . از بس یک شکل "مانده" . باد نخورده . تاب نخورده . دست نخورده . چندین و چند ساعت . به "ماندن" فکر می کنم .چندین و چند ماه . چندین و چند سال . قدم بر می دارم هی . . گر می گیرم . گیج می روم . گرم می شوم . ماشین ها همین طور بی حرکت "مانده اند" پارکینگ . و من رانندگی بلد نیستم هنوز . پیراشکی سر دلم "مانده" . لرز می گیرم . حرف می زنم . خوب حرف می زنم . رضایت دارم از حرف زدنم . "ماندن" در فکرم لول می خورد . دیر می رسم خیلی . و خوب نیست . و آسان نیست . با "ماندن" خواب می روم . و تنها نیستم . و خوشبختی گشتن نمی خواهد . کاویدن ندارد خوشبختی . دیدن ، خوشبختی است . ببینی که داری . آن چیزهایی که در لحظه آنچنان شادت کند که اشک بریزد به چشمانم . درست جلوی در نان فانتزی که منتظری پیراشکی به دستت بدهد آن مرد که سفید تنش بود و جلوی تو ایستاده بود .
بگویم ... با این همه پیچ و تاب زندگی که دارد زود پیرم می کند ، از "ماندنم" خوشبختم .

۱۳۸۷ شهریور ۲۵, دوشنبه

نمی دونم . نوزدهم یا بیست و یکم شهریور . گمونم نوزدهم . انی وی سالگرد وبلاگ نویسیم بود . از 81 تا حالا . خبر رسید که واسه بار دوم باز فیل.تر شدم/شدیم انگار و نمی دونم چی وبلاگ منو/مونو دارن فیل.تر می کنن . فک کنم دکمه بنفش وبلاگم رنگش جیغ باشه . احتمالاً دلیلشون همین بوده . ببین نگا ... اصن مهم نیس واقعاً دارم چی می نویسم . اصن نمی خواستم چیزی بنویسم حتی در مورد سالگرد . چون به نظرم اصلاً مهم نبود . اما الآن اون قدر حالم بد هست که دقیقاً یک موضوعی مثل فیل.تر شدن بلاگ اسپات رو پرچم کنم و تمام ناراحتیامو سرش آوار کنم . خب . پرچم کردم . حالا هم میرم لاست ببینم . یا کتاب بخونم . یا کانورسامو بشورم . که صرفاً به هیچی فکر نکنم جز شستن چرک کانورسام که از بس انداختمشون تو ماشین دارم داغونشون می کنم . میرم .

۱۳۸۷ شهریور ۲۳, شنبه

اندوه من زمانی چند برابر شد که فهمیدم هیچ یک از آدم ها ، همانی نیستند که نشان می دهند . حتی نزدیک ترین آنها . دورترینشان . خوب ترینشان . بدترین آنها حتی .

۱۳۸۷ شهریور ۲۲, جمعه

من ... هرگز دلم نمی خواسته مرد باشم . هرگز دوست نداشتم لطافت های زنانه ام را با قلدر بازی مردانه عوض کنم . هرگز دوست نداشتم جای زیبایی زنانه ام ، جذبه ی مردانه داشته باشم . هیچ وقت از جنسیت خودم ناراضی نبوده ام . همیشه از ظرافت های دخترانه ام لذت برده ام و بخشی از خوشی زندگی ام بوده اند . اما نمی دانم چرا وقتی حرف از چیزهای خیلی به ظاهر ساده و پیش پا افتاده می شود ، و من نبودشان را در زندگی ام حس می کنم ، یک لحظه و تنها یک لحظه در دلم می گویم : خوش به حال مردها ... حرف از احساسات زنانه ام می زنم و حالا کاری نه به حقوق زنان دارم و سیاست و جامعه و این ها . من از احساساتی حرف می زنم که از بس تجربه نشده اند ، باید خوابشان را ببینم . از هزاران شب هایی که دلم می خواست پسر بودم و تنها در خیابان ها پرسه می زدم . در هزاران دفعه ای که دلم می خواست تنها به شهرهای دور سفر کنم . از هزاران باری که جایگاه آنها را پر توجه تر دیدم و احساس اقلیت کردم . از اینکه دلم می خواست می توانستم خیلی کارها را تنها تجربه کنم بی آنکه ترس وجودم را پر کند . از همین ساده هایی که پیش می آید و خیلی راحت ، از بس تکرار شده اند ، فراموشش می کنم . از لحظه ی انتخاب واحد که درس بعد از تاریکی هوا برندارم که می دانم برگشتن مکافات است . من از ترسیدن از صدای قدم هایی که در کوچه نفس های تو را دنبال کند . از هزاران ماشینی که وقتی برای رفتن به دانشگاه با مقنعه ی سیاه ایستاده ای ، توقف می کنند و صدای ترمزهایشان تو را آزار می دهند . از این همه کثافتی که شب و روز در حرف هایشان حل شده است . من از آرزوی شب هایی می گویم که دلت می خواهد ماشین را برداری و برای خودت بروی تا هرکجا خواستی . بروی یک جا ، بالای یک بلندی بنشینی و مثلاً بلد باشی فلوت بزنی یا یک سازی شبیه آن و آن بالا برای دل خودت ساز بزنی فقط . من از این جامعه ی مردسالار چیزهای بزرگی نمی خواهم چون می دانم ظرفیتش را ندارد چون می دانم چنین آزادی هایی را ندارد که ب من بدهم . من از حقوق و ماده هایش نمی توانم خیلی از آزادی ها را بخواهم چرا که اصلاً بندی برای غلیان احساساتی اینچنین در نظر نمی گیرند . چرا که وقتی سر تحصیل و حضانت و طلاق و ارث و دیه اش حاضر به بحث نیستند ، حالا من بیایم پشت کدام تریبون از احساساتم حرف بزنم که شبانه روز در دلم تو سری می خورند ؟ من دلم می خواست یکی از همین شب ها ، می رفتم بام تهران می نشستم و فلوت داشتم کاش و بلد بودم فلوت بزنم و می ماندم . و نمی ترسیدم . و من دلم می خواست یک بلندی که چراغ هایش را بشمارم و ستاره هایش را . و ساز بزنم و هوا باشد و آدم نه . من دلم از این چیزها می خواهد و شاید از بس قناعت کرده ام ، احمق شده ام . نمی دانم . نمی دانم . اما این صدای فلوت که دارد می زند و این یک ساعت مانده تا سحر و این هوای دزد پاییز و این بادها ... تو می گویی من مست نمی شوم ؟ تو می گویی عقل از سر من نمی پرد ؟
فلوت می زند همین طور و من دلم چقدر می خواهد که مرد بودم برای یک ساعت و شاید اگر بودم دیگر از این چیزها نمی خواستم و دیوانه شده ام . می دانم .

۱۳۸۷ شهریور ۱۸, دوشنبه

در آینه ، به چشم هایم که نگاه می کنم ، چیزهای تازه ای پیدا می کنم که تا چند وقت پیش نبود . سازگاری هایی را بلد شده ام که نبوده اند . لطافت هایی را پیدا می کنم که گمشان کرده بودم . صبوری هایی را پیدا می کنم که قبلا کمتر از این بودند . حالا بیشتر شده اند . خوب تر که نگاه می کنم در چشم راستم خط خیلی باریک صورتی رنگی را می بینم که از کنار مردمکم شروع می شود و تا سفیدی های تهش امتداد پیدا می کند . مویرگ . نگاهم صورت آینه را لمس می کند . بیشتر . بیشتر . در چشمم خستگی هایی را می بینم ، ترس هایی را . تحمل ها و قشنگی هایی را می بینم . گودال چشمانم ، به رنگ قهوه ی نرم . چشمانم گذشتن هایی دارد و خیرگی هایی . گستاخی دارد و آرامی هایی . چشمانم خیلی زیاد بیست ساله شده اند . آنقدر بیست ساله شده اند که گاهی گریه می کنم تا کوچک و کوچک تر شوند . دو ساله شوند و پنج و ده ساله .
چشمانم در این بیست پله هی بالا و پایین و بپر و بازی می کنند و گاه ، یک جا در پله ی صفر می نشانمشان و عسل می خورانمشان . تا از این همه سخت ها که ساده از سر می گذراند ، شیرین شوند .
شیرین .
آینه در نگاهم تمام می شود . و در گودال پر از تازه های چشمانم ، قهوه ی نرم می ریزم .
تلخ .

۱۳۸۷ مرداد ۲۱, دوشنبه

دلخوشی های کوچک زندگی ام را در یک قوطی حلبی آب نبات های آردی خارجی قایم می کنم و مثل آب نبات هر روز یکی را گوشه ی لپم می گذارم - افسوس که خیلی زودتر از تاریکی و شب ، آب می شود ...

۱۳۸۷ مرداد ۲۰, یکشنبه

دو تا مسکن را با یک لیوان آب کامل فرو می برم . سبد انگورهای شسته را از کنار سینک بر می دارم و لم می دهم روی کاناپه و به لاک صورتی کم رنگ لب پریده ی انگشت اشاره ی دست چپم نگاه می کنم . سر کار نرفته ام . بعدازظهر است . چشم هایم از گریه پف کرده است .انگور می خورم . مامان دورتر نشسته ترجمه می کند . می گویم : سارافون چهارخانه ام را کوتاه می کنی مامان ؟ مامان همان طور که سر از روی کاغذهایش بر نمی دارد می گوید : آره . عصر . بهتری ؟
یک دانه انگور دیگر می خورم . می گویم : بهترم . Lost ببینیم ؟
مامان عینک ظریفش را بر می دارد و می آید کنارم می نشیند . بغلم می گیرد .
سبد انگورها را در بغلش می گذارم و می روم دی وی دی بیاورم .
مامان می گوید : نیکو کار نداری ؟
از دور می گویم : دارم . عصر .
انگور می خوریم و هر دو کارهایمان را می گذاریم برای عصر .


بهتر می شوم .

۱۳۸۷ مرداد ۱۹, شنبه

مرا بردارید ببرید یک جا خاکم کنید .
که مورچه ها چشم هایم را بخورند .
کرم ها سر انگشتانم را بجوند .
حال من بد است . بد
تنهایم بگذارید ای همه غریبه ها .

۱۳۸۷ مرداد ۱۸, جمعه

روزی را می بینم که خبرنگاری نداریم مگر آنان که کیهان پیشگی کنند و نان به نرخ روز خوری و ریا و جانماز آب کشی .
و حتی سلام کردنمان بوی "تشویش اذ.هان عمومی" بدهد.

۱۳۸۷ مرداد ۱۶, چهارشنبه

کج دار و مریز :)

بیا ، بیا مرا رنگ بزن
بیا مرا سبز کن
پلک ها و دست ها و تمام انگشتانم را رنگ سبز بزن.
می خواهم همرنگ روزهای بی ترسی شوم که منتظر آمدنشان هستم ...
می خواهم رنگ روح باشم ، هنگامی که جان می گیرد .
هنگامی که می داند حالا حالا ها کار دارد و می خواهد بماند و
نفس بکشد .
رویمان را آن طرف می کنیم که اخم این روزها خاکستری مان نکند .

سبزم می کنی ؟


پ.ن: کار تازه ام را دوست دارم که از لحن "سلام" ِ آدم ها حدسشان می زنم و حالا البته به وسط هایش رسیده ام .

۱۳۸۷ مرداد ۱۲, شنبه

گاه و بی گاه به مردن فکر می کنم . به رفتن و نماندن و همه چیز را نابود کردن . بی اعتنا به هر چه پوچ گرایی و این مزخرفات که ذره ای از آن را قبول ندارم . تناقض هایم را روی طبق بگذارم و جار بزنم ، آی ! من اینم . خوشم می آید از خودم . بد می آید از خودم . مال خودم . بعد بزنم و بریزم تمام ظرف های روی میز را . بزنم زیر میز و میز برگردد و اسلوموشن شکستن کاسه و بشقاب ها . چه کیفی بدهد این اداها . حوصله ام را سر می برید . این لبخند ها و سر تکان دادن های آرام و پلک زدن های آهسته که صرفاً مجبورم برای خاطر بی اعتماد به نفسی و خود کم بینی تان بزنم که مبادا حس کنید حواسم به حرف هایتان است خود را نبازید . مخاطب بی حوصله نشده است . که چه ؟ واقعاً آخرش که چه ؟ این همه حواسم به همه بودن و ساپورت کردن و آه ... این کجاست ، آه ... اون کجا رفت ؟ مادر زاده شده ام که حواسم به همه ی عالم باشد ؟ هان ؟ می گفت ... در باغ های کندلوس ، آن دختر که نامش دریا بود . خوب می گفت ... زن ها خیلی زود پیر می شوند . هفده سال و بیست سال و بیست و پنج سال و چهل پنجاه و هفتاد سال ندارد . پیری یعنی این حالای من که با وجود قهقهه های جوانی ام هر روز صبح یک جایم درد بکند . پیر یعنی سربالایی را نتوانی بدوی ، کاسه ی زانوهایت یک جوری شود . پیر یعنی من که هر نیمه شب شبیه آدم های عزادار می شوم و با وجود این انگیزه های زنده و مرده ی زندگی ، هر روز صبح خواب را به هر چیزی ترجیح دهم . پیر منم که بیست سال و دو ماهه ام . بخندیم بچه ها . این دختر جک می گوید . یک مشت خنده دارید همه تان . یک دنیا وابستگی دارم . از گلدان و شمع و قاب اتاقم بگیر تا عطرها و شال ها و دفترهایم . تازه ! این فقط قسمت اشیا و طبیعت بی جان قضیه است مثلاً . آدم ها و آدم ها و آدم ها . یک مشت آدم ِ .... لااله الی الله ... حالا هی بگو فحش نده . هی بد و بیراه نگو . آخرش که چه ؟ به خدا ما پیریم . ما پیر شده ایم . کدام دیوانه ای گفته که پیری به چروک چشم و خنده های ریز و قدم های کوتاه و عصا و عینک و سمعک است ؟ نه جانم . من پیرم که کمر درد های عصبی امانم را بریده است . من پیرم که با بمب و خمپاره هم از خواب بیدار نمی شوم دیگر چه رسد به ویبره ی موبایل و این ظریف ها . نه اینکه بیدار نشوم ، نمی خواهم که بیدار شوم . حالا ... این همه غر زدم . آخه خدای ... لا اله الی الله ... حالا هی بگو فحش نده . بد و بیراه نگو . چه کار خواب های من داری ؟ مگر نه اینکه خواب هایم مال خودم بودند ؟ هستند ؟ باشد . آنها که مال تو بود و قاطی خواب هایم می شد را برداشتی و بردی دیگر هم پس نیاوردی . هیچ نگفتم . باشد . مال خودت . بردار و ببر و پس نیاور . بی انصاف ! اینها که دیگر مال من است . زندگی خودم . آدم های خودم . نوشتنی های خودم . دردهای خودم . دلخوشی ها و خنده های خودم . چرا می بریشان ؟ چرا بار می زنی و می روی ؟ این چه خوابی بود دیشب دیدم ؟ مرگم می دهی . داری به من درد تزریق می کنی . این چه کاری است ؟ خدایی ات را شکر . این چه بی خدایی هاست ؟ کفر ؟ کدام کفر ؟ کفر این خواب هایی است که تو مهمان چشمانم می کنی .
وقتی خواب هایم را این طور می دز... می بری ... دیگر چه اشتیاق برای مردن ؟ از کجا معلوم که آن دنیا هم روی جوی عسل راهی خانه ی من سد نبندی ؟ از کجا معلوم که حوری و فرشته ات زشت و قبیح نباشند ؟ از کجا معلوم که میوه ی کرمو در ظرف هایم نگذاری ؟ از کجا معلوم که خانه ام را آتش نزنی ؟ اژدها به جانم نندازی ؟ پشت دست هایم قاشق داغ نگذاری ؟ دیو سه سر را مهمانم نکنی ؟
ببین خودم اعتمادها را خراب می کنی ... ببین تقصیر توست .
حالا ببین ...
اگر من فردا که اینها را نوشتم نیفتادم و یک ماشینی را تو مامور نکردی که زیرم بگیرد .

ببینید کی گفتم ...
اگر من فردا نمردم ...

بدن درد هایی که پیشم آورده ای مقدمه ات است هان ؟
لطافت زنانه ؟ نه ... اینجا دیگر نیست . ندارم . من باید تکلیفم را با تو معلوم کنم.
داری با من چه می کنی ؟
مگر نه اینکه فرمان را دادم دست تو ؟ مگر نه اینکه گفتم تو بران ؟
اما کی گفتم در داشبرد را باز کن و هر چه خواستی با خودت بردار و ببر .
گفتم تو بران . دایره ی اختیار تو همان دایره ی فرمان است .
یا کج برو و بکش . یا راست برو تا رستگار شوی (م) .

۱۳۸۷ مرداد ۸, سه‌شنبه

مگه نه اینکه همه مون داریم می میریم ؟
پَ حرص چیو می زنین لاشخورا ؟



نصوه شب - پونزده تیر هشتاد و هفت

۱۳۸۷ مرداد ۶, یکشنبه

تـخـتم + باد خنک طبیعی (کولر نه!) + لحاف چارخونه سبز و زرد نازنینم + بالش سفته که گردنمه درد نیاره و کوتاه باشه + خواب های خوش و خوب و خلوت خلوت خلوت

بعد وختی از خواب بلند شم ببینم به روزهایی رسیدیم که من خیلی دوسشون دارم .
تو بگو اصن اصحاب کهف . خودشون نه ؟ به جهنم ! سگشون . اما می شه که بشه اینا تروخدا خواهش می کنم ؟

۱۳۸۷ تیر ۲۶, چهارشنبه

از نمره های امتحانام همه بی خبرم . از نمره های رسانه بی خبرم . حق التحریر دو تا گزارشم مونده دفتر روم نمی شه برم بگیرم . دو روز مونده به عروسی هدا ، همکارم اس ام اس زد که جای دفتر از بن بست آناهیتا عوض شده خبر داری ؟ گفتم نه بعداً تماس می گیرم می پرسم محل جدید رو . فردا شبش حنابندون بود با هشتاد تا مهمون . عروسی هدا نمی دونم چطور گذشت . خیلی سخت بود . خیلی فشار بود . خیلی ناز بود . فرقش اینه که حالا یه برادر به خانوادمون اضافه شده . خونشون نازه . دوس دارم . روز عروسی خیلی سخت بهم گذشت . روحی جسمی . در واقع اصلاً نفمیدم چطور گذشت . فقط می دویدم و خب راس می گن همه که خواهر عروس از همه درب و داغون تر می شه آخرش . اون قدر حرص خوردم و حرص دادم که خدا می دونه . اونم از قضیه ی دیشب که چقدر عصبی و ناراحت شده بودم و غمگین غمگین . نگران سفره بودم چقدر . برق رفته بود . از سالن آنتن نداشتم و یه تنه با خدمتکار های سالن باید سر و کله می زدم . انگار وظیفه ی منه ! اوضاعی بود . چقدر حالم بد بود . کنار سفره داشتم غش می کردم . دیگه وختی برای خاله ی حامد آژانس گرفتم برن خونه چون مریض بودن و المیرا و زهرا هم رفتن خونشون که آماده شن ، من موندم و یه سفره ی ناز عقد . غم دنیا رو دلم بود . نشستم یه گوشه . و به عبارت سلکت نتورک روی گوشیم خیره شده بودم و به آنتن خالیم . برقا اومده بودن اون موقع . پاشدن از پله ها اومدم بالا رفتم تو باغ ببینم مامان اینا نیومدن که یهو الهه وارد شد و اومد تو . مامان بابا . بغضم نگه داشته بودم . یه جوریم بود . هپلی و خسته و زشت بودم . مضطرب و بی اعصاب . شلوغ شد . هی کم کم شلوغ شد . عقد ساعت 5و نیم شد ساعت 8 و نیم ! . فراز پسر داییم گفت هدا اینا رسیدن . با کفشای پاشنه بلند می دویدم . رفتم جلو در . یک لحظه ماتم برد . بعد شروع کردم جیغ زدن . قربونش برم . خواهر ناز من . عروس قشنگ . انقدر جیغ زدم . چشام پر اشک . هدا چونه اش می لرزید قسمم می داد که نیکو داره گریه ام می گیره هیچی نگو . دستشو گرفتم آوردم تو . حامد اون طرفش می اومد . چه به هم می اومدن . چه قشنگ بودن . همه جمع شدن . اون قدر کل زدن . دست زدن . اسپند و عود و هوای دم غروب . دیگه بعد اون نفهمیدم چی گذشت . فقط رقصیدن ها رو یادمه که چه خوب بود و با بچه ها خوش گذشت . وگرنه از پا درد و کمر درد داشتم می مردم . یه شونصد باری هم دوربینم رو به این و اون سپردم . بعداً باتری اضافه ی دوربین رو تو کیف مهرناز پیدا کردم و گوشیمو از دستای فرناز گرفتم . دوربین رو دست آرمین سپرده بودم و یادم نیس حتی چه جوری قند سابیدم بالا سر هد اینا . ملت که می گفتن ایشالا عروسی خودم اون قدر قاطی کرده بودم می گفتم ایشالا ایشالا . ته خنده =)) . اوضاعی بود که اصلاً گیج گیج بودم . یه شونصد باری با مامان دعوام شد . از این دعوا ها که لبا رو زیاد تکون نمی دن اما چشما داره دعوا می کنه . بعد اصولاً مامان چون اصلاً حواسش نبود هی باید می گفتم شما مادر عروسی دوس دارین احیاناً یه کم توی فیلم حضور پیدا کنین ؟ دختره ی لوس عکاس هم یه ریز به هدا حامد می گفت شما عقدتون تا ساعت 11 طول می کشه اینجوری . قاطی کردم گفتم ماشالا چقد روحیه می دین شما ! بعد طبقه ی بالا که رفتم تو سالن . صدای بیس زدن های ضبط سیاوش و یادم می اومد که اون موقع برق نبود حتی امتحان کنیم . سی دی ها رو که خونه جا گذاشته بودم . پس این سی دی کیه داره می خونه . بعد دیدم سارا مث این دی جی ها کنار ضبط و باند ایستاده . با مائده و نوشین و نرگس و سارا و مهسا و شادی و محیا و زهرا و یاسمن و نگین و بهناز و نعیمه و زهرا و ستاره و اون یکی ستاره و نسترن و فرناز و سولماز و درنا و مهرناز و المیرا و سمیرا و و و کلی رقصیدیم . هی می رفتم پشت پرده که اس ام اس هام برسه . پشت اون پرده ی مضحک مزخرف که من حتی نتونستم بابامو ببینم . آخرای عروسی یه کم حالیم شد چی به چیه . کلی با هدا رقصیدیم . عکس گرفتیم . خندیدیم . با او چشمای اشکالو که موقع عقد همه مون گریه کردیم . فضا سنگین بود خیلی . عکس خانوادگی خانواده های عروس و داماد . همه چشما خیسه توش . شام که هیچی نخوردم . همه می گفتن چقد فسنجونش خوشمزه بود . من می گفتم آره من یه قاشق خوردم . بعد عروسی ... تو ماشین سیاوش چپیدیم و هی من از ماشین المیرا می پریدم بیرون می گفتم تا من نیومدم راه نیفتینا . دنبال مسکن واسه هدا می گشتم . الهه رفته بود تو ماشین عروس بیرون نمی اومد =)) . اوضاعی بود . به شمیم می گم جای خالی دارین توی ماشینتون فرناز بیاد اونجا ؟ می گه ما می خوایم هی سیگار بکشیم ها . چه ربطی داشت اصن ؟ تو اون اوضاع می رم با پسرعمو های مامان سلام علیک می کنم . می گن شما نیکو خانومی ؟ باورشون نمی شد . ها ها . لوس می کردن خودشونو . بعد تو اون هیری ویری یهو همه ی اس ام اس هام فیلد می شد . آخرش چپیدیم تو ماشین سیاوش و اون قدر بوق بوق کردیم و آهنگ بلند کردیم . ستاره اینا هی می گفتن همسایه ها خوابن . منم الکی می گفتم اصلاً اینجا مسکونی نیست . هر چی می گرفتمش نمی شد . زنگ زد . جیغ جیغ های تو ماشینمونو به زور من گوش داد =)) . از صداش معلوم بود خوب نیست و تو همون گیر و دار یهو ماشین دوستای حامد چیپید جلو ماشین ما و هدا اینا پیچیدن تو حکیم و ما ادامه ی چمران رو رفتیم . جا موندیم . رفتیم از دم در خونه ی ما دور زدیم به هدا زنگ زدیم گفتیم منتظر ما وایسین . دور شمسی قمری زدیم تو اتوبان ها تا رسیدیم به هدا اینا . دم در خونه کلی عکس گرفتیم و جنگولک بازی در آوردیم . اون موقع هنوز حالیم نشده بود که چی به چیه . رفتیم بالا خونه ی هدا اینا . موهاش درد می کرد . یه شونصد تا گیره و سنجاق از تو موهاش در آوردم . یه دو لیتری آب خوردم فقط از تشنگی . از خونشون که اومدیم . مامان اینا من و ستاره رو گذاشتن خونه ستاره اینا . تازه داشت حالیم می شد که چی به چیه . اما هیچی بدتر از فردا شبش نبود . سر شام عمو اینا هم خونمون بودن . اس ام اس زدن به هدا که زود بیا و گریمه . یهو زدم زدم گریه . رفتم تو اتاق . مامان اون قدر بغلم کرد . بعد پاتختی بود . هدا حامد اومدن . خب اما الآن که جند روز از عروسی می گذره تازه داره حالیم می شه که هدا رفته خونه ی خودش دیگه . دلم برای بچه های دانشگاه تنگ شده . دلم برای مائده تنگ شده . بشینیم با هم حرف بزنیم . با اینکه هم حنابندون اومد هم عروسی اما زیاد ندیدمش . بشینیم با نوشین دوغ بخوریم و شیرازی حرف بزنیم هی با هم . هی بخندیم الکی مث این الکی خوشا . برق که هی میره و آب که فشارش شبیه شیر سماوره و هوای داغ این روزا حالمو بد می کنه و انگار داریم تو مناطق محروم زندگی می کنیم . دوری هایی که هی هست و دلتنگی هایی که هست و فاصله ها فاصله ها که هستن هنوز و هیچ راه حلی براش ندارم و خب دارم سر می کنم و دوس دارم استراحت کنم یه مدت و خوش باشم و فک نکنم به اینکه فاصله هست و فک نکنم به اینکه فعلاً معلوم نیس چه جوری باید بگذره و یه مدت باید حواسم به مامان بیشتر باشه و الهه که هر شب موقع خواب می رم پیشش که اونم موقع عقد با چشمای معصوم کودکانه اش چقدر غمش بود و گریه کرد . بابا که حواسش به من هست و نیست . هست و نیست . هست و نیست . که البته منم برای اون همینم . حواسم هست و نیست هست و نیست هست و نیست . از بعدازظهر های داغ تابستون متنفرم و به بهانه های دانشگاه و رسانه و کلاس که دیگه نیستن . برم چند تا تئاتر خوب ببینم . دیروز رفتیم گالری عکس یکی از بچه های رسانه تو خانه هنرمندان . چهلم نادر ابراهیمی هم بود . نشد زیاد بمونم . شب سی نفر مهمون داشتیم و نمی شد . کتاب هامو دوباره دست گرفتم و می خوام یه برنامه ی فشرده هم واسه فیلم دیدن بذارم که کلی عقب موندم گمونم . خیلی وخت بود دلم می خواست بی ویرایش و بی هیچی یه پستی بنویسم و فک نکنم که همه چی می گن . نوشتم . امروز هم روز تولد امام علی ئه و اون بیته که می گه آنان که علی را چو خدا می دانند - کفرش به کنار ، عجب خدایی دارند همش رو زبونمه . دلم می خواست خدا چند روزی تعطیل می کرد این سیستم ثواب و گناه رو و می فهمید که خدا بودنش به کنار چقدر بی هوا خوبی می کنه بهم گاهی که فقط تو یه لحظه هایی ازش یه چیزایی می خوام . این پست فاطمه هم که دوباره من را دلتنگ می کند .

پ.ن :کلاً هم همه مون هم یه جور بی جوری مونه .

۱۳۸۷ تیر ۱۵, شنبه

فرض کن از بخش هایی از زندگیت آنقدر مسرور و راضی هستی که گاه حس می کنی دلیلی برای اندوه نیست . و دقیقاً در کنار همین بخش ها ، بخش هایی وجود دارند که اگر نه بیشتر اما قدر همان ها تمام تو را می جود . بعد اینها نهایت با هم یر به یر که نمی شوند اما یک جوری می شود که من دو سه روزی است به حالت تهوع دائمی مبتلا شده ام و سر دردی که از صدقه سر مسکن ها گاهی قدری آرام می گیرند . بعد به همان بخش های لطیف و دوست داشتنی زندگیم فکر می کنم و جان می گیرم . بعد باز جان از دست می دهم و خسته می شوم و گاهی دلم می خواهد بگویم گور به گور زندگی و متعلقاتش و بزنم زیر دست خودم و بگویم : هـــوی ، چی داری واسه خودت تند تند می نویسی خره ؟

صفر و یک شده ام جانم . صفر و یک .

۱۳۸۷ تیر ۹, یکشنبه

خب ... پدر سارا پا به پای ماشین عروس می راند و من و سارا و مهسا و شادی که پشت ماشین را اشغال کرده بودیم و روی دست و پای هم نشسته بودیم و جیغ می کشیدیم . دست من به دوربین مهسا می خورد که در آن تاریکی فقط داشت صدای جیغ زدن ها و فاطمه گفتن هایمان به دنبال ماشین عروس را ضبط می کرد . سرمان را از ماشین بیرون می بردیم و مثل بچه ها چقدر خندیدیم و دست تکان دادیم و هوار کشیدیم . انگار نه انگار که فرداروزش دور هم در دانشگاه علوم اجتماعی و ارتباطات علامه طباطبایی می نشینیم و باز حرف استاد و درس و این ترم چند واحد داری و روش تحقیق با جارالهی وردارم یا شهابی ، جزوه افخمی داری یا نه و عزا گرفتن بچه ها برای کلاس های طولانی روزنامه نگاری عملی و دویدن که کلاس نمک دوست دارم رسانه برم که برسم و این حرف ها . آن شب مثل چند دوست قدیمی که یکی شان عروس شده آنقدر خوشی کردیم زیر نورهای زرد و نارنجی اتوبان و او ، فاطمه ی عروس که لبخندش را در آن تاریک و روشن ها و در آن سرعت ها و سبقت ها از زیر کلاه شنلش می دیدیم . دست تکان دادن ها و بوس فوت کردن هایش . در همان حالت و شلوغی ها و همان لحظه گفتم نکند حالا که عروس شده کودکی ها یادش برود و شبیه این دخترهای ابرو هشت نوعروس به دلنچسب شود که مدام، زرت و زورت به همه می گوید فداتون بشم قربونتون برم . گفتم نکند یادش برود تو سر هم زدن و خندیدین و دویدن و کلاس پیچاندن و بطری قل دادن هایمان روی میزهای سالن های بلند سقف دانشکده دامپزشکی دانشگاه تهران با جزوه نوشتن هایمان سر کلاس های خسته کننده ی آموخته . خندیدن ها و مسخره کزدن هایمان بعد از " ایشالا خیره " گفتن هایش . جا گرفتن و راه پله های پشتی را دویدن و روی آن میز سنگی نشستن . فکرم رفت که نکند زیر پل عابر نرسیده به سید خندان را یادش برود و آن اداها که من در آوردم . آیس پک خوردن های پاسداران روی هایمان و سر همت صبر کن تا من هم بیایم . نگرانی هایش . آخ نگرانی هایش . حرص خوردن هایش . گه گاه گریه کردن هایش . فکرم رفت به تمام اینها و در حالی که لبخند و نگاهش را وقتی کنار سجادش می دیدیم گفتم هه ! معلوم است که یادش می رود . مگر کم بودند آدم ها که بودند و آمدند و نماندند و دوستی نکردند ؟ مگر می شود حالا که زندگی تازه ای را از سر گرفته و از این دانشگاه و شهر و کشور می رود ، اینها را فراموش نکند ؟ نمی دانم سر کدامیک از دور برگردان های چمران بود که ما مستقیم رفتیم و ماشین عروس پیچید و صدای بوق ها و دست ها و سوت ها در گوش هایمان ته نشین شدند .
اشتباه کردم ... فاطمه ، همین سنجاقک خانم که سادگی هایش دلچسب و کودکانه و شیرین و لذیذ ، تمام آن روزها را آنقدر تکرار کرد و گفت و دلتنگی کرد که در ذهن من حک شد . آنقدر خیلی وقت ها خوب برایم دوستی کرد ، که خیلی مواقع اش آدم نه انتظار دوستی دارد و نه حتی توقع اش . آنقدر ساده و بی آلایش دوستی کرد که که حتی نطلبیده هایش هم به دلم نشست . خیلی خوب نشست . فاطمه عروس شد و رفت و هیچ کدام از با هم بودن هایمان را فراموش نکرد ، مهر باطلی بر تمام تصورات آن شب من زد که در لباس با شکوه عروسی می دیدمش و چند باری هم نمی دانم چرا بغضم گرفت و نمی دانم کلاً چرا من عروس که می بینم برای لحظه ای می ترسم و بغضم می گیرد و بعد محو زیبایی و سپیدی اش می شوم . فاطمه هیچ کدام از دانشجویی هایمان را از یاد نبرد و دوستی ها را به بهترین شکل ممکن در تمام روزهای من جاری کرد و می کند . همین زودی هاست که برگردد و باز بخندیم و بچه شویم و "ویران می آیی" را از سر بگیریم .
13 خرداد امسال - تولدم وقتی از در وارد شدم ، دسته گل زیبایی را روی میز دیدم که وقتی کارتش را دیدم واقعاً باور نکردم ، واقعاً باور نکردم . گل از طرف فاطمه بود که با وجود نبودنش کنار من ، جانشین فرستاده بود و چه جانشین زیبایی . گل های لیمویی و بنفش



سنجاقک خانم مهـربان ، فاطمه ی خوب و دلپذیر که حالا خوب می داند ، یک خواهر دارد . الآن یک سال و اندی است که تنها خواهرش شده ام .

۱۳۸۷ تیر ۶, پنجشنبه

بعد ، از پا می افتم , از لای پرچین ها سر می خورم و روسری رنگارنگ گلدارم لای چوب ها می ماند و سـُر می خورم و می افتم . همان کناره ها . در حاشیه ی باغچه و پرچین و خانه . عطر نان می آید . موهایم روی صورت بی حالم پریشان می شود . بلندم می کنی و می گویی برخیز بانو ، برخیز تا بدویم . گل گل روسری را روی سرم پخش می کنی . بوی خوب روستایی ها می پیچد . می گویی برخیز و ببین که چه مه ای گرفته همه جا را . زیر لب می گویم : آبرنگ . شعر می خوانی و بعد ، من صبور می شوم .

۱۳۸۷ تیر ۲, یکشنبه

همین روزهاست که یادداشتی روی لپ تاپم برای خانواده و فرانسیسکو و چند دوست بگذارم که :

جای دوری نیستم . نگرانم نشوید .
گوشی همراهم نیست .
شاید فقط دو روز .
بله بله حتماً چند روز قبل از عروسی بابونه خودم را می رسانم .


پر واضح است که نمی شود . نمی توانم . بگذریم , تو تا کی امتحان داری ؟


پ.ن: آ...رام باشیم و صبور .

۱۳۸۷ خرداد ۲۵, شنبه

بعد چند قطره آب از سر انگشتانم روی سیب زمینی های خاک آلود می ریزد . کاش می شد در همان بوی خاکشان بمیرم صدبار . دارم سیب زمینی ها را پوست می کنم و نگین نگین خورد می کنم که صدای دونا دونا از گوشی ام بلند می شود . تا می روم جواب بدهم قطع می شود . پنجره را باز می کنم و بوی تلخ چهارشنبه ی لوسی به آشپزخانه می ریزد . در یخچال را باز می کنم و پاهایم خنک می شود . سیب زمینی ها دارند سرخ می شوند . نمک می پاشم رویشان و در کابینت را باز می کنم و یک بشقاب سفید در می آورم و روی میز می گذارم . مایع شیشه شوی را روی شیشه ی میز می پاشم و با دستمال سفید پاک می کنم . بوی تازه ای مشامم را پر می کند و دلم برای بوی سیب زمینی های خاکی تنگ می شود . در کابینت زیر سینک را باز می کنم و سبد سیب زمینی ها را بو می کنم . آب در دهانم جمع می شود . بلند می شوم و سیب زمینی ها را این ور آن ور می کنم . باد ، لپ پرده ی سفید راه راه بنفش و صورتی و سرخابی مان را باد می کشد . پرده را می گیرم و دو طرف صورتم می گیرم و از پنجره خم می شوم . پایین را نگاه می کنم و دونا دونا زیر لب زمزمه می کنم .
جزوه ی اصول سازمان مدیریت را روی میز می سرانم و به پاکت روی گوشی ام نگاه می کنم . اس ام اس جواب می دهم و دست هایم را زیر لپ هایم می زنم و مثلاً دارم می خوانم . سیب زمینی ها دارند روغن بازی می کنند و باد موهای جلوی پیشانی ام را هی می کشد .

۱۳۸۷ خرداد ۲۰, دوشنبه




اینک احساس و اقرار می کنم که آرزویی مانده است . آرزویی برآورده نشده ، و آن این است که تو را از پی مرگم اشک ریزان و نالان و فریادزنان و نفرین کنان نبینم ، همچنان که فرزندانم را ، دوستانم را ، یاران و هم اندیشانم را ...

چهل نامه ی کوتاه به همسرم - نادر ابراهیمی



نـادر را به خاک سپردیم .آرام بخوابی مرد بزرگ ...

۱۳۸۷ خرداد ۱۶, پنجشنبه




امروز ، از سر صبح دلم غمگین بود .
آقای نادر خوب من , آقای محترم و دلپذیر من , آقای خوشایند و نازنین من , سوگنامه بنویسم برایتان ؟
- ببخشید آقا ، من در این شهر کسی را نمی شناسم .
ویبره ی گوشی ام را حس کردم و باز کردن پاکت اس ام اس و خواندن این جمله : عزیزم ، نادر فوت کرد .
اینجا هیچ کس نیست که غروب ها به من خوش آمد بگوید .
آقای بزرگ ، آقای اسطوره ی روزهای بزرگ شدنم ، چگونه بگریم ؟ چگونه باور کنم ؟ چگونه بپذیرم ؟
آقا اینطور نکنید ، دیگر تمام شده است آقا .
این مجله ای که برای کلاس صفحه آرایی رسانه ام ، روی جلدش را به لبخند تو آراسته بودم ، که نامش را به نام با صلابت تو معطر کرده ام ، که مقاله اش را با گفتن از قلم خوش رقص تو ارزش داده ام . تو به من بگو ... چگونه تمامش کنم ؟
فراموشی را بستاییم ، چرا که ما را پس از مرگ نزدیکترین دوست زنده نگه می دارد.
کتاب هایت ، دفترهایم ، عکس هایت ، آه ... پوستر چهره ی نازنین تو ، آقای خالق عاشقانه ها ، من چگونه باور کنم ؟
یاد تو هر لحظه با من است ، اما یاد ، انسان را بیمار می کند .
این تومور و فراموشی و نشناختن ها ، آخر تو را تمام کردند ؟ آقای نادر نویسنده ی بزرگ ، من چگونه بگریم ؟
دست هایتان را می بوسم . دست های خوبتان را می بوسم و می خواهم که سخت بفشارم استاد گرانقدرم .
آقا من می خواهم به ستاره آباد بروم .
دلم ، نادر بزرگ ، دلم حال بدی دارد و دود ، دود دیدگانم را آزار می دهد و اندوه از سر و پای من بالا می رود . کاش بودید آقای نادر ، کاش بودید کمی بیشتر ، کمی دیرتر ، یا حالا که رفته اید ، دست کم ای کاش بر می گشتید . کاش می دانستید که نمی توانم باور کنم . و این اشک ها ، این اشک ها ، به خدا نمی دانم از چه روست ؟
دیر است برای بازگشتن ، برای خواندن تصنیف های کوچه و بازار ، برای بوییدن کودکانه ی گلها .
غمگینم . انگار که یک جای ذهنم ، یک ساختمان قدیمی پر خاطره ی پیر ریزش کرده است .

دستمال های مرطوب تسکین دهنده ی دردهای بزرگ نیستند . اینک دستی ست که با تمام قدرت مرا به سو ایمان به تقدیر می راند . اینک ، سرنوشت ، همان سرافرازی ازلی خویش را پایدار می بیند .
شاید ، شاید که ما نیز عروسک های کودکی یک تقدیر بوده ایم ... نمی دانم ...

آی ، خدای بالای سر ، بگذار بگویمت ! خوب نمی کنی این روزها با ما . خوب نمی کنی ... و دلگیرم از تو ... دلگیرم ... خوب نمی کنی با ما ...




پیشتر ها که از نادر بزرگ گفتم :

نادر ابراهیمی - آذر هشتاد و پنج
تاثیرگذارترین ها
وحشی می گریم

و ....

۱۳۸۷ خرداد ۱۵, چهارشنبه





شب هایی که دلم می خواهد تنهایی باشد و نیو کالکشن میوزیک و یک گوشی خاموش و نم باران و آرزوی کاش راه ها طولانی و طولانی تر شوند . آرزوی کاش به خانه نرسم ...
وقت های کم دوام قناعت محض و تکرار اینکه :

مگه من دیگه از زندگیم چی می خوام ؟

۱۳۸۷ خرداد ۱۱, شنبه





خب ... این منم که بیست ساله ام . 13 خرداد 67 تا 13 خرداد 87
حالم ؟
راستش درست نمی دانم ولی
یک نفر دارد درون من داد می زند : بگو خوبم .
ممممم , خوبم و خیلی خسته
و خوشم از اینکه , خالی نبوده ام ... :)

۱۳۸۷ خرداد ۸, چهارشنبه

امــروز و با تغییر مسیر ها و بیش و کم هایی ، شاید باید گفت : هـر روز

گیشا - ونک
پیاده روی
گاندی - آرژانتین
پیاده روی
آرژانتین - سید خندان
پیاده روی
سید خندان - عباس آباد
پیاده روی
عباس آباد - هفت تیر
هفت تیر - سید خندان
سید خندان - شریعتی
پیاده روی
شریعتی - میدان محسنی
پیاده روی
میدان محسنی - میرداماد
پیاده روی
میرداماد - میدان محسنی
میدان محسنی - ونک
ونک - گیشا
پیاده روی
گیشا - مرزداران
پیاده روی
مرزداران - اشرفی اصفهانی
پیاده روی
اشرفی اصفهانی - گیشا

آدم در این شهر پیر می شود ...
خستگی هایم را داد نمی زنم . دارم یاد می گیرم که کسی نفهمد مگر از اینکه صدایم در بیاید .
می ترسم که دهه ام دارد عوض می شود ... دارم می ترسم و انگار در این چند روز باقی مانده تا نحسی خـرداد باید پرونده هایی را ببندم و پرونده هایی را باز کنم و مممممم کارهای عقب افتاده ام را دارم انجام می دهم .
تمام حجم های زندگی ام سنگین است . تمام تمامشان سنگین است .
امشب باید برای دلم کمی شعر بخوانم .
دخترکی در خیال من دارد لی لی بازی می کند تمام روز ...
با گوشواره های رنگ وارنگ شلوغ ...
شب شده ، کاش بخوابانمش .
تو می بینی اش که از پشت خستگی و بزرگ شدنم چقدر سرک می کشد ؟
درست وختی که دارم با دنیای سخت سر و کله می زنم ، از خواب بیدار می شود .
آنقدر خسته ام می کند که شاید چند روزی قرص خواب آور در حلقش بیندازم .
ببین چه آرام نفس می کشد ...
این دخترک منم که خودم را خواب می کنم .


دارم به طرز وحشیانه ای بیست ساله می شوم .
کاش دستم را به دیوار بگیرم و آهستگی کنم ...

۱۳۸۷ خرداد ۳, جمعه

خیلی چیزا هس که نمی شه برا کسی توصیفش کرد . برا کسی توضیحش داد . برا کسی تعریفش کرد . اگه هم برا کسی بگیش یا فک می کنه خیلی آدم بد و بیخود و خری هستی . یا فک می کنه تو از دست رفتی و دیگه نمی شه برات کاری انجام داد . در صورتی که همون آدم چه بسا خیلی بیشتر از این چیزا به ذهنش رسیده و به کسی نگفته و اون هم دقیقاً همین مشکل تو رو داره .

فرقش تو یه چیزه . تو ادعات نمی شه و اون می شه .
تو مث اینی . ببین کف دستمو ! تو آره مث اینی .
و اون نیس .
فرقش اینه که تو اتفاقاً کاملاً طبیعی و نرمال و اوکی هستی
اما اون کاملاً متظاهر و گند و عوضیه .


آرومم .اینجوری نیگام نکن . فقط می خواستم حق مطلب ادا بشه :)

۱۳۸۷ اردیبهشت ۳۱, سه‌شنبه


امروز صبح به کلاس تکنیک مصاحبه ی فریدون صدیقی دیر رسیدم ، خبـر ِ حسین قندی تشکیل نشده و دو کلاس در هم ادغام شده بود . صندلی ام از همیشه نزدیک تر به استاد بود . حرکت های دست و پرش گاه و بی گاه ابروها . نگاه های تند با مردمکی نافذ ، ابروهای پرپشت و موهای مجعد پریشان و . قامت بلند و بازی با دست ها . دست ها . دست ها . لحن صدا و حرف هایش ... حرف . حرف های .ش . چروک دور چشمانش که به احتمال سالخوردگی اش رنگ باور می داد . آنقدر خوب می گفت که حتی برای هیچ کس نمی شود توصیف کرد که چقدر . آنقدر محو می شوی و در لحن کلامش دست و پا می زنی که آخر خودش با مـزاح لطیفی ، بیرونت می کشد .

کلاس برای او چه دیر و برای من چه زود می گذرد .
نمی دانی چه لذتی جام ذوقت را پر شراب می کند وقتی خنده اش را جمع می کند و می گوید عجب مصاحبه ی خوبی بود هـا نه ؟
امـروز می گفت : خواهش می کنم غیرمنتظره باشید . هر روز که می بینید مثل دیروز هستید از خانه بیرون نیایید . خیابان ها خلوت تر می شود .

کاش می شد سال های سال از فریدون صدیقی تکنیک مصاحبه آموخت ...


----------------------------------------------------------------

بعد که باد کولر تنم را مور مور می کند ، روی صندلی پیانو می نشینم و دست هایم را با همان والس قدیمی می رقصانم . سی و یک اردیبهشت را لبخند می زنم و یادم به تمام کارهای ناتمامم می افتد ...
شاید باید بیشتر بنویسم ... بیش تر .
می دانم , می دانم .

۱۳۸۷ اردیبهشت ۲۴, سه‌شنبه

وقت هایی که وارد حوزه ی تازه ای می شوم و به یاد ابتکار ها و فکر های اجرا نشده و ایده های مرده ام می افتم ، حس آزاردهنده ای غالبم می شود که افسوس ... بسیاری از استعدادهای خود را زمانی کشف کردم که دیگر راه خود را برگزیده بودم ...


خدا باید به هر کداممان حداقل سه بار عمر می داد و هر بار با مختصات زمانی و مکانی و شخصیتی و اجتماعی و فرهنگی متفاوتی ...
خـدا چشم غـره ام می رود .

پ.ن : سفـری در پیش . محـض خنده و خوشی با دوستان

۱۳۸۷ اردیبهشت ۲۱, شنبه

معـرکه بود The Fountain
عاشق صدای پـُرز های درخته شدم وقت تکان خوردن .
انگار واقعاً نفس می کشید .

نمیــر , نمیــر ...

۱۳۸۷ اردیبهشت ۱۷, سه‌شنبه

دویدن را همیشه دوست داشته ام . دویدن برای چیزی که هی بدوی و هی نرسی و بعد که رسیدی هیچ جیز تمام نشود و باز دویدنی در کار باشد . این روزها که دارم می دوم و همه چیز را خیلی زود به دست می آورم . گاه حس می کنم تمام می شود در لحظه و به صفر می رسد . انگار که یک لحظه و یک لحظه که گاه به درازا می کشد و چه بسیار لحظه ها که پشت سر هم می گذرد در قالب همان لحظه ، حس می کنم همه چیز صفر می شود . بد است . آنقدر که تمام خستگی را به دوشم باقی می گذارد و تمام خواب هایم را آشفته می کند و من را بی حال و بی رمق تر از همیشه . چیزهایی برایم تغییر کرده است و بختک شک که لحظه ای ذهن آدم را رها نمی کند .

از قبل از عید که چند جلد با هم خریده بودم دیگر طرف کتاب فروشی نرفته بودم و هر چه بود امانت هایی بود که خواندم و کتاب های نخوانده ی خودم اگر حوصله ام می کشید که دست بگیرمشان . حالا در اوضاعی که حقوقم را نداده اند و دست به پس اندازم هم نمی خواستم بزنم و از بابا و مامان گرامی هم نمی خواستم که پولم بدهند برای این مهم و خیال خرید از نوع نمایشگاه کتابی را از سرم بیرون کرده بودم ، کلی بن کتاب به دستم رسید و رفتم مقادیر انبوهی کتاب خریدم نمایشنامه و رمـان و ارتباطـات و شعـر و روزنامه نگاری و تبلیغات و داستان کوتاه و نقـد ادبی . حالا وارد مقوله ی بحث درب و داغان و ضایع -دقیقاً ضایع- بودن نمایشگاه نشوم اما دوست دارم . نمایشگاه را دوست دارم و آن فضا و آن خستگی ها و پا درد و ناهار بدمزه و بستنی با لذت و بطری بطری های خالی آب معدنی و راهـروهای پر ازدحـام و آشنا دیدن و هی آشنا دیدن و فضای دوست داشتنی مرکز و چشمه و نی . مخ نوردی های رادیو نمایشگاه و بادکنک های آسمان بالای سرش . اصلاً یک حس قیلی ویلی گونه در من ایجاد می کند که خیلی خوشایند است .

ساعت دو و نیم نیمه شب است و Accidental BaBies - Damien Rice خیلی ملایم می خواند و در حال پیاده کردن گزارش امـروز هستم و مکث های طولانی مصاحبه شونده روی اعصاب من است از بس که خسته ام . جهت ایجاد زنگ تفریحی برای فضا گاهی سراغ سر هم کردن گزارش استاد صدیقی رسانه می روم . 9 صبح کلاس دارم و کار عملی ساعت بعدش را هم هنوز انجام نداده ام و خسته هستم و درسم را دوست دارم و کارم را دوست دارم و خسته هستم و زندگی ام را به شدت مدیریت می کنم خیـر سرم .

جمعه عصـری که گذشت ، طی مراسم قشنگی تحت عنوان " بله برون " هــدای من انگشتر مرواریدی به دست چپش کرد . گل بابونه ی من .

صبح ، ساعت 6
دروازۀ روز را باز کردم و قدم به درون گذاشتم
مـزۀ رنگی آبی و پر طراوت در پنجره به من خوش آمد گفت
چین روی پیشانی ام از دیروز باقی بود ...

ناظم حکمت

۱۳۸۷ اردیبهشت ۱۲, پنجشنبه

دلم می خواهد به یک روستای سبز دور بروم . جعبه جعبه عکس با خودم ببرم از آدم هایی که پیش از این ندیدمشان . یک پاکت گلابی تازه ی شیرین . یک چمدان لباس سبک . سیزده کتاب از نویسنده هایی که نمی شناسمشان . یک بطری شربت بهار نارنج و یک پتوی چهارخانه برای شب ها که یخ نکنم . بی هیچ تقویم و ساعتی حتی .

تمام دالان های ذهنم از نگرانی هایی پر شده که دارد هر روز قسمت تازه ای از دیوارهایش را می ساید . امروز نیم رخ به آینه ایستادم و اریب به خودم در آینه نگاه کردم . گردنم یک جوری شده بود که حس کردم چقدر خسته است راستی .


کو باران اردیبهشت ؟


بنشین اینجا برایم تا صبح بخوان . خوب بخوان .

۱۳۸۷ اردیبهشت ۸, یکشنبه

یک چیزهایی دارد در زندگی ام Bold می شود که نمی دانم باید یا نه.
یک چیزهایی دارد در زندگی ام Italic می شود که نمی دانم باید یا نه.
یک چیزهایی دارد در زندگی ام Underline
می شود که نمی دانم باید یا نه.

یک بایدهایی در زندگی ام دارد که نمی دانم چیزهایی یا نه.

۱۳۸۷ اردیبهشت ۳, سه‌شنبه

دلم می خواهد لب یک پنجره بنشینم و یک بعدازظهر ، به گنجشک های روی سیم برق کوچه مان نگاه کنم و حسرت خنگی شان را بخورم ...

آهـای , گنجشک های خنگ کوچک ! خیلی خرید که خوشبختی تان را نمی فهمید .


-------------------------------------------------------------------------
هر از چندی وبلاگستان روی ویبره می رود و بحثی مطرح می شود و عده ای پست بخصوصی را پرچم می کنند و در گودر هایشان آن پست را شیر می کنند و در پست های بعدیشان به حمایت و تشویق می پردازند . بعد عده ای دیگر اگر خیلی محترم و با کلاس باشند از کسی نام نمی برند و با هوشمندی حیرت برانگیزی ، مقدار متنابهی ناسـزا به همان فرد یا پست مورد نظر حواله می کنند . سبک دیگری هم وجود دارد که وبلاگنویس با زبان دریده و بی پروای خود ، حجم عظیمی از اصطلاحات چاله میدانی و لمپنی را در پست خود به کار می برد و ادعا می کند که من از هیچ کس و هیچ چیز نمی ترسم و چه کسی به من گفته بالای چشمم ابروست و من آدم خیلی جالبی هستم و آینه می گیرم جلوی هر کسی که ناسزایم گفت و بد و بیراه به سویم پرتاب کرد . و در حالت حاد ، وبلاگنویس به صورت خیلی جالب تری می گوید که اگر بدم گفتید ، من بدترش را می گویم و من خیلی بلدم و من از شما خیلی بی ادب تر و بد دهان تر هستم و الخ .


من ، خودم را در هیچ کدام از مواردی که تاکنون به بحث و شورش ختم شده است صاحب نظر نمی دانم و ادعایی هم در این باره ندارم . اصل صحبتم این است که وبلاگ ها و اصولاً جامعه ی مجازی یک هاله ای اطراف ما می سازد که باعث می شود ، خیلی ادعایمان بشود و حرکت های نمادینی هم در جهت همان ادعاها انجام دهیم . اما نه در واقعیت ... هرگز نه در واقعیت . که در همان جامعه ی مجازی و یا همان وبلاگستان خودمان . خلاصه بگویم ، فارغ از موضوع بحث و گفتمان هایی که به راه می افتد که البته شخصاً ترجیح می دهم از آنها با عنوان "بـازی های سرگرم کننده برای اوقات فراغت" یاد کنم ، حرفی را بزنیم یا ادعایی را بنویسیم که در عالم واقع و ملموس هم معتقد به آن باشیم و یا دست کم در زندگی شخصیمان به آن روش عمل کنیم . بعد فکر می کنم هر کسی از فردا بلندگو دست نگیرد و این حرف ها را توی بوق بگذارد و یک عده هم برایش کف بزنند .

نکته ای هم من باب موضوعات مطرح شده بگویم که ، علیرغم طرح بسیاری مسائل تابو و یا مسائلی که روی آنها نظر همگانی و یا تعصب خاص وجود دارد ، اما نظریه پردازی در این خصوص نه در قدمت ِ نداشته ی این قبیل بحث ها در کشورمان می گنجد و نه با بسیاری از شئون عرفی و شرعی ما تطابق دارد . یا به عبارتی صریح تر ، با بسیاری از این شئون در تعارض است . و همان فرهنگ و جامعه و عرفی که می گوییم چرا این مسائل در بعد عملی برایش جا نیفتاده ، طرح این مسائل و سپس پرداختن به آن توسط عده ای که کارشناسی لازم را ندارند هـم در ظرفیتش نمی گنجد و یا به بی احترامی و بی حرمتی ختم می شود و خلط بحث پیش می آید و روند آن هم از مسیر علمی خود خارج می شود .

توضیح اینکه ، اگر بنده اشتباه می کنم و اصلاً بحث ها جنبه ی علمی ندارند که من همین جا از اینکه با پابلیش این پست خودم را کمی درگیر روال بـازی تان کردم عذر می خواهم و همین جا از دوست بعدی مان می خواهم که تاس بیندازند و بازی را از سر بگیرند . اگر هم که قـرار بر این است که بحث به شکل گفتمانی و با حفظ شئون فردی و اخلاقی باشد ، به صراحت می گویم ، این لحن و ادبیات و به خصوص فضا ، اصلاً مناسب اینچنین موضوعاتی نیست . و فکر هم نمی کنم که هیچ یک از کارشناسان و صاحب نظران و پژوهشگران این حوزه از تجربه های فردی و شخصی خود بگویند و از این روش خوانندگان خود را آگاه و راهنمایی کنند .


پ.ن : صراحتاً عرض می کنم که این پست هیچ مخاطب خاصی ندارد و در عین حال همه می توانید به خودتان شک کنید .


پ.ن2 : لطفاً غر نزنید که چرا کامنتینگ وبلاگت را برای اکثر پست ها اکتیو نمی کنی ، اگر حرفی دارید ، ایمیل من این گوشه ، درست زیر دکمه ام گذاشته شده است ، می توانید به خودتان زحمت بدهید و نظر خود را به صورت ایمیلی برای من ارسال کنید . قطعاً بی پاسخ نمی ماند .

۱۳۸۷ فروردین ۳۱, شنبه

گذشته از حواشی و سوال های اساسی در مورد خود مراسم و تعداد مهمانان که از قضا و اتفاق یکی از آنان هم خبرنگار این پایگاه خبری بوده است ؛ من که الآن ترم چهار روزنامه نگاری هستم و ترم اول موسسه ی مطالعات و تحقیقات رسانه و دوره ی خبر باشگاه خبرنگاران و موسسه ی ایران را هم گذرانده ام ، بـار خبــری این خبــر منتشر شده را اصلاً درک نمی کنم .
و ویژگی خبری اش را اصلاً نمی فهمم .
اصلاً .

۱۳۸۷ فروردین ۳۰, جمعه

گاه ، شب های تابستان تنم آنقدر برجسته می شود که باد کرخت کننده ی کولرهایش از صورتم وزیدن می گیرد . و بی حالی و پوچی گاه و بی گاهش به چشمانم می ریزد . بعد در تختم می خوابم و در خود جمع می شوم و تا صبح صدای اتوبان ها می آید و نورهای زرد و گذرهای بی شتاب و ترس مخفی شب ها . چشمانم را می بندم و نمی فهمم چه طور صبح می شود و آفتاب ، رنگ عرق بر صورتم می زند . صبح می شود و من هر چه فکر می کنم یادم نمی آید دیشب چند خواب دیده ام و آدم های خواب هایم را در کدام خیابان ملاقات کرده ام ؟ یادم نمی آید روی کدام تاب رنگینی نشسته بودم و تو تابم می دادی و من بالا می رفتم هی . هی بالا می رفتم و تو هلم می دادی و بالا می رفتم هی . هلم می دادی و بالا می رفتم هی . و بالا می رفتم هی . می رفتم هی . هی . تو .
شب بود . تابستان بود . باد بود اما وحشی . دویدن بود و خوشی های پیاپی .
بالا می رفتم هی . هلم می دادی تو .

۱۳۸۷ فروردین ۲۴, شنبه

خیلی راحت به آدما خوبی می کنم .
زیاد ! هم کمـّـی . هم کیفی .
خاک بر سر بی لیاقت آدما .

۱۳۸۷ فروردین ۲۰, سه‌شنبه

۱۳۸۷ فروردین ۱۵, پنجشنبه

گاهی تمام شب تا صبح ، کتاب ها را زیر و رو می کنم
که شاید ، یک نفر از این مدعی های کهن و نوی ادب و فرهنگ ،
دست کم یکی از احوال کنونی مرا ،
روی صفحه ی کاغذ با کرشمه ی کلماتشان آذین بسته باشند.
سپیده که می زند ، ناامید از نام تمامشان
دست به قلم می برم و روی تمامشان را سپید می کنم .
و سرمست از باده ی غرور ، جلوی پای خود نیم خیز می شوم .
البت این اتفاق اغلب در خواب و گیجی رخ می دهد و نه در بیداری و هشیاری .

۱۳۸۷ فروردین ۱۳, سه‌شنبه

آی , گل بابونه !

این روزها چه می گویند که دیگر ما با هم جمع بسته نمی شویم ؟
این روزها ی شور . روزهای شک . روزهایی شبیه مروارید سپید .
این روزها که بعد از نام تو ، نام خوب دیگری می آید و دیگر نه نام من . این روزهای انقطاع و اتصال . سر به دیوار تکیه می دهم . تو پشت دیواری . دیوار من زرد و دیوار تو آبی . دیوار من زرد و دیوار تو قرمز . دیوار من زرد و دیوار تو سبز . دیوار من زرد و دیوار تو بنفش . نام خوبی است که آرامش ات می آورد و دنیا دنیا می ارزد . اما نخواه از من که آشفته نشوم از لحظه ای نبودنت . از این گسستگی " ما " ی ما . بعد بغض می کنم . قیافه ات را با همان ته خنده ات جمع می کنی . می گویم گلپر . و بعد با مکث . گل - پَر .
اینها را امشب نوشتم که یادت نرود آراستگی و تازگی " ما " یمان را . تمام آن زیر و بالایی که من در این بیست سال با تو تجربه کردم و همیشه چراغ بودی . نه . از من نخواه که بغض نکنم . لحظه ای زیر گریه نزنم . این طور از حجم تو خالی نشوم . با تمام خوبی هایی که صد دنیا ؟ آه نه ... صد چه حقیر است این میان . که هزاران دنیا می خواهمت ، اما چه غمی افتاده به دلم امشب .

بغلت می کنم . و خوب خوب نگاهت می کنم . انگار که دلم بخواهد تمام خواهری ات را از آن خود کند .

گل بابونه . هـدای خوبم .

۱۳۸۶ اسفند ۲۸, سه‌شنبه

می دانی ؟ بهــار به عــروس می ماند . این درخت های میوه که تاج گل به سر می زنند و این رقص و آواز و مستی های مــدام ، از دلبــری های بهــار است و من را سرخوش و سر به هــوا و گیج می کند .
می دانی ؟ بهــار مرا می رقصاند ، مرا لطیف می کند . بهــار ، ملایم است و خوشایند برایم .
می دانی ؟ بهــار فصل من است .
و حال ، به تازگی ها فکــر می کنم و اینکه من چقــدر جوان هستم .


پ.ن : به سفر(هایی) می روم .

۱۳۸۶ اسفند ۲۷, دوشنبه

خب اولین دلیلش این است که فرهنگ و سنت حاکم بر روی ما به مردم این دید را القا نمی کند که نسبت به خودشان احساس خوبی داشته باشند . ما درس های اشتباه را آموزش می دهیم . و تو باید خیلی قوی باشی که بتوانی بگویی اگر سنت برایت کاربرد ندارد ، ولش کن . سنت خودت را خلق کن . اکثر مردم قادر به انجام این کار نیستند . آنها از من هم غمگین تر اند ، با وجودی که من این شرایط را دارم .


سه شنبه ها با موری - میچ آلبوم

پ.ن : این کتاب را تازگی ها ،از یک مهـربان ، هدیه گرفته ام .

۱۳۸۶ اسفند ۲۵, شنبه

اینها شعار نیستند

من رای دادم .
به خاطر استفاده از کمترین و کوچکترین حقم برای تغییر.
من رای دادم .
به خاطر برداشتن کوتاه ترین قدم برای چیزهایی که مدام بهشان فکر می کنم.
من رای دادم .
چون رای ندادن من هیچ چیز را عوض نمی کند .
من رای دادم .
چون همان ها که نمی خواهمشان با عقب نشینی من تسلط بیشتری می گیرند .
من رای دادم .
به خاطر اهمیت دادن به خودم به جامعه ام به خواسته هایم به حقوقم .
من رای دادم .
چون نمی خواهم احمـق فرض شوم .
من رای دادم .

اما ,
نه الزاماً به یک لیست حاضر و آماده.

۱۳۸۶ اسفند ۲۲, چهارشنبه

. ما به چه کسی رای می دهیم ؟ ما اصلاً رای می دهیم ؟ ما خوشحال هستیم ؟ ؟ ما یاران او هستیم ؟ ما یاران کی هستیم ؟ ما مستقل هستیم ؟ ما مستقل از چی هستیم ؟ ما اصولگرا هستیم ؟ ما گرای کدام اصول هستیم ؟ ما اصلاح طلب هستیم ؟ ما طالب کدام اصلاح هستیم ؟ ما گیج هستیم ؟ ما امیدواریم ؟ ما خوبیم ؟ ما بدیم ؟ ما چه می خواهیم ؟ ما سردرد داریم ؟ ما از حرف خسته ایم ؟ ما از فحش خسته ایم ؟ ما از درد خسته ایم ؟ ما دلمان می سوزد ؟ ما اشکمان در می آید ؟ ما ترحممان می آید ؟ ما چه مرگمان است ؟ نه , ما واقعاً چه مرضی داریم ؟ ما هیجانی می شویم ؟ ما داد می زنیم ؟ ما سرخوش می شویم ؟ ما متنفر می شویم ؟ ما خجالت می کشیم ؟ ما احساس خریت می کنیم ؟ ما گم و گور می شویم ؟ ما بیدار می شیویم ؟ ما چه کسی را قبول داریم ؟ ما زده به سرمان ؟ ما همکاری می کنیم ؟ ما پرس و جو می کنیم ؟ ما در سخنرانی این و آن شرکت می کنیم ؟ ما واقعاً چرا شرکت می کنیم ؟ ما اصلاً چرا شرکت نکنیم ؟ ما گیجیم ؟ ما خسته ایم ؟ ما منگیم ؟ ما نفسمان از جای گرم در می آید ؟ ما مرفه ایم ؟ ما اوباش گریم ؟ ما باشخصیتیم ؟ ما واقعا که چی ؟ ما واقعاً از کی ؟ ما واقعاً تا کـِی ؟ ما مهم هستیم ؟ ما مگر می شود مهم نباشیم ؟ ما دانشجویان فعالی هستیم ؟ ما دانشجو هستیم ؟ ما فعال هستیم ؟ ما درس می خوانیم ؟ ما کار می کنیم ؟ ما یاد می گیریم ؟ ما می بینیم ؟ ما می فهمیم ؟ ما محترمیم ؟ ما خوبیم ؟ ما بدیم ؟ ما می خندیم ؟ ما دست می زنیم ؟ ما خوش می شویم ؟ ما اشک می ریزیم ؟ ما مشت می کوبیم ؟ ما بی ادبیم ؟ ما ؟ شما بدون ما ؟
کسی فکر کرده است ؟ آنها بدون ما ...
همین ما که معلوم نیست که هر روز می چرخانندمان . که یک روز غیوریم و فردا روز نامرد. که یک روز باشهامتیم و فردا روز بزدل . که یک روز می بینیم و فردا روز کوریم . که یک روز با ایمانیم و فردا روز کافر . این ما خمیر دست شما . ما که یک روز هستیم و فردا روز ؟

ما ؟ ما همین مردم هستیم ؟ این مردم ؟ هه ... این مردم. مردم ؟! کدام مردم ؟
این مردم که از دزدی می گویند و دزد اند ؟ این مردم که نامردند و از نامردی می گویند ؟ این مردم که کثیف اند و از کثافت می گویند ؟ این مردم که جاهل اند که نادان اند که پوچ اند که حال آدم را به هم می زنند . این مردم که خائن اند و از خیانت حرف می زنند ؟ این مردم که دروغگویند و از دروغ می گویند ؟

این مردم که شبیه ملخ های یک مزرعه اند .
رقبای خوب
این طرفی و آن طرفی
بازی عادلانه ای است ؟
لیافت هم را دارند ؟
ما محصول شرایطیم ؟
اینجا کجاست دقیقاً ؟
با این مختصات ؟
ما کجا زندگی می کنیم ؟
ما گیجیم ؟ بله ما به شدت گیجیم .
حال ما خوب است ؟
نه اصلاً اصلاً
حرفش را هم نزن
حرف حالم را ...
در این گیجی های پی در پی
من فقط دارم دست و پا می زنم .

و نیست مسکنی . نیست آبی بر این آتش . نیست درمانی بر این درد .

۱۳۸۶ اسفند ۱۹, یکشنبه

آنها همان پشه های نیمه شبی هستند
که نیمه شب روی قوزک پای تو
آرام می نشینند ؛
پوستت را قلقلک می دهند ؛
و خیلی نرم ، خون تو را می مکند.
بی آنکه بیدار شوی ...

۱۳۸۶ اسفند ۱۵, چهارشنبه


یکشنبه های رسانه بعد از کلاس حقوق مطبوعات ، فتوژورنالیسم داریم با بهمن جلالی . آنقدر بی سر و صدا به داخل کلاس می آید که اصلاً آدم نمی فهمد کی آمده است .می آید با لرزش دست ها و خنده های دلنشینش لحن انتقادی و اعتراضی همیشه اش . با طنز تلخ گفتار و " چی می گی تو " گفتن های مدام اش . خودش هم کلاس ما را خیلی بیشتر دوست دارد از بس که بحث می کنیم و می خندیم و داد می زنیم . هیچ رقمه از حرفش کوتاه نمی آید و محال است بتوانی حرف خودت را به کرسی بنشانی . خدا نکند با چیزی یا کسی بد باشد که رسماً ترورش می کند . طوری که اگر آدم خودش هم موافق نباشد ، اما در صدد حمایت بر می آید . گذشته از اینکه من را کلی مسخره کرد که در همشهری کار می کنم و هر جلسه هم یک چیزی بار من می کند ( :D ) اما به هیچ وجه نمی توان او را دوست نداشت . مخصوصاً وقتی به این قطعیت می رسی که او چیزهایی را می بیند که بسیاری از ما نمی بینیم . اولش پیش خودم قبول نمی کردم . می گفتم من با این نگاه ریز و دقیقم خیلی هم خوب می بینم . کمی که گذشت باز هم پیش خودم به این نتیجه رسیدم که نه ! درست می گوید ... خیلی چیزها را نمی بینم و این نگاه را باید پرورشش داد . تقویتش کرد تا بیشتر و بهتر ببیند . آن روز سر کلاس گفت چند عکس می توانید بگیرید که جمعه باشد ؟ عکس ، جمعه را نشان دهد ! دقیقاً همان حالتی که آدم ها روی دست خودشان می مانند ... جمعه ها ، آدم ها روی دست خودشان می مانند .
جلالی ، استاد خاصی است که صمیمیتش را دقیقاً لحظه ای که کوله اش را روی دوشش می اندازد و از سرازیری خیابان پاکستان پایین می رود ، بیشتر از همیشه حس می کنی .

۱۳۸۶ اسفند ۱۲, یکشنبه

...اینها دیگر از مد افتـاده
این را دختـری می گفت و خیـلـی عجـیب راه می رفت .
دخـتر زبـانش را در گوشت آدامسش فـرو می برد و زبانش هی سفید می شد .
دخـتر آنقدر این کار را تکـرار می کرد که آدم برای صورتش
هیچ حالتی جز آن نمی توانست تصور کند .
دختـر شبیه شیری بود که تازه از خواب بیدار شده
و آب انار به لب هایش مالیـده است و پوست گـردو به پشت چشم هـایش .
دختـر صدایش شبیه موتور هواپیـما بود .
دخـتر ابروهای لنگه به لنگه اش را بالا می انداخت و کج می خندید.
دخـتر من را بدحال می کرد با دخترانگی های نداشته اش .

۱۳۸۶ اسفند ۱۱, شنبه

هـای خداهه ! چرا لقمه را دور سر خودت (!) , نه ... , دور سر من می چرخانی ؟
می خواهی حرفم بزنی ، چرا از زبان فال حافظ های دست پسرک های دست فروش که من از اصرار و التماسشان به عجز می آیم و فال بر می دارم ؛ می گویی ؟

عادی باش . درست و حسابی . این که راهش نیست عزیز دل من . مشورت کن با من گاهی .
تازه ! نگذار یادت بیاورم کارهای این چند وقته ات را .

چیزی نمی گویم از نفهمی نیست . دیگر می دانی ایشالا بعد از بیست سال ! بزرگواری (!) نه ! هـــا ... صبـر ! دارم صبـر به خرج ( ات ) می دهم .



پ.ن : کـافر هم خودتی . همین که گفتم .

۱۳۸۶ اسفند ۷, سه‌شنبه

شاعر می گه :

گـر بزننـدم به تیـغ در نظـرش بی دریـغ

دیدن او یک نظر صد چو منش خون بـهاست



سعدیا !
خوش تر است سل سه له ی مو ی دو ست ات در زیر و بم و بالا و پایین آواز شجریان .
گفتم که بدانی خلاصه .

۱۳۸۶ اسفند ۶, دوشنبه

من خواب دیده بودم ...
خیالم خوش بود به شیشه های مات رنگی
من خواب دیده بودم ...
سرم گرم بود به نورهای دور و گم
من خواب دیده بودم ...
دلم روشن بود به لبخندهای بی صدای پررنگ

تمام درد همین است .
اینکه من فقط خواب دیده بودم ...




خیلی از آهنگ های Damien Rice معرکه اند اما The Blower's Doughter که آهنگ تیتراژ فیلم Closer هم هست . خیلی دوست داشتنی و البته اعتیادآور است . طوری که می شود ساعت ها و ساعت ها و ساعت ها گوش داد و خسته نشد . می گذارم اینجا اگر خواستید شما هم گوش کنید :)

Click To DL Me

Lyric

۱۳۸۶ اسفند ۲, پنجشنبه

همیشه اسفند با هجوم می رسد ...
همین قدر بی هــوا و ناگهان
همین قدر حجیــم و ترس آور

۱۳۸۶ بهمن ۲۸, یکشنبه

شبیه میدان شـده بودم .

شلوغ ، در هم ، پر از آدم و اتوبوس و ماشین ، نورهای پررنگ و بوهای غریبی که خانگی نیستند.

۱۳۸۶ بهمن ۲۷, شنبه

غــربال آدم ها را دیده ای ؟
آنها که می مانند و با آرامـش به تو لبخند می زنند.
و آنها که دست و پا می زنند و از مربع های ظریف عبور می کنند.
در حالی که صدای نعره و جیغ و فریادشان ، ذهن تو را خراش می دهد.
آنها که می مانند با بودن های موثرشان.

غــربال آدم ها ، شاید بی رحمانه و قطعاً ضروری است .
به اولیش شک دارم . به دومی اش اطمینان .

۱۳۸۶ بهمن ۲۵, پنجشنبه

پاهایش را که روی زمین می کشید ، خاک بلند می شد و موهای درهم و آشفته اش درجه به درجه روشن تر می شد . لای مژه ها و بین ابروهایش ، گرد و غبار بود . انگشت هایش به طرز نامعمولی خم و کج می شد . دهانش ناگاه به شدت جمع می شد، گویی از چیزی به عجز آمده است . و چشمانش را آنقدر روی هم فشار می داد که اگر می دیدیش ، حس می کردی دارد درد می کشد یا زخمی دارد به شدت خونریزی می کند یا استخوان زانوهایش خورد شده است . گردنش مثل کسی که در تاکسی نشسته و هی به خواب می رود و هی با دست انداز بعدی از خواب می پرد ، روی شانه اش می افتاد . هی روی شانه اش می افتاد . گردنش . گردنش هی روی شانه اش می افتد هی . زیر پلک چپش می پرید و دست هایش را به ناگاه مشت می کرد و روی شکمش می کوبید . محکم . محکم روی شکمش می کوبید دست ها را . بعد گویی که از حال رفته باشد از کمر خم می شد و آرام همان طور که به دیوار گلی پشت سرش کشیده می شد , روی زمین می افتاد و مثل مرده ای که در حال جان کندن باشد شروع به تقلا می کرد . صورتش را به خاک می سایید و چیزی جز دو مردمک قهوه ای اش که هر از گاهی با گشودن پلک هایش نمایان می شد , در آن صورت تمام به رنگ خاکش ، جلب توجه نمی کرد . چند لحظه ای به خودش آنقدر جمع می شد که حرکتش شبیه کرم بود و آدم چندشش می شد . بعد شروع می کرد به چنگ زدن خاک . آنقدر چنگ می زد و که تمام سر پنجه هایش زخم و خونین می شد و دوباره از حال می رفت . گاهی گردنش به راست می چرخید و ناگاه حرکتی به سمت بالا می کرد گویی که برق گرفته باشدش یا کسی در گوشش زده باشد یا چیزی شبیه اینها . همان طور که روی زمین افتاده بود و فاصله ی میان از حال رفتن ها و جان کندن های بعدش کم شده بود , یک بار که از حال رفت همان طور افتاد و مرد و روح از تنش پرید . با چشم های باز قهوه ای اش که آیینه ی دیوار گلی و آسمان آبی بالایش شده بود . با همان صورت خاکی و موهای آشفته و تنی که انگار با خاک شست و شویش داده بودند . شست و شو داده بودند تنش را .با خاک . همان طور که سر پنجه هایش خونین و زخم بود و همان طور که پیچیده بود مثل بچه ای که داخل رحم مادرش جمع و زانو در شکم خوابیده . نه . نخوابیده . مرده . مثل بچه ای که داخل رحم مادرش جمع شده و زانو در شکم مرده است . قهوه ای چشمانش ، آیینه ی آسمان بود و دیوار گلی بالای سرش . خوابیــــ ... مرده بود همان طور . همان طور بود مرده .

۱۳۸۶ بهمن ۲۲, دوشنبه

ناتــور گرامی گفته است که از نخوانده هایم بنویسم . از آن کتاب هایی که دست گرفته ام اما یا بی حوصلگی یا کشش نداشته ی کتاب ها یا فقر سواد من یا تنبلی ، باعث شدند که آنها نخوانده رهــا شوند یا در کتابخانه ام خاک بخورند یا بی تورق به صاحبشان بازگردند .
خیلی زیادند . خیلی .
بله ! درست حدس زدید . یک چراغ روشن ! من از کافکا جز مسخ ، هیچ نتوانستم بخوانم ، دست گرفته ام اما به ده نرسیده - صفحه شان را می گویم - رها شدند .
کلیدر دولت آبادی حوصله ام را سر برد و کفــری شدم که با آتش بدون دود ابراهیمی در یک سطح می گذارندشان .
از سارتر هرگز نخواندم . خواستم اما نشد . نپسندیدم یا نتوانستم یا بی سلیقه بودم از دید بعضی . نشد نهایتاً .
ساختار و تأویل متن بابک احمدی را زیاد دست گرفتم اما آنقدر قطع و وصل شد و می شود که تمام نشده هنوز که هنوز است .
خداحافظ گری کوپر نیمه رهــا شد در سفر تابستان پار به شیراز .
خواب زمستانی گلی ترقی و شب های چهارشنبه ی آذردخت بهرامی را نیمه رها کردم اما بعد برگشتم و خواندم و خیلی هم دوست داشتم .
مکتب های ادبی - دو جلد - رضا سید حسینی را گزینشی خوانده ام و یک جورهایی حیف کرده ام با این طرز خواندنم و این صحبت ها .
شما که غریبه نیستید هوشنگ مرادی کرمانی را هم هنوز تمام نکرده ام . آبروریزی است ، این امانت یکی دو سالی می شود که دست من مانده است . اگرچه صاحبش را هم هفت هشت ده ماهی می شود که ندیده ام .
هیس ِ محمد رضا کاتب و آزاده خانم و نویسنده اش ِ رضا براهنی و طاعون آلبر کامو و بر جاده های آبی سرخ نادر ابراهیمی را هر کدام نصفه و نیمه رها کردم و هر بار هم به دلیلی .
ناتور دشت سلینجر را با عرض معذرت هنوز تمام نکرده ام یادم نیست درست چقدر از اولش را خوانده بودم که ماند همان طور .
عشق سال های وبای مارکــز را نیز .
همنوایی ارکستر شبانه ی چوب های رضا قاسمی را هم یادم نیست تا کجا خواندم .
همه نام های ساراماگو
بادبادک باز خالد حسینی
چشم هایش بزرگ علوی
ماجرای عجیب سگی در شب
زندگی در پیش رو
سه قطره خون هدایت
قمارباز آل احمد
- وای -
یادم نیاور ... ! جزیره سرگردانی
موسیقی آب گرم
...
کلاً احساس می کنم از زندگی ام عقب هستم و اگر ندوم شاید دیگر فرصت نشود که هر چه جلوتر می رود حس می کنی کمتر وقت داری و انگار هیچ نفهمیده ای و هیچ نکرده ای و هیچ نخوانده ای و ندیده ای و همیشه دیر است و همیشه دیر هستیم و احساس گناه می کنم و عذاب وجدان از این همه که از دست می دهم و از دست می روند و از دست می روم ...
شاید اصلاً نشستم به فهرست نویسی و نمی دانم
اما چقدر " نخوانده های باید خوانده می شده تا امروز " زیاد دارم و این چقدر ناراحت کننده است و وای , چقدر و خیلی و بسیار زیاد .
دعوت می کنم از هر کسی که حس می کند یکی از پست های وبلاگش ، باید بهانه شود برای دوباره دست گرفتن کتاب هایی که روزی رهایشان کرده است .
سپاس از ناتور گـرامی .

۱۳۸۶ بهمن ۱۴, یکشنبه

سردمه!
مثل موری که زیر بارون تند ,
رد بوی خط راه لونه شو می جوره!
عین هستی و زوال
این قدر پا پیچم نشو!


پناهی ِ مرحوم

۱۳۸۶ بهمن ۸, دوشنبه

" گوید : همچنان که تو آیات ما را فراموش می کردی ، امروز خود فراموش گشته ای "

طه - 126

پ.ن : گمشدگان


با صدای تار ، گریه که نه , می شود زار زد :)

۱۳۸۶ بهمن ۷, یکشنبه

تلفن را که روی دستگاه شارژ گذاشتم ، خودم را روی فرش پهن کردم طوری که پاهایم را چسبانده بودم به شوفاژ . جوراب مچی کوتاه سفید پایم بود و پاهایم اولش نمی سوخت . بعد که نوک انگشت هایم سوخت ، غلتیدم روی تمام جزوه های پراکنده و روی گوشی و روی اتود و شکلات نصفه نیمه ی روی زمین . به پرده نگاه می کردم که نور دم غروب یک روز برفی ، رنگش را قرمز کرده بود . شلوارم تا زیر زانو بود . تمام پشت دو پایم و ساق ها تا دم مچ یخ کرده بود . دست هایم را تند تند رویشان می کشم که گرم شوند . دلم لحاف می خواهد . بلند می شوم خودم را در آینه قدی جلوی در ورانداز می کنم . شبیه همیشه نیستم . قیافه ام مثل احمق ها شده . خمیازه می کشم و روی جزوه هایم راه می روم . داغی سر انگشتانم از بین رفته . در اتاق آخری را می بندم که سوز می راند به بیرون . ژاکت راه راهم را از روی تخت ور می دارم و تنم می کنم . همین طور که به طرف آشپزخانه می روم ، اس ام اس جواب می دهم و بعد گوشی را روی کابینت آشپرخانه می گذارم . فنجانم سفیدم را از کنار سینک بر می دارم . دانه های قهوه ی صبح تویش خشک شده اند . آب گرم را باز می کنم ، فنجانم را می شورم و چای ساز را روشن می کنم که داغ شود . صدای تلفن می آید ، می روم جواب دهم که قطع می شود ، شماره را نگاه می کنم ، لابد اشتباه زنگ زده است ، ناآشناست . آب چای جوش می آید . چای می ریزم در فنجان . خوشرنگ . گوشی را از روی کابینت بر می دارم . می آیم داخل اتاق . فنجان را روی میز می گذارم ، صدای دیمین رایس را زیاد می کنم ، به هال بر می گردم ، جزوه هایم را از روی زمین جمع می کنم و دسته دسته . بر می گردم به اتاق ، فنجان را از روی میز برمی دارم و لپ تاپ را ور می دارم می آورم بیرون و می گذارم روی صندلی پیانو . دیمین رایس را بلندتر می کنم . جلوی موهایم را شانه می زنم و کش گیس های دو طرفم را باز می کنم و دوباره می بندم . به آشپزخانه می روم تا یک حبه قند بردارم . روی کابینت ها دنبال گوشی ام می گردم . یادم می آید که با خودم به بیرون برده ام . کنار جزوه ها پیدایش می کنم . به شوفاژ تکیه می زنم و پاهایم را جمع می کنم و می نشینم . ساق پاهایم یخ کرده . به قسمت اسپنسر در جزوه رسیده ام ، چای می نوشم و صدای اس ام اس می آید . دیمین رایس دارد می خواند : اَند سو ایت ایز ... آه ... من چقدر درس دارم . من هنوز امتحان هایم تمام نشده ، دستم را محکم روی جزوه هایم می کوبم تا اتودم را پیدا کنم ... چای داغ ، گرمم می کند . حتی ساق پاهایم را . دِ بلواِرز داتر ریپیت می شود و من صفحه ی سی و چندم جزوه ام هستم ...
تو اینا رو نمی فهمی . می دونم که فقط دارم واسه خودم می گم .
کلاً دیگه تلاش نمی کنم کسی درست منظورمو بفهمه و جالب اینه که یکی از مواردی که سابق منو عذاب می داد این بود که کسی منظورم رو بد بگیره یا برداشت غلط داشته باشه . یه جورایی یعنی اصل مطلب فراموش بشه دیگه . اونی که من می خوام به مخاطبم بفهمونم ، اونی نباشه که مخاطب من می فهمه . یا ... چه جوری بگم بهت ؟ ببین , خب , منظورم اینه که من یه چیز بگم بعد تو دقیقاً همونی که مورد نظر من هست رو از حرفم بیرون نکشی , بعد بیای یه فرضیاتــ ... هممممم , متوجه منظورم می شی ؟ خب , یه چیزی بگو یه تغییر بکن یه چمیدونم یه عکس العملی از خودت نشون بده من ببینم چقد فهمیدی , ... ببین خب باشه , اوکی از اول , فقط تمام حواستو به من بده , ببین , من داشتم می گفتم که تو حرف من رو نمی فهمی , بعد گفتم که یه جورایی انگار واسه خودم حرف می زنم دیگه , بعدش اومدم برات توضیح بدم که من اخیراً دیگه اصلاً وختم رو صرف نمی کنم تا به آدم روبروم حرفمو درست حسابی حالی کنم , بعد یعنی اینکه تو هر چی خواستی فکر کنی مختاری , فهمیدی ؟ الآن این حرفمو فهمیدی ؟ همین جمله ی آخرمو فهمیدی یا بازم هر چی خواستی تو اون مخ پوکت واسه خودت بافتی ؟ چه جوری حالیت کنم ؟ وایسا ببینم کن یو اسپیک انگلیش ؟ یا نه , هـمممممم , ببین می خوای رو کاغذ برات بنویسم منظورم رو ؟ آخه منظور رو که نمی شه نوشت ... خب خب می خوای اصلاً تو خودت کجای حرف منو نمی فهمی من برات بازش کنم . آخه آخه همش واضحه . من دارم می گم من هیچ تلاشی نمی کنم حرفمو بهت بفهمونم . آخه این هم دیگه نفهمیدن داره ؟ اصن مگه فهمش کاری داره ؟ خب من چه جوری بگم که تو متوجه شی . با تو ام ! می گم می فهمی حرفامو ؟

۱۳۸۶ بهمن ۵, جمعه

وقتی هوا خیلی سرد است ، وقتی از سرما می لرزی ، وقتی یخ می زنی ، مدت زمان کوتاهی لازم است تا بدنت ، تمام تنت بی حس شود و سردت باشد اما سرما را نفهمی .
تا بی حس بی حس بی حس شوی .
این مدت زمان برای من کوتاه نبود ، بلند گذشت .
اما اکنون دارم روند تدریجی " بی حسی " را طی می کنم .

چند روزی فکر کردم که چه بنویسم و چه طور ,,,

۱۳۸۶ دی ۲۵, سه‌شنبه

در ایستگاه نشسته ام
با یک چمدان چرمی قهوه ای رنگ کوچک در دست
منتظر آخرین قطار امروز
به هر مقصدی که بود
با هر همسفری که شد
تا هر کجا که رفت
زیر لب : هر چه باد آباد


بامداد سه شنبه . بیست و چندم دیماه

۱۳۸۶ دی ۲۰, پنجشنبه

این آفتاب سرما خورده با نفس های مریضش حال مرا به هم می زند و
فکر می کنم که : به چیزهایی که دارند هجوم می آورند ، نیاز هست که حضور داشته باشند, و خواست من اجازه نمی دهد.


و = در حالی که

پ.ن : دقیقاً در چه حالی که ؟

۱۳۸۶ دی ۱۵, شنبه

,,,
And you know that she's half crazy
But that's why you want to be there
And she feeds you tea and oranges
That come all the way from China ,,,

Lyric of "SUZANNE" - Leonardo Cohen

۱۳۸۶ دی ۱۴, جمعه

دیروز صبح که داشتم از خانه بیرون می رفتم , برف می آمد , یک لحظه به خودم آمدم و دیدم نمی دانم آخرین پست وبلاگم چه بوده است و هر چه تلاش کردم دیدم یادم نمی آید همین سه جمله ای که برای پست زیر نوشته ام دقیقاً چه بوده است . فکرش آن قدر عصبی ام کرد که همان طور با اخم ، خیره به درخت توی کوچه روی پله ها ایستاده بودم بلکه یادم بیاید و بتوانم بیرون بروم , و اگر یادم نیامد همان موقع بیایم خانه و چک کنم که آخرین پستم چه بوده است . پست مهم نبود ! اینکه من یادم نمی آمد چه نوشته ام داشت دیوانه ام می کرد . آخرش یادم نیامد و برنگشتم ببینم چه نوشته ام . و یعنی نخواستم که برگردم , فقط وقتی اولین گامم را روی برف ها گذاشتم این نکته یادم آمد که دقیقه ی 3:07 آن آهنگ حال من را دگرگون می کرد .

نمی دانید چه اعصابی از آدم ریز ریز می شود . دیوانه می کند . بفهمید لطفاً جماعت .


پ.ن : 3:07

۱۳۸۶ دی ۱۲, چهارشنبه

دارم دنبال چیزهایی در زندگی ام می گردم
که هیچ وقت به مخیله ام نمی رسید
روزی به دنبالشان باشم.