۱۳۸۶ تیر ۹, شنبه

! Hooray, no spam here

درست در همان لحظه که آن زن در این آهنگ می گوید : Shadow درست در همان لحظه باید اتفاق های عجیبی بیفتد . انگار که لحن و صدای بم آن زن در این آهنگ تو را وادار می کند که اتفاقی را پذیرا باشی . درست وقتی که می گوید : Shadow

---------------------------------------------------

بیایید فکری کنیم ! می شود ؟!

۱۳۸۶ تیر ۷, پنجشنبه

ما را چه می شود ؟ آه ,,, الله اعلم

انتخاب می کنیم ! ما بین چهار خانه ی الف و ب و جیم و دال انتخاب می کنیم ,,, خانه ای را رنگ سیاه می زنیم . می دانید ؟ ما خیلی تست می زدیم . تست می زنیم حتی . کنکور می دهیم . ما سهمیه بندی می شویم . ما 20 شهریور به دانشگاه می رویم . ما ارشاد می شویم . ما بنزین بازی می کنیم .ما یک سطل ماست 1600 تومانی می خریم . ما دانشجو را به باد کتک می گیریم . ما کافه ی فرهنگی روزنامه نگاران را تعطیل می کنیم . ما نه نقد می کنیم نه اظهار نظر . ما ساکت می شویم . ما درسمان را می خوانیم می دانید ؟ ما خیلی مهربانی یاد می گیریم . ما هدایت می شویم . آه ,,, بله , ما رستگار می شویم. می دانید ؟ ما کلاً خیلی انتخاب می کنیم . خیلی زیاد .



ای آزادی , تو را دوست دارم , به تو نیازمندم , به تو عشق می ورزم , بی تو زندگی دشوار است , بی تو من هم نیستم , هستم , اما من نیستم , یک موجودی خواهم بود تو خالی , پوک , سرگردان , بی امید , سرد , تلخ , بیزار , بدبین , کینه دار , عقده دار , بی تاب , بی روح , بی دل , بی روشنی , بی شیرینی , بی انتظار بیهوده , منی بی تو , یعنی هیچ !


شریعتی گران قدر - مجموعه آثار 2 - خودسازی انقلابی

۱۳۸۶ تیر ۶, چهارشنبه

خواب ندارم وقتی که باد به این ذهن خسته حمله می برد .

من از قفل هایی می ترسم که کلیدش به دستم بوی آهن می دهد از بس که می ماند اما جرأت گشایش نیست . باید چشم هایم را ببندم و این خواب های ندیده را تعبیر کنم . شاید باید بگذرم و خنده هایی را جشن بگیرم که در راه است ,,, سخت ها را می شکنم . دلم حسرت احتمالی روزهای آتی را تاب نمی آورد ,,, باید از امروزم مایه بگذارم . لابد .

۱۳۸۶ تیر ۴, دوشنبه

.خودم هستم.بفرمایید!

ابری نیست , بادی نیست , انگار هر روز دارم خودم را با چنگ و دندان بلند می کنم و خودم را پرت می کنم به فردا . همه هستند . همه چیز هست . من فقط دارم سعی می کنم فراموش کنم که بعضی چیزها بعضی کارها بعید است . دارم فراموش می کنم که توقعی هست از آدم ها , انتظاری می رود ازشان . یعنی آدم ها وقتی تااین حد خارج از جایگاهی که دارند عمل می کنند دیگر نباید انتظار خاصی ازشان داشت .زیر پا گذاشتن اصول فردی و اجتماعی وقتی این قدر راحت است دیگر چرا باید بگوییم این کار از شما بعید است . مسئولیت پذیری و حقوق متقابل انگار کشک ! نه ! دارم یاد می گیرم من هم. یاد می گیرم که با آدم ها باید همان گونه بود که با تو هستند . این رفتار آدم هاست که واکنش های ما را تغییر می دهد . خسته ام از مهربانی هایی که وظیفه تلقی شدند . مدارا بس است . هر چند باید فکر کرد , همیشه باید خوب فکر کرد ,,,


آهنگ های تازه ای دارم . آهنگ هایی که خیلی خوب هستند . و هر بار که می شنومشان باز می خواهم و می خواهم و می خواهم . شاید . شاید که باید یک دوربین دستم بگیرم و بروم از آدم هایی عکس بگیرم که نمی شناسمشان . و برای آدم هایی بنویسم که مرا نمی شناسند .


ها ! تا یادم نرفته :


به " بی نامی " که کامنت می گذارد :
من هیچ وقت برای کامنتینگم پندینگ قرار نداده ام . هر وقت خواسته ام کامنتینگ را اکتیو کرده ام و هر وقت که نخواسته ام کلا کامنتینگ را برداشته ام . من روی حرف کسی که حتی جرأت گفتن نامش را ندارد فکر نمی کنم . بهتر است برای انتقاد از در دیگری وارد شوی . خوشحال هم می شوم . خوب است ادبیات قشنگ تری برای گفتن انتقادت به کار ببری . تا من مجبور نشوم کامنت های سراسر لطفت را خذف کنم . و این در حالی است که من اصلا به حذف کامنت عادت ندارم . دیگر چه باشد که دیلیت کنم .
اگر نه ,,,
شما می توانی به گستاخی ات ادامه دهی . به هر حال تفریح خوبی است برای شما , تنوعی هم برای من . خوش می گذرد دیگر , بروید دنبال تیله بازی تان .


در پی نوشت می توانم بگویم که از این پست چه از نظر موضوعی و چه از نظر نگارشی اصلا راضی نیستم . اما نوشتم دیگر . گیر نمی دهم به خودم .


بد نیست وقتی سرمان را از روی کتاب و جزوه مان بلند می کنیم نگاهی هم به جاهایی مثل اینجا بیندازیم .

۱۳۸۶ خرداد ۳۰, چهارشنبه

Es tocar un silencio profundo en el corazon

به فاصله های من نگاه نکن . که خط ممتدم را خط چین می کند . این کوک های نامرتب را جدی نگیر . من فاصله هایم را پر خواهم کرد .

۱۳۸۶ خرداد ۲۵, جمعه

دخترک ! شاید نباید می دویدی


می دانی ؟ من خیلی بچه بودم آن وقت ها . من از آن بچه های لوس بودم که هی جلب توجه می کنند و مزه می ریزند. هی به این و آن می گویند خاله و عمو . از این دخترهایی که خیلی ناز دارند و تا یک جا می رسند همه ی شعرهای مهدکودکشان را می خوانند .زود گریه شان می گیرد . زود قهر می کنند . عروسکشان را با خودشان به مهمانی می برند . از این دخترهای رو اعصابی بودم که شیرینی شان را بدون پیش دستی نمی خورند و تا کسی بهشان بگوید بالای چشمت ابروست چشم هایشان پر از آب می شود و می روند می نشینند کنار مامانشان و هی با آرنج روی پای مامان را فشار می دهند . لب هایشان آویزان می شود و می نشینند با عروسکشان به حرف زدن . از این دخترهایی بودم که بازی مورد علاقه ام خاله بازی بود و آش درست کردن با سبزه های حیاط توی قابلمه های پلاستیکی قرمز و زرد . از اینها که بازی های جدید کامپیوتر که سر نوبت اش دعوا می شد را اصلا طرفدار نبود . قبل آن هم نه آتاری دوست داشت نه کومودور و نه میکرو و این دم و دستگاه ها . سرم به عروسک هایم گرم بود و برای عروسک تازه دلم غنج می رفت . مشق هایم دیر نمی شد و تا از ساعت خوابم می گذشت هول می کردم . دخترکی بودم در نوع خودم . عجیب و دوست داشتنی و غیرقابل تحمل .
پریشب ها بود , مرد 12 سال پیش ها که حالا پدربزرگی شده بود . نگاهی به الهه انداخت و گفت نیکو را ببین ! آخ نیکو کوچولو !
رو کرد به من : یادت هست بوته ی یاس را ؟! کنج باغ کاشتیم ؟!
لبخند زدم , یادم بود . چه خوب یادم بود . با آن پدربزرگ پیر که هروقت می دیدمش به دست هایش گِل خشک شده چسبیده بود . و تا من و هداک را می دید می گفت : وااای ! این خوب دخترها را ببین . درست همین طور - خوب دختر - .
مرد 12 سال پیش ها تا گفت بوته ی یاس , ذهنم رفت به درخت زردآلو به استخر همیشه پر از ملخ و حشره ی ته باغ . ذهنم رفت به پارکت هایی که پا رویشان می گذاشتی و صدا می دادند . ذهنم رفت به زمستان های سرد , زمستان های یخ , زمستان های برف . ذهنم رفت به قوطی های بیسکویت که جمع می کردم و مامان می گفت : نیکو آشغال جمع نکن . غر می زدم که نه آشغال نیستند . اینها خانه ی عروسک های من اند . ذهنم رفت به طناب هایی که از این درخت تا آن درخت می بستم . ذهنم رفت به خرمایی که بعد از مردن ماهی عیدمان با هداک به این و آن تعارف می کردیم . هه . اشک هایی که روزی ریختم برای زیر و رو کردن خاک گوشه ای که ماهی را خاک کرده بودیم . نبش قبر را آن موقع یاد گرفتم فکر کنم . ذهنم رفت به آن بالش های کوچک مربعی که پارچه اش آبی ساتن بود و همیشه سرد بودند . انگار کیسه ی یخ . نگو به خاطر پارچه اش بوده . ذهنم جاهای دوری رفت . مرد 12 سال پیش ها که پیانو زد با آن دستش که می لرزید . آه , ذهنم دورتر و دورتر و دورتر رفت . تا آنجا که شب هایش نور زرد داشتند و روزش با آن زن روس - لااورا- نان پنجره ای درست کرده بودیم . خاک قندش را همیشه زیاد می ریختم من . سفید می شدند . آن آهنگ پیانو که مثل یک نخ بود . مرا متصل می کرد به روزهای خیلی وقت پیش ها . عنکبوت های بزرگ , با آن دست و پایشان که تا و خم می شد و من ازشان وحشت داشتم . آن کمد ته اتاق آخری , اتاقی که پنجره اش به بلندترین درخت زردآلوی باغ باز می شد . آن کمد مال لباس های پشمی بود . درش را هیچ وقت نمی توانستم ببندم . آن لباس من که یقه اش زرد خوشرنگی بود و سفید بود و رویش قایق های کوچکی داشت با بادبان های قرمز رنگ . نمی پوشیدمش . از وقتی که فکر کردم در -بزرگی- حلوا خیرات می کنند گفتم دیگر نمی پوشمش .بچه گانه است . شاید هنوز هفت سال و نیم هم نبودم . آن یکی لباسم , قرمز چین چینی بود با خرس های قهوه ای رویش . یقه اش ملوانی بود . قرمز . یک لباس دیگر داشتم که مخمل مشکی بود و چین های دامنش رنگارنگ . روی سینه اش از پارچه ی رنگارنگ پاپیونی داشت . به مخمل حساسیت داشتم از آن وقت ها . تمام تنم را مو مور می کرد . یک شلوار استرج داشتم . سرخابی بود . خیلی دوستش داشتم . یک دامن و کت لی داشتیم . من و هداک . به تنمان چه قشنگ بود وقتی با هم می پوشیدیم . مرد 12 سال پیش ها سیم ها را را که درست کرد پرسید : نیکو جان که کار را کرد ؟! بلد نبودم ضرب المثلش را . گفتم : مرد 12 سال پیش ها . آن موقع اسمش را گفتم . بلند خندید و دستی به سرم کشید و گفت نه نیکو جان ,,, آن که تمام کرد . آن موقع یاد گرفتم . چقدر زیاد گذشته است . نمی دانم آدم های واپسین اصلا آب می دهند به بوته ی یاس من ؟ حالا که آن پدربزرگ با دست های همیشه گِلی دور از آب و خاکش در آن آمریکای بی پدر و مادر مرده است ,,, نمی دانم بوته ی یاس کودکی های من عطر می پراکند یا نه ,,, مرد 12 سال پیش ها گفت بوته ی یاس هنوز هست ,,, کودکی های من ,,, دخترکی بودم ها ,,, شاید نباید می دویدم . نمی دانم .

۱۳۸۶ خرداد ۲۳, چهارشنبه

دیدی زمین من مربع بود ؟!

دیدی ؟! دیدی تقصیر تو شد ؟! دیدی زمین من مربع بود ؟! دیدی آخر صیقل نخوردم من ؟! بگذار پوست نازک روی نبض مچ دست چپم را نفس بکشم . کمی بوی خودم را می دهد . دیدی تو اشتباه کردی ؟! زمین من مربع بود . دیدی صدایم مُرد ؟! دیدی نفسم گرفت ؟! دیدی کمرم تا شد ؟! حالا بگو زمین ما گرد است . خیسی چشمانم را با پشت دست پاک کردم . تو برق خیسی را دیدی و هیچ نگفتی ؟! حالا بنشین هی سنباده بزن تیزی اضلاع زمین مرا .

۱۳۸۶ خرداد ۲۰, یکشنبه

این ، چشم های غریبه که به دنبالش می دود

ببین ! می دانی آخرش چه شد ؟!
هیچ کس قهر نکرد ، اصلا خوبی اش به همین بود . گِردی افتاد وسط همه گِل .
نگاهشان که به هم خندید ، صدایشان قهقهه شد .
از دور صدای پیر پنبه زنی می آمد .
بچه ها گفتند این نوعی گیتار است .
آبرنگ بازی خدا هنوز شروع نشده بود که
روزنامه ها را ترک دوچرخه اش گذاشت .
زیر پل گِردی گِلی آنها افتاده بود .
هیچ کس سراغش را نگرفت .
صورتش داشت ورم می کرد . به خواب رفته بود .
یادش به گل هندوانه بود . آب آبرنگ ریخته بود روی روزنامه ها .
از دور فقط صدای نوعی گیتار می آمد .
بچه ها می گفتند پنبه زن است .

۱۳۸۶ خرداد ۱۷, پنجشنبه

انگار ,,,

هیچ کس منتظر خواب تو نیست
که به پایان برسد
لحظه ها می آیند
سال ها می گذرند
و تو در قرن خودت می خوابی
قرن ها ، گاه کوتاهتر از ده سال اند
گاه ,,, صد ها سال اند

مجتبی کاشانی

۱۳۸۶ خرداد ۱۶, چهارشنبه

خیس

این روزها هیچ آدمی برایم برجسته نمی شود . همه در یک سطح هموار بدون فراز و نشیب کنار هم ایستاده اند . باشد , وقتی همه خوابیدند چراغ اتاقم را خاموش می کنم تا باریکه ی نوری که از لای در بیرون می زند آزارشان ندهد . وظایفم را انجام می دهم . دختر خوب و مطیعی هستم . "چشم " می گویم . فقط بگذارید حواسم به خودم باشد .

پ.ن : های جماعت ! اگر سعی کنید مثل خودتان بنویسید این طور ابتکارها نابود نمی شوند . اگر آرشیو کسی را به قصد تقلید زیر و رو نکنید قطعا این قدر تابلو توی ذوق نمی زنید . هر کسی می تواند این حرفم را به خودش بگیرد . هر کسی .

۱۳۸۶ خرداد ۱۴, دوشنبه

یک بطری آب لطفا !

تازه دارد یادم می آید که من چیزهای بسیاری را از یاد برده بودم . مگر می شود که من در خیابان کیفم را که دست گرفته بودم ، بیندازم روی زمین و نفهمم چطور ؟ مگر می شود یادم برود کارهایی در لیست داشتم برای انجام . من تازه دارد یادم می آید . چراغ ها را که خاموش کردم گل های قالی که تاریک شدند یک چیزی در ذهنم شکست . در اتاقم را که باز کردم صدای شکستنش تکرار شد . نیکو دارد دیرت می شودانگار. تازه دارد یادم که چیزهایی که را از یاد برده بودم . فکر می کنم به چند عدد ممیز هم نیاز دارم . شاید چند گچ قرمز هم . خط بکشم. پایم روی خط قرمزها نرود . پایم آن طرف تر نرود . از بداخلاقی هایم کاسته نشده اما به خنده هایم افزوده شده است . بیایید آهنگ شاد گوش کنیم . اتفاق ها تیز شده اند . می بُرَند . بالای کوه هوا تمیز است . پابرهنه بدوم ؟


پ.ن : 105 کامنت , این همه اس ام اس , زنگ های دور و نزدیک , ایمیل هاو آفلاین ها وآن همه کامنت 360 و این همه کادو همه از سر مهربانی است و من مهربانی دوست دارم .