۱۳۸۷ خرداد ۱۱, شنبه





خب ... این منم که بیست ساله ام . 13 خرداد 67 تا 13 خرداد 87
حالم ؟
راستش درست نمی دانم ولی
یک نفر دارد درون من داد می زند : بگو خوبم .
ممممم , خوبم و خیلی خسته
و خوشم از اینکه , خالی نبوده ام ... :)

۱۳۸۷ خرداد ۸, چهارشنبه

امــروز و با تغییر مسیر ها و بیش و کم هایی ، شاید باید گفت : هـر روز

گیشا - ونک
پیاده روی
گاندی - آرژانتین
پیاده روی
آرژانتین - سید خندان
پیاده روی
سید خندان - عباس آباد
پیاده روی
عباس آباد - هفت تیر
هفت تیر - سید خندان
سید خندان - شریعتی
پیاده روی
شریعتی - میدان محسنی
پیاده روی
میدان محسنی - میرداماد
پیاده روی
میرداماد - میدان محسنی
میدان محسنی - ونک
ونک - گیشا
پیاده روی
گیشا - مرزداران
پیاده روی
مرزداران - اشرفی اصفهانی
پیاده روی
اشرفی اصفهانی - گیشا

آدم در این شهر پیر می شود ...
خستگی هایم را داد نمی زنم . دارم یاد می گیرم که کسی نفهمد مگر از اینکه صدایم در بیاید .
می ترسم که دهه ام دارد عوض می شود ... دارم می ترسم و انگار در این چند روز باقی مانده تا نحسی خـرداد باید پرونده هایی را ببندم و پرونده هایی را باز کنم و مممممم کارهای عقب افتاده ام را دارم انجام می دهم .
تمام حجم های زندگی ام سنگین است . تمام تمامشان سنگین است .
امشب باید برای دلم کمی شعر بخوانم .
دخترکی در خیال من دارد لی لی بازی می کند تمام روز ...
با گوشواره های رنگ وارنگ شلوغ ...
شب شده ، کاش بخوابانمش .
تو می بینی اش که از پشت خستگی و بزرگ شدنم چقدر سرک می کشد ؟
درست وختی که دارم با دنیای سخت سر و کله می زنم ، از خواب بیدار می شود .
آنقدر خسته ام می کند که شاید چند روزی قرص خواب آور در حلقش بیندازم .
ببین چه آرام نفس می کشد ...
این دخترک منم که خودم را خواب می کنم .


دارم به طرز وحشیانه ای بیست ساله می شوم .
کاش دستم را به دیوار بگیرم و آهستگی کنم ...

۱۳۸۷ خرداد ۳, جمعه

خیلی چیزا هس که نمی شه برا کسی توصیفش کرد . برا کسی توضیحش داد . برا کسی تعریفش کرد . اگه هم برا کسی بگیش یا فک می کنه خیلی آدم بد و بیخود و خری هستی . یا فک می کنه تو از دست رفتی و دیگه نمی شه برات کاری انجام داد . در صورتی که همون آدم چه بسا خیلی بیشتر از این چیزا به ذهنش رسیده و به کسی نگفته و اون هم دقیقاً همین مشکل تو رو داره .

فرقش تو یه چیزه . تو ادعات نمی شه و اون می شه .
تو مث اینی . ببین کف دستمو ! تو آره مث اینی .
و اون نیس .
فرقش اینه که تو اتفاقاً کاملاً طبیعی و نرمال و اوکی هستی
اما اون کاملاً متظاهر و گند و عوضیه .


آرومم .اینجوری نیگام نکن . فقط می خواستم حق مطلب ادا بشه :)

۱۳۸۷ اردیبهشت ۳۱, سه‌شنبه


امروز صبح به کلاس تکنیک مصاحبه ی فریدون صدیقی دیر رسیدم ، خبـر ِ حسین قندی تشکیل نشده و دو کلاس در هم ادغام شده بود . صندلی ام از همیشه نزدیک تر به استاد بود . حرکت های دست و پرش گاه و بی گاه ابروها . نگاه های تند با مردمکی نافذ ، ابروهای پرپشت و موهای مجعد پریشان و . قامت بلند و بازی با دست ها . دست ها . دست ها . لحن صدا و حرف هایش ... حرف . حرف های .ش . چروک دور چشمانش که به احتمال سالخوردگی اش رنگ باور می داد . آنقدر خوب می گفت که حتی برای هیچ کس نمی شود توصیف کرد که چقدر . آنقدر محو می شوی و در لحن کلامش دست و پا می زنی که آخر خودش با مـزاح لطیفی ، بیرونت می کشد .

کلاس برای او چه دیر و برای من چه زود می گذرد .
نمی دانی چه لذتی جام ذوقت را پر شراب می کند وقتی خنده اش را جمع می کند و می گوید عجب مصاحبه ی خوبی بود هـا نه ؟
امـروز می گفت : خواهش می کنم غیرمنتظره باشید . هر روز که می بینید مثل دیروز هستید از خانه بیرون نیایید . خیابان ها خلوت تر می شود .

کاش می شد سال های سال از فریدون صدیقی تکنیک مصاحبه آموخت ...


----------------------------------------------------------------

بعد که باد کولر تنم را مور مور می کند ، روی صندلی پیانو می نشینم و دست هایم را با همان والس قدیمی می رقصانم . سی و یک اردیبهشت را لبخند می زنم و یادم به تمام کارهای ناتمامم می افتد ...
شاید باید بیشتر بنویسم ... بیش تر .
می دانم , می دانم .

۱۳۸۷ اردیبهشت ۲۴, سه‌شنبه

وقت هایی که وارد حوزه ی تازه ای می شوم و به یاد ابتکار ها و فکر های اجرا نشده و ایده های مرده ام می افتم ، حس آزاردهنده ای غالبم می شود که افسوس ... بسیاری از استعدادهای خود را زمانی کشف کردم که دیگر راه خود را برگزیده بودم ...


خدا باید به هر کداممان حداقل سه بار عمر می داد و هر بار با مختصات زمانی و مکانی و شخصیتی و اجتماعی و فرهنگی متفاوتی ...
خـدا چشم غـره ام می رود .

پ.ن : سفـری در پیش . محـض خنده و خوشی با دوستان

۱۳۸۷ اردیبهشت ۲۱, شنبه

معـرکه بود The Fountain
عاشق صدای پـُرز های درخته شدم وقت تکان خوردن .
انگار واقعاً نفس می کشید .

نمیــر , نمیــر ...

۱۳۸۷ اردیبهشت ۱۷, سه‌شنبه

دویدن را همیشه دوست داشته ام . دویدن برای چیزی که هی بدوی و هی نرسی و بعد که رسیدی هیچ جیز تمام نشود و باز دویدنی در کار باشد . این روزها که دارم می دوم و همه چیز را خیلی زود به دست می آورم . گاه حس می کنم تمام می شود در لحظه و به صفر می رسد . انگار که یک لحظه و یک لحظه که گاه به درازا می کشد و چه بسیار لحظه ها که پشت سر هم می گذرد در قالب همان لحظه ، حس می کنم همه چیز صفر می شود . بد است . آنقدر که تمام خستگی را به دوشم باقی می گذارد و تمام خواب هایم را آشفته می کند و من را بی حال و بی رمق تر از همیشه . چیزهایی برایم تغییر کرده است و بختک شک که لحظه ای ذهن آدم را رها نمی کند .

از قبل از عید که چند جلد با هم خریده بودم دیگر طرف کتاب فروشی نرفته بودم و هر چه بود امانت هایی بود که خواندم و کتاب های نخوانده ی خودم اگر حوصله ام می کشید که دست بگیرمشان . حالا در اوضاعی که حقوقم را نداده اند و دست به پس اندازم هم نمی خواستم بزنم و از بابا و مامان گرامی هم نمی خواستم که پولم بدهند برای این مهم و خیال خرید از نوع نمایشگاه کتابی را از سرم بیرون کرده بودم ، کلی بن کتاب به دستم رسید و رفتم مقادیر انبوهی کتاب خریدم نمایشنامه و رمـان و ارتباطـات و شعـر و روزنامه نگاری و تبلیغات و داستان کوتاه و نقـد ادبی . حالا وارد مقوله ی بحث درب و داغان و ضایع -دقیقاً ضایع- بودن نمایشگاه نشوم اما دوست دارم . نمایشگاه را دوست دارم و آن فضا و آن خستگی ها و پا درد و ناهار بدمزه و بستنی با لذت و بطری بطری های خالی آب معدنی و راهـروهای پر ازدحـام و آشنا دیدن و هی آشنا دیدن و فضای دوست داشتنی مرکز و چشمه و نی . مخ نوردی های رادیو نمایشگاه و بادکنک های آسمان بالای سرش . اصلاً یک حس قیلی ویلی گونه در من ایجاد می کند که خیلی خوشایند است .

ساعت دو و نیم نیمه شب است و Accidental BaBies - Damien Rice خیلی ملایم می خواند و در حال پیاده کردن گزارش امـروز هستم و مکث های طولانی مصاحبه شونده روی اعصاب من است از بس که خسته ام . جهت ایجاد زنگ تفریحی برای فضا گاهی سراغ سر هم کردن گزارش استاد صدیقی رسانه می روم . 9 صبح کلاس دارم و کار عملی ساعت بعدش را هم هنوز انجام نداده ام و خسته هستم و درسم را دوست دارم و کارم را دوست دارم و خسته هستم و زندگی ام را به شدت مدیریت می کنم خیـر سرم .

جمعه عصـری که گذشت ، طی مراسم قشنگی تحت عنوان " بله برون " هــدای من انگشتر مرواریدی به دست چپش کرد . گل بابونه ی من .

صبح ، ساعت 6
دروازۀ روز را باز کردم و قدم به درون گذاشتم
مـزۀ رنگی آبی و پر طراوت در پنجره به من خوش آمد گفت
چین روی پیشانی ام از دیروز باقی بود ...

ناظم حکمت

۱۳۸۷ اردیبهشت ۱۲, پنجشنبه

دلم می خواهد به یک روستای سبز دور بروم . جعبه جعبه عکس با خودم ببرم از آدم هایی که پیش از این ندیدمشان . یک پاکت گلابی تازه ی شیرین . یک چمدان لباس سبک . سیزده کتاب از نویسنده هایی که نمی شناسمشان . یک بطری شربت بهار نارنج و یک پتوی چهارخانه برای شب ها که یخ نکنم . بی هیچ تقویم و ساعتی حتی .

تمام دالان های ذهنم از نگرانی هایی پر شده که دارد هر روز قسمت تازه ای از دیوارهایش را می ساید . امروز نیم رخ به آینه ایستادم و اریب به خودم در آینه نگاه کردم . گردنم یک جوری شده بود که حس کردم چقدر خسته است راستی .


کو باران اردیبهشت ؟


بنشین اینجا برایم تا صبح بخوان . خوب بخوان .