۱۳۸۷ تیر ۹, یکشنبه

خب ... پدر سارا پا به پای ماشین عروس می راند و من و سارا و مهسا و شادی که پشت ماشین را اشغال کرده بودیم و روی دست و پای هم نشسته بودیم و جیغ می کشیدیم . دست من به دوربین مهسا می خورد که در آن تاریکی فقط داشت صدای جیغ زدن ها و فاطمه گفتن هایمان به دنبال ماشین عروس را ضبط می کرد . سرمان را از ماشین بیرون می بردیم و مثل بچه ها چقدر خندیدیم و دست تکان دادیم و هوار کشیدیم . انگار نه انگار که فرداروزش دور هم در دانشگاه علوم اجتماعی و ارتباطات علامه طباطبایی می نشینیم و باز حرف استاد و درس و این ترم چند واحد داری و روش تحقیق با جارالهی وردارم یا شهابی ، جزوه افخمی داری یا نه و عزا گرفتن بچه ها برای کلاس های طولانی روزنامه نگاری عملی و دویدن که کلاس نمک دوست دارم رسانه برم که برسم و این حرف ها . آن شب مثل چند دوست قدیمی که یکی شان عروس شده آنقدر خوشی کردیم زیر نورهای زرد و نارنجی اتوبان و او ، فاطمه ی عروس که لبخندش را در آن تاریک و روشن ها و در آن سرعت ها و سبقت ها از زیر کلاه شنلش می دیدیم . دست تکان دادن ها و بوس فوت کردن هایش . در همان حالت و شلوغی ها و همان لحظه گفتم نکند حالا که عروس شده کودکی ها یادش برود و شبیه این دخترهای ابرو هشت نوعروس به دلنچسب شود که مدام، زرت و زورت به همه می گوید فداتون بشم قربونتون برم . گفتم نکند یادش برود تو سر هم زدن و خندیدین و دویدن و کلاس پیچاندن و بطری قل دادن هایمان روی میزهای سالن های بلند سقف دانشکده دامپزشکی دانشگاه تهران با جزوه نوشتن هایمان سر کلاس های خسته کننده ی آموخته . خندیدن ها و مسخره کزدن هایمان بعد از " ایشالا خیره " گفتن هایش . جا گرفتن و راه پله های پشتی را دویدن و روی آن میز سنگی نشستن . فکرم رفت که نکند زیر پل عابر نرسیده به سید خندان را یادش برود و آن اداها که من در آوردم . آیس پک خوردن های پاسداران روی هایمان و سر همت صبر کن تا من هم بیایم . نگرانی هایش . آخ نگرانی هایش . حرص خوردن هایش . گه گاه گریه کردن هایش . فکرم رفت به تمام اینها و در حالی که لبخند و نگاهش را وقتی کنار سجادش می دیدیم گفتم هه ! معلوم است که یادش می رود . مگر کم بودند آدم ها که بودند و آمدند و نماندند و دوستی نکردند ؟ مگر می شود حالا که زندگی تازه ای را از سر گرفته و از این دانشگاه و شهر و کشور می رود ، اینها را فراموش نکند ؟ نمی دانم سر کدامیک از دور برگردان های چمران بود که ما مستقیم رفتیم و ماشین عروس پیچید و صدای بوق ها و دست ها و سوت ها در گوش هایمان ته نشین شدند .
اشتباه کردم ... فاطمه ، همین سنجاقک خانم که سادگی هایش دلچسب و کودکانه و شیرین و لذیذ ، تمام آن روزها را آنقدر تکرار کرد و گفت و دلتنگی کرد که در ذهن من حک شد . آنقدر خیلی وقت ها خوب برایم دوستی کرد ، که خیلی مواقع اش آدم نه انتظار دوستی دارد و نه حتی توقع اش . آنقدر ساده و بی آلایش دوستی کرد که که حتی نطلبیده هایش هم به دلم نشست . خیلی خوب نشست . فاطمه عروس شد و رفت و هیچ کدام از با هم بودن هایمان را فراموش نکرد ، مهر باطلی بر تمام تصورات آن شب من زد که در لباس با شکوه عروسی می دیدمش و چند باری هم نمی دانم چرا بغضم گرفت و نمی دانم کلاً چرا من عروس که می بینم برای لحظه ای می ترسم و بغضم می گیرد و بعد محو زیبایی و سپیدی اش می شوم . فاطمه هیچ کدام از دانشجویی هایمان را از یاد نبرد و دوستی ها را به بهترین شکل ممکن در تمام روزهای من جاری کرد و می کند . همین زودی هاست که برگردد و باز بخندیم و بچه شویم و "ویران می آیی" را از سر بگیریم .
13 خرداد امسال - تولدم وقتی از در وارد شدم ، دسته گل زیبایی را روی میز دیدم که وقتی کارتش را دیدم واقعاً باور نکردم ، واقعاً باور نکردم . گل از طرف فاطمه بود که با وجود نبودنش کنار من ، جانشین فرستاده بود و چه جانشین زیبایی . گل های لیمویی و بنفش



سنجاقک خانم مهـربان ، فاطمه ی خوب و دلپذیر که حالا خوب می داند ، یک خواهر دارد . الآن یک سال و اندی است که تنها خواهرش شده ام .

۱۳۸۷ تیر ۶, پنجشنبه

بعد ، از پا می افتم , از لای پرچین ها سر می خورم و روسری رنگارنگ گلدارم لای چوب ها می ماند و سـُر می خورم و می افتم . همان کناره ها . در حاشیه ی باغچه و پرچین و خانه . عطر نان می آید . موهایم روی صورت بی حالم پریشان می شود . بلندم می کنی و می گویی برخیز بانو ، برخیز تا بدویم . گل گل روسری را روی سرم پخش می کنی . بوی خوب روستایی ها می پیچد . می گویی برخیز و ببین که چه مه ای گرفته همه جا را . زیر لب می گویم : آبرنگ . شعر می خوانی و بعد ، من صبور می شوم .

۱۳۸۷ تیر ۲, یکشنبه

همین روزهاست که یادداشتی روی لپ تاپم برای خانواده و فرانسیسکو و چند دوست بگذارم که :

جای دوری نیستم . نگرانم نشوید .
گوشی همراهم نیست .
شاید فقط دو روز .
بله بله حتماً چند روز قبل از عروسی بابونه خودم را می رسانم .


پر واضح است که نمی شود . نمی توانم . بگذریم , تو تا کی امتحان داری ؟


پ.ن: آ...رام باشیم و صبور .

۱۳۸۷ خرداد ۲۵, شنبه

بعد چند قطره آب از سر انگشتانم روی سیب زمینی های خاک آلود می ریزد . کاش می شد در همان بوی خاکشان بمیرم صدبار . دارم سیب زمینی ها را پوست می کنم و نگین نگین خورد می کنم که صدای دونا دونا از گوشی ام بلند می شود . تا می روم جواب بدهم قطع می شود . پنجره را باز می کنم و بوی تلخ چهارشنبه ی لوسی به آشپزخانه می ریزد . در یخچال را باز می کنم و پاهایم خنک می شود . سیب زمینی ها دارند سرخ می شوند . نمک می پاشم رویشان و در کابینت را باز می کنم و یک بشقاب سفید در می آورم و روی میز می گذارم . مایع شیشه شوی را روی شیشه ی میز می پاشم و با دستمال سفید پاک می کنم . بوی تازه ای مشامم را پر می کند و دلم برای بوی سیب زمینی های خاکی تنگ می شود . در کابینت زیر سینک را باز می کنم و سبد سیب زمینی ها را بو می کنم . آب در دهانم جمع می شود . بلند می شوم و سیب زمینی ها را این ور آن ور می کنم . باد ، لپ پرده ی سفید راه راه بنفش و صورتی و سرخابی مان را باد می کشد . پرده را می گیرم و دو طرف صورتم می گیرم و از پنجره خم می شوم . پایین را نگاه می کنم و دونا دونا زیر لب زمزمه می کنم .
جزوه ی اصول سازمان مدیریت را روی میز می سرانم و به پاکت روی گوشی ام نگاه می کنم . اس ام اس جواب می دهم و دست هایم را زیر لپ هایم می زنم و مثلاً دارم می خوانم . سیب زمینی ها دارند روغن بازی می کنند و باد موهای جلوی پیشانی ام را هی می کشد .

۱۳۸۷ خرداد ۲۰, دوشنبه




اینک احساس و اقرار می کنم که آرزویی مانده است . آرزویی برآورده نشده ، و آن این است که تو را از پی مرگم اشک ریزان و نالان و فریادزنان و نفرین کنان نبینم ، همچنان که فرزندانم را ، دوستانم را ، یاران و هم اندیشانم را ...

چهل نامه ی کوتاه به همسرم - نادر ابراهیمی



نـادر را به خاک سپردیم .آرام بخوابی مرد بزرگ ...

۱۳۸۷ خرداد ۱۶, پنجشنبه




امروز ، از سر صبح دلم غمگین بود .
آقای نادر خوب من , آقای محترم و دلپذیر من , آقای خوشایند و نازنین من , سوگنامه بنویسم برایتان ؟
- ببخشید آقا ، من در این شهر کسی را نمی شناسم .
ویبره ی گوشی ام را حس کردم و باز کردن پاکت اس ام اس و خواندن این جمله : عزیزم ، نادر فوت کرد .
اینجا هیچ کس نیست که غروب ها به من خوش آمد بگوید .
آقای بزرگ ، آقای اسطوره ی روزهای بزرگ شدنم ، چگونه بگریم ؟ چگونه باور کنم ؟ چگونه بپذیرم ؟
آقا اینطور نکنید ، دیگر تمام شده است آقا .
این مجله ای که برای کلاس صفحه آرایی رسانه ام ، روی جلدش را به لبخند تو آراسته بودم ، که نامش را به نام با صلابت تو معطر کرده ام ، که مقاله اش را با گفتن از قلم خوش رقص تو ارزش داده ام . تو به من بگو ... چگونه تمامش کنم ؟
فراموشی را بستاییم ، چرا که ما را پس از مرگ نزدیکترین دوست زنده نگه می دارد.
کتاب هایت ، دفترهایم ، عکس هایت ، آه ... پوستر چهره ی نازنین تو ، آقای خالق عاشقانه ها ، من چگونه باور کنم ؟
یاد تو هر لحظه با من است ، اما یاد ، انسان را بیمار می کند .
این تومور و فراموشی و نشناختن ها ، آخر تو را تمام کردند ؟ آقای نادر نویسنده ی بزرگ ، من چگونه بگریم ؟
دست هایتان را می بوسم . دست های خوبتان را می بوسم و می خواهم که سخت بفشارم استاد گرانقدرم .
آقا من می خواهم به ستاره آباد بروم .
دلم ، نادر بزرگ ، دلم حال بدی دارد و دود ، دود دیدگانم را آزار می دهد و اندوه از سر و پای من بالا می رود . کاش بودید آقای نادر ، کاش بودید کمی بیشتر ، کمی دیرتر ، یا حالا که رفته اید ، دست کم ای کاش بر می گشتید . کاش می دانستید که نمی توانم باور کنم . و این اشک ها ، این اشک ها ، به خدا نمی دانم از چه روست ؟
دیر است برای بازگشتن ، برای خواندن تصنیف های کوچه و بازار ، برای بوییدن کودکانه ی گلها .
غمگینم . انگار که یک جای ذهنم ، یک ساختمان قدیمی پر خاطره ی پیر ریزش کرده است .

دستمال های مرطوب تسکین دهنده ی دردهای بزرگ نیستند . اینک دستی ست که با تمام قدرت مرا به سو ایمان به تقدیر می راند . اینک ، سرنوشت ، همان سرافرازی ازلی خویش را پایدار می بیند .
شاید ، شاید که ما نیز عروسک های کودکی یک تقدیر بوده ایم ... نمی دانم ...

آی ، خدای بالای سر ، بگذار بگویمت ! خوب نمی کنی این روزها با ما . خوب نمی کنی ... و دلگیرم از تو ... دلگیرم ... خوب نمی کنی با ما ...




پیشتر ها که از نادر بزرگ گفتم :

نادر ابراهیمی - آذر هشتاد و پنج
تاثیرگذارترین ها
وحشی می گریم

و ....

۱۳۸۷ خرداد ۱۵, چهارشنبه





شب هایی که دلم می خواهد تنهایی باشد و نیو کالکشن میوزیک و یک گوشی خاموش و نم باران و آرزوی کاش راه ها طولانی و طولانی تر شوند . آرزوی کاش به خانه نرسم ...
وقت های کم دوام قناعت محض و تکرار اینکه :

مگه من دیگه از زندگیم چی می خوام ؟