۱۳۸۶ اسفند ۲۸, سه‌شنبه

می دانی ؟ بهــار به عــروس می ماند . این درخت های میوه که تاج گل به سر می زنند و این رقص و آواز و مستی های مــدام ، از دلبــری های بهــار است و من را سرخوش و سر به هــوا و گیج می کند .
می دانی ؟ بهــار مرا می رقصاند ، مرا لطیف می کند . بهــار ، ملایم است و خوشایند برایم .
می دانی ؟ بهــار فصل من است .
و حال ، به تازگی ها فکــر می کنم و اینکه من چقــدر جوان هستم .


پ.ن : به سفر(هایی) می روم .

۱۳۸۶ اسفند ۲۷, دوشنبه

خب اولین دلیلش این است که فرهنگ و سنت حاکم بر روی ما به مردم این دید را القا نمی کند که نسبت به خودشان احساس خوبی داشته باشند . ما درس های اشتباه را آموزش می دهیم . و تو باید خیلی قوی باشی که بتوانی بگویی اگر سنت برایت کاربرد ندارد ، ولش کن . سنت خودت را خلق کن . اکثر مردم قادر به انجام این کار نیستند . آنها از من هم غمگین تر اند ، با وجودی که من این شرایط را دارم .


سه شنبه ها با موری - میچ آلبوم

پ.ن : این کتاب را تازگی ها ،از یک مهـربان ، هدیه گرفته ام .

۱۳۸۶ اسفند ۲۵, شنبه

اینها شعار نیستند

من رای دادم .
به خاطر استفاده از کمترین و کوچکترین حقم برای تغییر.
من رای دادم .
به خاطر برداشتن کوتاه ترین قدم برای چیزهایی که مدام بهشان فکر می کنم.
من رای دادم .
چون رای ندادن من هیچ چیز را عوض نمی کند .
من رای دادم .
چون همان ها که نمی خواهمشان با عقب نشینی من تسلط بیشتری می گیرند .
من رای دادم .
به خاطر اهمیت دادن به خودم به جامعه ام به خواسته هایم به حقوقم .
من رای دادم .
چون نمی خواهم احمـق فرض شوم .
من رای دادم .

اما ,
نه الزاماً به یک لیست حاضر و آماده.

۱۳۸۶ اسفند ۲۲, چهارشنبه

. ما به چه کسی رای می دهیم ؟ ما اصلاً رای می دهیم ؟ ما خوشحال هستیم ؟ ؟ ما یاران او هستیم ؟ ما یاران کی هستیم ؟ ما مستقل هستیم ؟ ما مستقل از چی هستیم ؟ ما اصولگرا هستیم ؟ ما گرای کدام اصول هستیم ؟ ما اصلاح طلب هستیم ؟ ما طالب کدام اصلاح هستیم ؟ ما گیج هستیم ؟ ما امیدواریم ؟ ما خوبیم ؟ ما بدیم ؟ ما چه می خواهیم ؟ ما سردرد داریم ؟ ما از حرف خسته ایم ؟ ما از فحش خسته ایم ؟ ما از درد خسته ایم ؟ ما دلمان می سوزد ؟ ما اشکمان در می آید ؟ ما ترحممان می آید ؟ ما چه مرگمان است ؟ نه , ما واقعاً چه مرضی داریم ؟ ما هیجانی می شویم ؟ ما داد می زنیم ؟ ما سرخوش می شویم ؟ ما متنفر می شویم ؟ ما خجالت می کشیم ؟ ما احساس خریت می کنیم ؟ ما گم و گور می شویم ؟ ما بیدار می شیویم ؟ ما چه کسی را قبول داریم ؟ ما زده به سرمان ؟ ما همکاری می کنیم ؟ ما پرس و جو می کنیم ؟ ما در سخنرانی این و آن شرکت می کنیم ؟ ما واقعاً چرا شرکت می کنیم ؟ ما اصلاً چرا شرکت نکنیم ؟ ما گیجیم ؟ ما خسته ایم ؟ ما منگیم ؟ ما نفسمان از جای گرم در می آید ؟ ما مرفه ایم ؟ ما اوباش گریم ؟ ما باشخصیتیم ؟ ما واقعا که چی ؟ ما واقعاً از کی ؟ ما واقعاً تا کـِی ؟ ما مهم هستیم ؟ ما مگر می شود مهم نباشیم ؟ ما دانشجویان فعالی هستیم ؟ ما دانشجو هستیم ؟ ما فعال هستیم ؟ ما درس می خوانیم ؟ ما کار می کنیم ؟ ما یاد می گیریم ؟ ما می بینیم ؟ ما می فهمیم ؟ ما محترمیم ؟ ما خوبیم ؟ ما بدیم ؟ ما می خندیم ؟ ما دست می زنیم ؟ ما خوش می شویم ؟ ما اشک می ریزیم ؟ ما مشت می کوبیم ؟ ما بی ادبیم ؟ ما ؟ شما بدون ما ؟
کسی فکر کرده است ؟ آنها بدون ما ...
همین ما که معلوم نیست که هر روز می چرخانندمان . که یک روز غیوریم و فردا روز نامرد. که یک روز باشهامتیم و فردا روز بزدل . که یک روز می بینیم و فردا روز کوریم . که یک روز با ایمانیم و فردا روز کافر . این ما خمیر دست شما . ما که یک روز هستیم و فردا روز ؟

ما ؟ ما همین مردم هستیم ؟ این مردم ؟ هه ... این مردم. مردم ؟! کدام مردم ؟
این مردم که از دزدی می گویند و دزد اند ؟ این مردم که نامردند و از نامردی می گویند ؟ این مردم که کثیف اند و از کثافت می گویند ؟ این مردم که جاهل اند که نادان اند که پوچ اند که حال آدم را به هم می زنند . این مردم که خائن اند و از خیانت حرف می زنند ؟ این مردم که دروغگویند و از دروغ می گویند ؟

این مردم که شبیه ملخ های یک مزرعه اند .
رقبای خوب
این طرفی و آن طرفی
بازی عادلانه ای است ؟
لیافت هم را دارند ؟
ما محصول شرایطیم ؟
اینجا کجاست دقیقاً ؟
با این مختصات ؟
ما کجا زندگی می کنیم ؟
ما گیجیم ؟ بله ما به شدت گیجیم .
حال ما خوب است ؟
نه اصلاً اصلاً
حرفش را هم نزن
حرف حالم را ...
در این گیجی های پی در پی
من فقط دارم دست و پا می زنم .

و نیست مسکنی . نیست آبی بر این آتش . نیست درمانی بر این درد .

۱۳۸۶ اسفند ۱۹, یکشنبه

آنها همان پشه های نیمه شبی هستند
که نیمه شب روی قوزک پای تو
آرام می نشینند ؛
پوستت را قلقلک می دهند ؛
و خیلی نرم ، خون تو را می مکند.
بی آنکه بیدار شوی ...

۱۳۸۶ اسفند ۱۵, چهارشنبه


یکشنبه های رسانه بعد از کلاس حقوق مطبوعات ، فتوژورنالیسم داریم با بهمن جلالی . آنقدر بی سر و صدا به داخل کلاس می آید که اصلاً آدم نمی فهمد کی آمده است .می آید با لرزش دست ها و خنده های دلنشینش لحن انتقادی و اعتراضی همیشه اش . با طنز تلخ گفتار و " چی می گی تو " گفتن های مدام اش . خودش هم کلاس ما را خیلی بیشتر دوست دارد از بس که بحث می کنیم و می خندیم و داد می زنیم . هیچ رقمه از حرفش کوتاه نمی آید و محال است بتوانی حرف خودت را به کرسی بنشانی . خدا نکند با چیزی یا کسی بد باشد که رسماً ترورش می کند . طوری که اگر آدم خودش هم موافق نباشد ، اما در صدد حمایت بر می آید . گذشته از اینکه من را کلی مسخره کرد که در همشهری کار می کنم و هر جلسه هم یک چیزی بار من می کند ( :D ) اما به هیچ وجه نمی توان او را دوست نداشت . مخصوصاً وقتی به این قطعیت می رسی که او چیزهایی را می بیند که بسیاری از ما نمی بینیم . اولش پیش خودم قبول نمی کردم . می گفتم من با این نگاه ریز و دقیقم خیلی هم خوب می بینم . کمی که گذشت باز هم پیش خودم به این نتیجه رسیدم که نه ! درست می گوید ... خیلی چیزها را نمی بینم و این نگاه را باید پرورشش داد . تقویتش کرد تا بیشتر و بهتر ببیند . آن روز سر کلاس گفت چند عکس می توانید بگیرید که جمعه باشد ؟ عکس ، جمعه را نشان دهد ! دقیقاً همان حالتی که آدم ها روی دست خودشان می مانند ... جمعه ها ، آدم ها روی دست خودشان می مانند .
جلالی ، استاد خاصی است که صمیمیتش را دقیقاً لحظه ای که کوله اش را روی دوشش می اندازد و از سرازیری خیابان پاکستان پایین می رود ، بیشتر از همیشه حس می کنی .

۱۳۸۶ اسفند ۱۲, یکشنبه

...اینها دیگر از مد افتـاده
این را دختـری می گفت و خیـلـی عجـیب راه می رفت .
دخـتر زبـانش را در گوشت آدامسش فـرو می برد و زبانش هی سفید می شد .
دخـتر آنقدر این کار را تکـرار می کرد که آدم برای صورتش
هیچ حالتی جز آن نمی توانست تصور کند .
دختـر شبیه شیری بود که تازه از خواب بیدار شده
و آب انار به لب هایش مالیـده است و پوست گـردو به پشت چشم هـایش .
دختـر صدایش شبیه موتور هواپیـما بود .
دخـتر ابروهای لنگه به لنگه اش را بالا می انداخت و کج می خندید.
دخـتر من را بدحال می کرد با دخترانگی های نداشته اش .

۱۳۸۶ اسفند ۱۱, شنبه

هـای خداهه ! چرا لقمه را دور سر خودت (!) , نه ... , دور سر من می چرخانی ؟
می خواهی حرفم بزنی ، چرا از زبان فال حافظ های دست پسرک های دست فروش که من از اصرار و التماسشان به عجز می آیم و فال بر می دارم ؛ می گویی ؟

عادی باش . درست و حسابی . این که راهش نیست عزیز دل من . مشورت کن با من گاهی .
تازه ! نگذار یادت بیاورم کارهای این چند وقته ات را .

چیزی نمی گویم از نفهمی نیست . دیگر می دانی ایشالا بعد از بیست سال ! بزرگواری (!) نه ! هـــا ... صبـر ! دارم صبـر به خرج ( ات ) می دهم .



پ.ن : کـافر هم خودتی . همین که گفتم .