۱۳۸۷ دی ۹, دوشنبه

دوست خوبم

من با شعار زندگی نمی کنم . من همدردی می کنم اما بدبخت نمایی نمی کنم . من خوب زندگی می کنم . از رفاه لذت می برم . دلخوشی های کوچک زندگیم را حفظ می کنم و دیوانه وار آنها را دوست دارم . جو گیر نمی شوم و با حرف ، خودم را گول نمی زنم . من هم دغدغه دارم . من هم از دیدن بسیاری صحنه های ناراحت کننده ، آزار می بینم . چه بسا بیشتر از شما و دوستانتان . من هم به دنبال بهتر از این می گردم . آزادی می خواهم که بتوانم یک جایی در یک روزنامه ای که دست کم خط مشی اش را قبول داشته باشم ، بنویسم . من هم غمگینم و خسته و تو سری خورده و حتی مایوس . خیلی بیشتر و خیلی پیشتر از شما . من هم به دنبال فضایی می گردم قدم به قدم آن جوانک بی فرهنگی نایستاده باشد و از راه سوت زدن و بددهنی کردن روزی بگیرد . تمام کودکان محروم این کشور را می بینم . برای این آدم ها ، برای خودم ، خانواده ام ، برای زندگی ام نگرانم . از آینده وحشت دارم . من اتفاقاً کتاب هم می خوانم . کتاب های خوبی می خوانم . خیلی هایشان را شاید حتی تو هنوز نخوانده باشی . من در این پنج ترم که دانشگاه آمده ام ، سه ترمش را مشغول به کار مرتبط با رشته ام بوده ام . من موسیقی را بسیار دوست دارم . می نوازم گاهی . هر از چندی فیلم خوبی می بینم . روزنامه می خوانم . هر شب یک سری سایت را حتماً سر می زنم . شبیه آدم هایی که مخاطب پست پیشین بودند هم نیستم . از تمام کودکان دست فروشی که به طرفم گل دراز می کنند ، گل می خرم . با بعضی از آنها حرف می زنم .چهره ی بشاشی دارم . من آراسته هستم اما نگرانی دارم . از کسی خط نمی گیرم . وابسته به هیچ حزبی نبوده و نیستم . خوب می پوشم . خوب می خورم . گاهی پولم تمام می شود و ناهار بیرون نمی خورم یا مسیری را پیاده می روم . همان دوربینی که تو توانستی ترم اول دانشگاهت بخری ، من ترم چهارم دانشگاهم خریدمش . هیچ کدام از کنسرت های جشنواره را نتوانستم بروم چون پول برایش کنار نگذاشته بودم . پسردایی یا دخترخاله ای هم نبود که بلیطش را نخواهد و به من بدهد . روزهایی برفی تاکسی گیرم نمی آید . سردم می شود و برای تمام آنهایی که سقفی بالای سر ندارند ناراحت می شوم . من هر روز صبح صدقه می دهم . سفر می روم و خیلی شهرها و کشورها را دیده ام . بیش از نیمی از سن ام را خارج از کشورم زندگی کرده ام . در هیچ تشکلی عضو نیستم . هرگز منزوی و بی تفاوت و سطحی نگر نبوده ام . کمی مایوس شده ام اما این به معنی کناره گیری نیست . دو سال قبل از اینکه تو بشناسی ام فکر می کردم دنیا را تغییر می دهم . من دنیا را تغییر ندادم اما دنیا هم مرا تغییر نداد . می بینی که ؟ هر کس به راه خود می رود . من هم دلم برای تمام زنانی که هنوز از حقوق واقعی شان خبر ندارند می سوزد . برای تمام دخترانی که نمی خواهند یاد بگیرند . برای تمام دخترانی که ابله باقی مانده اند . پس بعضی دغدغه های مشترکی داریم . می بینی ؟ فقط شاید روش و نگرش ما متفاوت باشد . اما تمام اینها را نوشتم که به تو بگویم ، هیج اجازه نداری به خاطر برداشت اشتباه از یک پست زنانه ی کوتاه و روزمره ی من ، محکومم کنی به بی خبری . به بی اعتنایی . چشم به روی تمام این آگاهی ها بستی با یک هیجان لحظه ای ، در چند جمله ی کوتاه مرا خلاصه کردی . خوب نبود . مخصوصاً زمانی که از دغدغه های زندگی شخصی من مطلع نیستی و از تمام روزهایی که کج دار و مریز می گذرانمشان .

نیـکو .

۱۳۸۷ دی ۶, جمعه

عوضی ها انگار مجبورند اینجا را بخوانند . از یکی از غلط های اضافه شان که می گذری ، پایشان را از گلیمشان هی آن طرف تر می گذارند . هی زیر سیبیلی خطا خوری هایشان را رد می کنی اما این الاغ های عقده ای بیچاره را تا یک تو دهنی حسابی نزنی انگار آدم نمی شوند .
خاک بر سر بی شعورتان کنند .

۱۳۸۷ دی ۴, چهارشنبه

صبح ها ، برای انتخاب سورمه ای یا مشکی خط چشمم ، قاطعیت را کم می آورم . برای انتخاب پالتوی شیری شکلاتی یا خاکستری یا بارانی مشکی ، قدرت ندارم . برای انتخاب مقنعه یا روسری یا شال باید هزار ساعت فکر کنم . برای چای یا شیر . برای شیرینی یا نان و پنیر . جوراب خاکستری یا کرمی رنگ . بوت یا کفش . برای رنگ شال گردن . رنگ رژ گونه . برای اینترنت یا کتاب . برای عطر . برای راه . برای مسیر کوتاه یا بلند . برای صندلی کلاس . برای رژ یا لیپ شاین . برای پیاده یا سواره . برای خوابیدن یا دوش گرفتن . برای ساندویچ یا پیتزا . ترم دیگر رسانه را رفتن یا نرفتن . سوپ یا سیب زمینی سرخ کرده . فکر کردن به خواب عجیب دیشب یا امروز ظهر . بردن دوربین یا نبردن . خورد کردن پنج هزاری یا خلاص شدن از شر دو هزاری کهنه ؟ ... ادامه نمی دهم . برای تمام کارهایم دو دلم . یا دچار کمبود اعتماد به نفس در تصمیم گیری شده ام یا واقعاً انتخاب کردن یادم رفته است .

اما حال من بد نیست . من فقط انگار زیادی جالب شده ام :)

۱۳۸۷ آذر ۲۴, یکشنبه

- می گفت دو تا آدم مثل 11 می مونه ... - یه آدم هم مثل 11 می مونه . به شرطی که فقط به پاهاش نگاه کنی .


-شب های روشن.فرزاد مؤتمن-

۱۳۸۷ آذر ۱۸, دوشنبه

این مدت به اندازه ی چند سال از من سن بالا رفت . از پله های دلم هی اثاث بالا بردند و از آن بالا کوفتند روی زمین و تمام گلدان های دلم شکست و تمام کاسه و بشقاب های آشپزخانه ام تکه تکه شد . فنر تمام راحتی های هال کوچک دلم در رفت . قاب های چوبی میخکوب شده به دیوار دلم سوختند . بالش های خوب تخت خوابم پر پرانده شدند . هی آدم های زیادی از پله های خانه ی دلم بالا رفتند وهی در زدند و هی من خواب بودم و هی در زدند و هی نفهمیدند خوابم . این میان ، مامانی ام بود که بود و مگر می شود که نباشد و هی مادرانگی خرجم کرد . هدا بود و گوش هایش . گوش های صبورش . هدای خواهرمم . و این کلمه ی "خواهر" وقتی که می گویی انگار هی تجزیه می شود به دنیا دنیا صمیمیت و خوبی و نرمی . ماهده ام بود . ماهده ی عزیزم .که می آمد ، در نمی زد . او آرام روی یک کاغذ سفید می نوشت و برایم آرزو و دعا و آرامش فوت می کرد رویش و می چسباند به پشت در خانه ی کوچک دلم . نوشینم بود و مهربانانگی های عجیبش و دوستی های به جایش . نرگسم بود . نرگس خوبم بود . با این کوتاه نوشت های سبک و خنک و آرام کننده . آزاده بود و دو نقطه ستاره های از دور فوت کردنش . میل ها و تمام خوبی هایی که بی دریغ می کند . و کلی دوست خوب دیگر که هستند و خوبی می کنند و من دوستشان دارم .
و این من که روزهایم آسان نیستند و کاری انجام نمی دهم . اما از بس سنگینند می ترسم و هی من مدام می ترسم و هی دوست دارم و هی دوست دارم و هی دوست دارم و نمی دانید چقدر خسته ام و آدم مگر چقدر خودش را کش می دهد . و می زند به سرش گاهی و تمام خوبی ها را هم بدی می بیند و تمام بدی ها را از همیشه درشت تر و یغورتر . بعد ناگاه هی ظرف می شکند و هی می شکند و تو می شکنی و دلت هی می شکند و از آن خانه ی کوچک دلت چیزی باقی نمی ماند . و یک نفر هی دارد تمام خرده شیشه ها و تکه چوب ها و پرپر بالش ها را جارو می زند از زیر پله ی دلم . یک نفر دارد همیشه چیز را تمیز می کند . یک نفر دارد همه چیز را مرتب و تمیز می کند و من مثلاً خودم را خوابانده ام . اما تمامشان را می شنوم و با چراغ خاموش اتاق ، دارم داخل اتاق خواب را تمیز و مرتب می کنم و همه چیز را سر جایش می گذارم و به زیر گلوی اتاق خواب بهترین عطرم را می زنم و روی نبض هایش . روی نبض های اتاق که هی نبضش بزند و هی عطر بپراکند و من می شنوم که او دارد همه چیز را مرتب می کند و صدای جاروبرقی می آید و فش فش شیشه شوی و بو می آید . بوی اتو می آید و جاروبرقی و این تمیزکردنی ها .و من مثلاً خوابیده ام . خوابی مضطرب و هنوز آشفته . نگران و نگران و نگران .

پ.ن : سپاسگزاری ، رسم قشنگیست که من همیشه دوستش داشته ام و هر بار که آدم های خوب زندگی ام به من خوبی کنند با تمام بی توقعی هایشان ، به جاست که من سر کج کنم و لبخند دخترانه ی قشنگی بزنم و بگویم مرسی عزیز دلم :* و به تمام آنهایی که بخشی از زندگیم هستند بگویم که خوشرنگی خوبی شان تا گچ دیوار دلم فرو رفته است ... مثل هر بار. :)