۱۳۸۷ اردیبهشت ۸, یکشنبه

یک چیزهایی دارد در زندگی ام Bold می شود که نمی دانم باید یا نه.
یک چیزهایی دارد در زندگی ام Italic می شود که نمی دانم باید یا نه.
یک چیزهایی دارد در زندگی ام Underline
می شود که نمی دانم باید یا نه.

یک بایدهایی در زندگی ام دارد که نمی دانم چیزهایی یا نه.

۱۳۸۷ اردیبهشت ۳, سه‌شنبه

دلم می خواهد لب یک پنجره بنشینم و یک بعدازظهر ، به گنجشک های روی سیم برق کوچه مان نگاه کنم و حسرت خنگی شان را بخورم ...

آهـای , گنجشک های خنگ کوچک ! خیلی خرید که خوشبختی تان را نمی فهمید .


-------------------------------------------------------------------------
هر از چندی وبلاگستان روی ویبره می رود و بحثی مطرح می شود و عده ای پست بخصوصی را پرچم می کنند و در گودر هایشان آن پست را شیر می کنند و در پست های بعدیشان به حمایت و تشویق می پردازند . بعد عده ای دیگر اگر خیلی محترم و با کلاس باشند از کسی نام نمی برند و با هوشمندی حیرت برانگیزی ، مقدار متنابهی ناسـزا به همان فرد یا پست مورد نظر حواله می کنند . سبک دیگری هم وجود دارد که وبلاگنویس با زبان دریده و بی پروای خود ، حجم عظیمی از اصطلاحات چاله میدانی و لمپنی را در پست خود به کار می برد و ادعا می کند که من از هیچ کس و هیچ چیز نمی ترسم و چه کسی به من گفته بالای چشمم ابروست و من آدم خیلی جالبی هستم و آینه می گیرم جلوی هر کسی که ناسزایم گفت و بد و بیراه به سویم پرتاب کرد . و در حالت حاد ، وبلاگنویس به صورت خیلی جالب تری می گوید که اگر بدم گفتید ، من بدترش را می گویم و من خیلی بلدم و من از شما خیلی بی ادب تر و بد دهان تر هستم و الخ .


من ، خودم را در هیچ کدام از مواردی که تاکنون به بحث و شورش ختم شده است صاحب نظر نمی دانم و ادعایی هم در این باره ندارم . اصل صحبتم این است که وبلاگ ها و اصولاً جامعه ی مجازی یک هاله ای اطراف ما می سازد که باعث می شود ، خیلی ادعایمان بشود و حرکت های نمادینی هم در جهت همان ادعاها انجام دهیم . اما نه در واقعیت ... هرگز نه در واقعیت . که در همان جامعه ی مجازی و یا همان وبلاگستان خودمان . خلاصه بگویم ، فارغ از موضوع بحث و گفتمان هایی که به راه می افتد که البته شخصاً ترجیح می دهم از آنها با عنوان "بـازی های سرگرم کننده برای اوقات فراغت" یاد کنم ، حرفی را بزنیم یا ادعایی را بنویسیم که در عالم واقع و ملموس هم معتقد به آن باشیم و یا دست کم در زندگی شخصیمان به آن روش عمل کنیم . بعد فکر می کنم هر کسی از فردا بلندگو دست نگیرد و این حرف ها را توی بوق بگذارد و یک عده هم برایش کف بزنند .

نکته ای هم من باب موضوعات مطرح شده بگویم که ، علیرغم طرح بسیاری مسائل تابو و یا مسائلی که روی آنها نظر همگانی و یا تعصب خاص وجود دارد ، اما نظریه پردازی در این خصوص نه در قدمت ِ نداشته ی این قبیل بحث ها در کشورمان می گنجد و نه با بسیاری از شئون عرفی و شرعی ما تطابق دارد . یا به عبارتی صریح تر ، با بسیاری از این شئون در تعارض است . و همان فرهنگ و جامعه و عرفی که می گوییم چرا این مسائل در بعد عملی برایش جا نیفتاده ، طرح این مسائل و سپس پرداختن به آن توسط عده ای که کارشناسی لازم را ندارند هـم در ظرفیتش نمی گنجد و یا به بی احترامی و بی حرمتی ختم می شود و خلط بحث پیش می آید و روند آن هم از مسیر علمی خود خارج می شود .

توضیح اینکه ، اگر بنده اشتباه می کنم و اصلاً بحث ها جنبه ی علمی ندارند که من همین جا از اینکه با پابلیش این پست خودم را کمی درگیر روال بـازی تان کردم عذر می خواهم و همین جا از دوست بعدی مان می خواهم که تاس بیندازند و بازی را از سر بگیرند . اگر هم که قـرار بر این است که بحث به شکل گفتمانی و با حفظ شئون فردی و اخلاقی باشد ، به صراحت می گویم ، این لحن و ادبیات و به خصوص فضا ، اصلاً مناسب اینچنین موضوعاتی نیست . و فکر هم نمی کنم که هیچ یک از کارشناسان و صاحب نظران و پژوهشگران این حوزه از تجربه های فردی و شخصی خود بگویند و از این روش خوانندگان خود را آگاه و راهنمایی کنند .


پ.ن : صراحتاً عرض می کنم که این پست هیچ مخاطب خاصی ندارد و در عین حال همه می توانید به خودتان شک کنید .


پ.ن2 : لطفاً غر نزنید که چرا کامنتینگ وبلاگت را برای اکثر پست ها اکتیو نمی کنی ، اگر حرفی دارید ، ایمیل من این گوشه ، درست زیر دکمه ام گذاشته شده است ، می توانید به خودتان زحمت بدهید و نظر خود را به صورت ایمیلی برای من ارسال کنید . قطعاً بی پاسخ نمی ماند .

۱۳۸۷ فروردین ۳۱, شنبه

گذشته از حواشی و سوال های اساسی در مورد خود مراسم و تعداد مهمانان که از قضا و اتفاق یکی از آنان هم خبرنگار این پایگاه خبری بوده است ؛ من که الآن ترم چهار روزنامه نگاری هستم و ترم اول موسسه ی مطالعات و تحقیقات رسانه و دوره ی خبر باشگاه خبرنگاران و موسسه ی ایران را هم گذرانده ام ، بـار خبــری این خبــر منتشر شده را اصلاً درک نمی کنم .
و ویژگی خبری اش را اصلاً نمی فهمم .
اصلاً .

۱۳۸۷ فروردین ۳۰, جمعه

گاه ، شب های تابستان تنم آنقدر برجسته می شود که باد کرخت کننده ی کولرهایش از صورتم وزیدن می گیرد . و بی حالی و پوچی گاه و بی گاهش به چشمانم می ریزد . بعد در تختم می خوابم و در خود جمع می شوم و تا صبح صدای اتوبان ها می آید و نورهای زرد و گذرهای بی شتاب و ترس مخفی شب ها . چشمانم را می بندم و نمی فهمم چه طور صبح می شود و آفتاب ، رنگ عرق بر صورتم می زند . صبح می شود و من هر چه فکر می کنم یادم نمی آید دیشب چند خواب دیده ام و آدم های خواب هایم را در کدام خیابان ملاقات کرده ام ؟ یادم نمی آید روی کدام تاب رنگینی نشسته بودم و تو تابم می دادی و من بالا می رفتم هی . هی بالا می رفتم و تو هلم می دادی و بالا می رفتم هی . هلم می دادی و بالا می رفتم هی . و بالا می رفتم هی . می رفتم هی . هی . تو .
شب بود . تابستان بود . باد بود اما وحشی . دویدن بود و خوشی های پیاپی .
بالا می رفتم هی . هلم می دادی تو .

۱۳۸۷ فروردین ۲۴, شنبه

خیلی راحت به آدما خوبی می کنم .
زیاد ! هم کمـّـی . هم کیفی .
خاک بر سر بی لیاقت آدما .

۱۳۸۷ فروردین ۲۰, سه‌شنبه

۱۳۸۷ فروردین ۱۵, پنجشنبه

گاهی تمام شب تا صبح ، کتاب ها را زیر و رو می کنم
که شاید ، یک نفر از این مدعی های کهن و نوی ادب و فرهنگ ،
دست کم یکی از احوال کنونی مرا ،
روی صفحه ی کاغذ با کرشمه ی کلماتشان آذین بسته باشند.
سپیده که می زند ، ناامید از نام تمامشان
دست به قلم می برم و روی تمامشان را سپید می کنم .
و سرمست از باده ی غرور ، جلوی پای خود نیم خیز می شوم .
البت این اتفاق اغلب در خواب و گیجی رخ می دهد و نه در بیداری و هشیاری .

۱۳۸۷ فروردین ۱۳, سه‌شنبه

آی , گل بابونه !

این روزها چه می گویند که دیگر ما با هم جمع بسته نمی شویم ؟
این روزها ی شور . روزهای شک . روزهایی شبیه مروارید سپید .
این روزها که بعد از نام تو ، نام خوب دیگری می آید و دیگر نه نام من . این روزهای انقطاع و اتصال . سر به دیوار تکیه می دهم . تو پشت دیواری . دیوار من زرد و دیوار تو آبی . دیوار من زرد و دیوار تو قرمز . دیوار من زرد و دیوار تو سبز . دیوار من زرد و دیوار تو بنفش . نام خوبی است که آرامش ات می آورد و دنیا دنیا می ارزد . اما نخواه از من که آشفته نشوم از لحظه ای نبودنت . از این گسستگی " ما " ی ما . بعد بغض می کنم . قیافه ات را با همان ته خنده ات جمع می کنی . می گویم گلپر . و بعد با مکث . گل - پَر .
اینها را امشب نوشتم که یادت نرود آراستگی و تازگی " ما " یمان را . تمام آن زیر و بالایی که من در این بیست سال با تو تجربه کردم و همیشه چراغ بودی . نه . از من نخواه که بغض نکنم . لحظه ای زیر گریه نزنم . این طور از حجم تو خالی نشوم . با تمام خوبی هایی که صد دنیا ؟ آه نه ... صد چه حقیر است این میان . که هزاران دنیا می خواهمت ، اما چه غمی افتاده به دلم امشب .

بغلت می کنم . و خوب خوب نگاهت می کنم . انگار که دلم بخواهد تمام خواهری ات را از آن خود کند .

گل بابونه . هـدای خوبم .