دلم می خواهد به یک روستای سبز دور بروم . جعبه جعبه عکس با خودم ببرم از آدم هایی که پیش از این ندیدمشان . یک پاکت گلابی تازه ی شیرین . یک چمدان لباس سبک . سیزده کتاب از نویسنده هایی که نمی شناسمشان . یک بطری شربت بهار نارنج و یک پتوی چهارخانه برای شب ها که یخ نکنم . بی هیچ تقویم و ساعتی حتی .
تمام دالان های ذهنم از نگرانی هایی پر شده که دارد هر روز قسمت تازه ای از دیوارهایش را می ساید . امروز نیم رخ به آینه ایستادم و اریب به خودم در آینه نگاه کردم . گردنم یک جوری شده بود که حس کردم چقدر خسته است راستی .
کو باران اردیبهشت ؟
بنشین اینجا برایم تا صبح بخوان . خوب بخوان .