۱۳۸۷ دی ۱۶, دوشنبه

از باد های معروف
تنها یکی به سمت تو می وزد
و همان
ویرانت می کند .

چنان قفلم که دیده نمی شوم - مسعود کریم خانی - آهنگ دیگر


ساعت سه و نیم صبح است . خوابم می آید . چشم هایم می سوزند و درد می کنند حتی . کوله پشتی ام را هنوز آماده نکرده ام . کمتر از دو ساعت وقت دارم . بروم یک شهری که دست کم به قدر چهار ساعت از تهران دور باشد و از گریه ی آدم های سیاهپوش عکس بگیرم . از سنج و طبل و پرچم . بروم یک جایی که وقتی اشک ریختم نپرسند ، چرا . نگویند ، نکن . بروم یک جا که دور شوم از هجوم افکار و این سوال های بی جواب و این اگر و شاید و ولی . سرم گیج می رود و حالت تهوع دارم . زشت و مریض و زرد شده ام انگار . جزوه های ارتباطات سیاسی را هم برای تزئین کوله پشتی با خودم می برم . شاید زد و شد که چیزی بخوانم حین راه مثلاً . گرم نمی شوم و هوا خیلی سرد است و من همین روزهاست که مثل یک حلزون پیر یخ بزنم و هی کند راه بروم . کند حرف بزنم . کند بنویسم . و هی آرام آرام با این کندی سر کنم و یخ بزنم و بمیرم ...
که البته نه ، عزایم با عزای امام حسین یکی می شود و کسی فاتحه ای هم برای من نمی فرستد . کک هیچ کس نمی گزد و همه یادشان می رود برای من دست کم دو قطره اشکی بریزند .همین طور که دارم روز به روز تحلیل می روم خوب است . نا به هنگام و بی خبر بمیرم برای خودم هم بهتر است تا سرما بخورم و خنده ی کلی آدم پشت سر مرده ام باشد ...
ساعت سه و چهل و پنج صبح است . بیشتر خوابم می آید . چشم هایم بیشتر می سوزند . بیشتر درد می کنند حتی ...