شاعر می گه :
گـر بزننـدم به تیـغ در نظـرش بی دریـغ
دیدن او یک نظر صد چو منش خون بـهاست
سعدیا !
خوش تر است سل سه له ی مو ی دو ست ات در زیر و بم و بالا و پایین آواز شجریان .
گفتم که بدانی خلاصه .
۱۳۸۶ اسفند ۷, سهشنبه
۱۳۸۶ اسفند ۶, دوشنبه
من خواب دیده بودم ...
خیالم خوش بود به شیشه های مات رنگی
من خواب دیده بودم ...
سرم گرم بود به نورهای دور و گم
من خواب دیده بودم ...
دلم روشن بود به لبخندهای بی صدای پررنگ
تمام درد همین است .
اینکه من فقط خواب دیده بودم ...
خیلی از آهنگ های Damien Rice معرکه اند اما The Blower's Doughter که آهنگ تیتراژ فیلم Closer هم هست . خیلی دوست داشتنی و البته اعتیادآور است . طوری که می شود ساعت ها و ساعت ها و ساعت ها گوش داد و خسته نشد . می گذارم اینجا اگر خواستید شما هم گوش کنید :)
Click To DL Me
Lyric
خیالم خوش بود به شیشه های مات رنگی
من خواب دیده بودم ...
سرم گرم بود به نورهای دور و گم
من خواب دیده بودم ...
دلم روشن بود به لبخندهای بی صدای پررنگ
تمام درد همین است .
اینکه من فقط خواب دیده بودم ...
خیلی از آهنگ های Damien Rice معرکه اند اما The Blower's Doughter که آهنگ تیتراژ فیلم Closer هم هست . خیلی دوست داشتنی و البته اعتیادآور است . طوری که می شود ساعت ها و ساعت ها و ساعت ها گوش داد و خسته نشد . می گذارم اینجا اگر خواستید شما هم گوش کنید :)
Click To DL Me
Lyric
۱۳۸۶ اسفند ۲, پنجشنبه
۱۳۸۶ بهمن ۲۸, یکشنبه
۱۳۸۶ بهمن ۲۷, شنبه
غــربال آدم ها را دیده ای ؟
آنها که می مانند و با آرامـش به تو لبخند می زنند.
و آنها که دست و پا می زنند و از مربع های ظریف عبور می کنند.
در حالی که صدای نعره و جیغ و فریادشان ، ذهن تو را خراش می دهد.
آنها که می مانند با بودن های موثرشان.
غــربال آدم ها ، شاید بی رحمانه و قطعاً ضروری است .
به اولیش شک دارم . به دومی اش اطمینان .
آنها که می مانند و با آرامـش به تو لبخند می زنند.
و آنها که دست و پا می زنند و از مربع های ظریف عبور می کنند.
در حالی که صدای نعره و جیغ و فریادشان ، ذهن تو را خراش می دهد.
آنها که می مانند با بودن های موثرشان.
غــربال آدم ها ، شاید بی رحمانه و قطعاً ضروری است .
به اولیش شک دارم . به دومی اش اطمینان .
۱۳۸۶ بهمن ۲۵, پنجشنبه
پاهایش را که روی زمین می کشید ، خاک بلند می شد و موهای درهم و آشفته اش درجه به درجه روشن تر می شد . لای مژه ها و بین ابروهایش ، گرد و غبار بود . انگشت هایش به طرز نامعمولی خم و کج می شد . دهانش ناگاه به شدت جمع می شد، گویی از چیزی به عجز آمده است . و چشمانش را آنقدر روی هم فشار می داد که اگر می دیدیش ، حس می کردی دارد درد می کشد یا زخمی دارد به شدت خونریزی می کند یا استخوان زانوهایش خورد شده است . گردنش مثل کسی که در تاکسی نشسته و هی به خواب می رود و هی با دست انداز بعدی از خواب می پرد ، روی شانه اش می افتاد . هی روی شانه اش می افتاد . گردنش . گردنش هی روی شانه اش می افتد هی . زیر پلک چپش می پرید و دست هایش را به ناگاه مشت می کرد و روی شکمش می کوبید . محکم . محکم روی شکمش می کوبید دست ها را . بعد گویی که از حال رفته باشد از کمر خم می شد و آرام همان طور که به دیوار گلی پشت سرش کشیده می شد , روی زمین می افتاد و مثل مرده ای که در حال جان کندن باشد شروع به تقلا می کرد . صورتش را به خاک می سایید و چیزی جز دو مردمک قهوه ای اش که هر از گاهی با گشودن پلک هایش نمایان می شد , در آن صورت تمام به رنگ خاکش ، جلب توجه نمی کرد . چند لحظه ای به خودش آنقدر جمع می شد که حرکتش شبیه کرم بود و آدم چندشش می شد . بعد شروع می کرد به چنگ زدن خاک . آنقدر چنگ می زد و که تمام سر پنجه هایش زخم و خونین می شد و دوباره از حال می رفت . گاهی گردنش به راست می چرخید و ناگاه حرکتی به سمت بالا می کرد گویی که برق گرفته باشدش یا کسی در گوشش زده باشد یا چیزی شبیه اینها . همان طور که روی زمین افتاده بود و فاصله ی میان از حال رفتن ها و جان کندن های بعدش کم شده بود , یک بار که از حال رفت همان طور افتاد و مرد و روح از تنش پرید . با چشم های باز قهوه ای اش که آیینه ی دیوار گلی و آسمان آبی بالایش شده بود . با همان صورت خاکی و موهای آشفته و تنی که انگار با خاک شست و شویش داده بودند . شست و شو داده بودند تنش را .با خاک . همان طور که سر پنجه هایش خونین و زخم بود و همان طور که پیچیده بود مثل بچه ای که داخل رحم مادرش جمع و زانو در شکم خوابیده . نه . نخوابیده . مرده . مثل بچه ای که داخل رحم مادرش جمع شده و زانو در شکم مرده است . قهوه ای چشمانش ، آیینه ی آسمان بود و دیوار گلی بالای سرش . خوابیــــ ... مرده بود همان طور . همان طور بود مرده .
۱۳۸۶ بهمن ۲۲, دوشنبه
ناتــور گرامی گفته است که از نخوانده هایم بنویسم . از آن کتاب هایی که دست گرفته ام اما یا بی حوصلگی یا کشش نداشته ی کتاب ها یا فقر سواد من یا تنبلی ، باعث شدند که آنها نخوانده رهــا شوند یا در کتابخانه ام خاک بخورند یا بی تورق به صاحبشان بازگردند .
خیلی زیادند . خیلی .
بله ! درست حدس زدید . یک چراغ روشن ! من از کافکا جز مسخ ، هیچ نتوانستم بخوانم ، دست گرفته ام اما به ده نرسیده - صفحه شان را می گویم - رها شدند .
کلیدر دولت آبادی حوصله ام را سر برد و کفــری شدم که با آتش بدون دود ابراهیمی در یک سطح می گذارندشان .
از سارتر هرگز نخواندم . خواستم اما نشد . نپسندیدم یا نتوانستم یا بی سلیقه بودم از دید بعضی . نشد نهایتاً .
ساختار و تأویل متن بابک احمدی را زیاد دست گرفتم اما آنقدر قطع و وصل شد و می شود که تمام نشده هنوز که هنوز است .
خداحافظ گری کوپر نیمه رهــا شد در سفر تابستان پار به شیراز .
خواب زمستانی گلی ترقی و شب های چهارشنبه ی آذردخت بهرامی را نیمه رها کردم اما بعد برگشتم و خواندم و خیلی هم دوست داشتم .
مکتب های ادبی - دو جلد - رضا سید حسینی را گزینشی خوانده ام و یک جورهایی حیف کرده ام با این طرز خواندنم و این صحبت ها .
شما که غریبه نیستید هوشنگ مرادی کرمانی را هم هنوز تمام نکرده ام . آبروریزی است ، این امانت یکی دو سالی می شود که دست من مانده است . اگرچه صاحبش را هم هفت هشت ده ماهی می شود که ندیده ام .
هیس ِ محمد رضا کاتب و آزاده خانم و نویسنده اش ِ رضا براهنی و طاعون آلبر کامو و بر جاده های آبی سرخ نادر ابراهیمی را هر کدام نصفه و نیمه رها کردم و هر بار هم به دلیلی .
ناتور دشت سلینجر را با عرض معذرت هنوز تمام نکرده ام یادم نیست درست چقدر از اولش را خوانده بودم که ماند همان طور .
عشق سال های وبای مارکــز را نیز .
همنوایی ارکستر شبانه ی چوب های رضا قاسمی را هم یادم نیست تا کجا خواندم .
همه نام های ساراماگو
بادبادک باز خالد حسینی
چشم هایش بزرگ علوی
ماجرای عجیب سگی در شب
زندگی در پیش رو
سه قطره خون هدایت
قمارباز آل احمد
- وای -
یادم نیاور ... ! جزیره سرگردانی
موسیقی آب گرم
...
کلاً احساس می کنم از زندگی ام عقب هستم و اگر ندوم شاید دیگر فرصت نشود که هر چه جلوتر می رود حس می کنی کمتر وقت داری و انگار هیچ نفهمیده ای و هیچ نکرده ای و هیچ نخوانده ای و ندیده ای و همیشه دیر است و همیشه دیر هستیم و احساس گناه می کنم و عذاب وجدان از این همه که از دست می دهم و از دست می روند و از دست می روم ...
شاید اصلاً نشستم به فهرست نویسی و نمی دانم
اما چقدر " نخوانده های باید خوانده می شده تا امروز " زیاد دارم و این چقدر ناراحت کننده است و وای , چقدر و خیلی و بسیار زیاد .
دعوت می کنم از هر کسی که حس می کند یکی از پست های وبلاگش ، باید بهانه شود برای دوباره دست گرفتن کتاب هایی که روزی رهایشان کرده است .
سپاس از ناتور گـرامی .
خیلی زیادند . خیلی .
بله ! درست حدس زدید . یک چراغ روشن ! من از کافکا جز مسخ ، هیچ نتوانستم بخوانم ، دست گرفته ام اما به ده نرسیده - صفحه شان را می گویم - رها شدند .
کلیدر دولت آبادی حوصله ام را سر برد و کفــری شدم که با آتش بدون دود ابراهیمی در یک سطح می گذارندشان .
از سارتر هرگز نخواندم . خواستم اما نشد . نپسندیدم یا نتوانستم یا بی سلیقه بودم از دید بعضی . نشد نهایتاً .
ساختار و تأویل متن بابک احمدی را زیاد دست گرفتم اما آنقدر قطع و وصل شد و می شود که تمام نشده هنوز که هنوز است .
خداحافظ گری کوپر نیمه رهــا شد در سفر تابستان پار به شیراز .
خواب زمستانی گلی ترقی و شب های چهارشنبه ی آذردخت بهرامی را نیمه رها کردم اما بعد برگشتم و خواندم و خیلی هم دوست داشتم .
مکتب های ادبی - دو جلد - رضا سید حسینی را گزینشی خوانده ام و یک جورهایی حیف کرده ام با این طرز خواندنم و این صحبت ها .
شما که غریبه نیستید هوشنگ مرادی کرمانی را هم هنوز تمام نکرده ام . آبروریزی است ، این امانت یکی دو سالی می شود که دست من مانده است . اگرچه صاحبش را هم هفت هشت ده ماهی می شود که ندیده ام .
هیس ِ محمد رضا کاتب و آزاده خانم و نویسنده اش ِ رضا براهنی و طاعون آلبر کامو و بر جاده های آبی سرخ نادر ابراهیمی را هر کدام نصفه و نیمه رها کردم و هر بار هم به دلیلی .
ناتور دشت سلینجر را با عرض معذرت هنوز تمام نکرده ام یادم نیست درست چقدر از اولش را خوانده بودم که ماند همان طور .
عشق سال های وبای مارکــز را نیز .
همنوایی ارکستر شبانه ی چوب های رضا قاسمی را هم یادم نیست تا کجا خواندم .
همه نام های ساراماگو
بادبادک باز خالد حسینی
چشم هایش بزرگ علوی
ماجرای عجیب سگی در شب
زندگی در پیش رو
سه قطره خون هدایت
قمارباز آل احمد
- وای -
یادم نیاور ... ! جزیره سرگردانی
موسیقی آب گرم
...
کلاً احساس می کنم از زندگی ام عقب هستم و اگر ندوم شاید دیگر فرصت نشود که هر چه جلوتر می رود حس می کنی کمتر وقت داری و انگار هیچ نفهمیده ای و هیچ نکرده ای و هیچ نخوانده ای و ندیده ای و همیشه دیر است و همیشه دیر هستیم و احساس گناه می کنم و عذاب وجدان از این همه که از دست می دهم و از دست می روند و از دست می روم ...
شاید اصلاً نشستم به فهرست نویسی و نمی دانم
اما چقدر " نخوانده های باید خوانده می شده تا امروز " زیاد دارم و این چقدر ناراحت کننده است و وای , چقدر و خیلی و بسیار زیاد .
دعوت می کنم از هر کسی که حس می کند یکی از پست های وبلاگش ، باید بهانه شود برای دوباره دست گرفتن کتاب هایی که روزی رهایشان کرده است .
سپاس از ناتور گـرامی .
اشتراک در:
پستها (Atom)