۱۳۸۷ فروردین ۳۰, جمعه

گاه ، شب های تابستان تنم آنقدر برجسته می شود که باد کرخت کننده ی کولرهایش از صورتم وزیدن می گیرد . و بی حالی و پوچی گاه و بی گاهش به چشمانم می ریزد . بعد در تختم می خوابم و در خود جمع می شوم و تا صبح صدای اتوبان ها می آید و نورهای زرد و گذرهای بی شتاب و ترس مخفی شب ها . چشمانم را می بندم و نمی فهمم چه طور صبح می شود و آفتاب ، رنگ عرق بر صورتم می زند . صبح می شود و من هر چه فکر می کنم یادم نمی آید دیشب چند خواب دیده ام و آدم های خواب هایم را در کدام خیابان ملاقات کرده ام ؟ یادم نمی آید روی کدام تاب رنگینی نشسته بودم و تو تابم می دادی و من بالا می رفتم هی . هی بالا می رفتم و تو هلم می دادی و بالا می رفتم هی . هلم می دادی و بالا می رفتم هی . و بالا می رفتم هی . می رفتم هی . هی . تو .
شب بود . تابستان بود . باد بود اما وحشی . دویدن بود و خوشی های پیاپی .
بالا می رفتم هی . هلم می دادی تو .