۱۳۸۶ اسفند ۱۵, چهارشنبه


یکشنبه های رسانه بعد از کلاس حقوق مطبوعات ، فتوژورنالیسم داریم با بهمن جلالی . آنقدر بی سر و صدا به داخل کلاس می آید که اصلاً آدم نمی فهمد کی آمده است .می آید با لرزش دست ها و خنده های دلنشینش لحن انتقادی و اعتراضی همیشه اش . با طنز تلخ گفتار و " چی می گی تو " گفتن های مدام اش . خودش هم کلاس ما را خیلی بیشتر دوست دارد از بس که بحث می کنیم و می خندیم و داد می زنیم . هیچ رقمه از حرفش کوتاه نمی آید و محال است بتوانی حرف خودت را به کرسی بنشانی . خدا نکند با چیزی یا کسی بد باشد که رسماً ترورش می کند . طوری که اگر آدم خودش هم موافق نباشد ، اما در صدد حمایت بر می آید . گذشته از اینکه من را کلی مسخره کرد که در همشهری کار می کنم و هر جلسه هم یک چیزی بار من می کند ( :D ) اما به هیچ وجه نمی توان او را دوست نداشت . مخصوصاً وقتی به این قطعیت می رسی که او چیزهایی را می بیند که بسیاری از ما نمی بینیم . اولش پیش خودم قبول نمی کردم . می گفتم من با این نگاه ریز و دقیقم خیلی هم خوب می بینم . کمی که گذشت باز هم پیش خودم به این نتیجه رسیدم که نه ! درست می گوید ... خیلی چیزها را نمی بینم و این نگاه را باید پرورشش داد . تقویتش کرد تا بیشتر و بهتر ببیند . آن روز سر کلاس گفت چند عکس می توانید بگیرید که جمعه باشد ؟ عکس ، جمعه را نشان دهد ! دقیقاً همان حالتی که آدم ها روی دست خودشان می مانند ... جمعه ها ، آدم ها روی دست خودشان می مانند .
جلالی ، استاد خاصی است که صمیمیتش را دقیقاً لحظه ای که کوله اش را روی دوشش می اندازد و از سرازیری خیابان پاکستان پایین می رود ، بیشتر از همیشه حس می کنی .