۱۳۸۶ اسفند ۱۱, شنبه

هـای خداهه ! چرا لقمه را دور سر خودت (!) , نه ... , دور سر من می چرخانی ؟
می خواهی حرفم بزنی ، چرا از زبان فال حافظ های دست پسرک های دست فروش که من از اصرار و التماسشان به عجز می آیم و فال بر می دارم ؛ می گویی ؟

عادی باش . درست و حسابی . این که راهش نیست عزیز دل من . مشورت کن با من گاهی .
تازه ! نگذار یادت بیاورم کارهای این چند وقته ات را .

چیزی نمی گویم از نفهمی نیست . دیگر می دانی ایشالا بعد از بیست سال ! بزرگواری (!) نه ! هـــا ... صبـر ! دارم صبـر به خرج ( ات ) می دهم .



پ.ن : کـافر هم خودتی . همین که گفتم .