۱۳۸۶ اسفند ۱۲, یکشنبه

...اینها دیگر از مد افتـاده
این را دختـری می گفت و خیـلـی عجـیب راه می رفت .
دخـتر زبـانش را در گوشت آدامسش فـرو می برد و زبانش هی سفید می شد .
دخـتر آنقدر این کار را تکـرار می کرد که آدم برای صورتش
هیچ حالتی جز آن نمی توانست تصور کند .
دختـر شبیه شیری بود که تازه از خواب بیدار شده
و آب انار به لب هایش مالیـده است و پوست گـردو به پشت چشم هـایش .
دختـر صدایش شبیه موتور هواپیـما بود .
دخـتر ابروهای لنگه به لنگه اش را بالا می انداخت و کج می خندید.
دخـتر من را بدحال می کرد با دخترانگی های نداشته اش .