۱۳۸۶ بهمن ۷, یکشنبه

تو اینا رو نمی فهمی . می دونم که فقط دارم واسه خودم می گم .
کلاً دیگه تلاش نمی کنم کسی درست منظورمو بفهمه و جالب اینه که یکی از مواردی که سابق منو عذاب می داد این بود که کسی منظورم رو بد بگیره یا برداشت غلط داشته باشه . یه جورایی یعنی اصل مطلب فراموش بشه دیگه . اونی که من می خوام به مخاطبم بفهمونم ، اونی نباشه که مخاطب من می فهمه . یا ... چه جوری بگم بهت ؟ ببین , خب , منظورم اینه که من یه چیز بگم بعد تو دقیقاً همونی که مورد نظر من هست رو از حرفم بیرون نکشی , بعد بیای یه فرضیاتــ ... هممممم , متوجه منظورم می شی ؟ خب , یه چیزی بگو یه تغییر بکن یه چمیدونم یه عکس العملی از خودت نشون بده من ببینم چقد فهمیدی , ... ببین خب باشه , اوکی از اول , فقط تمام حواستو به من بده , ببین , من داشتم می گفتم که تو حرف من رو نمی فهمی , بعد گفتم که یه جورایی انگار واسه خودم حرف می زنم دیگه , بعدش اومدم برات توضیح بدم که من اخیراً دیگه اصلاً وختم رو صرف نمی کنم تا به آدم روبروم حرفمو درست حسابی حالی کنم , بعد یعنی اینکه تو هر چی خواستی فکر کنی مختاری , فهمیدی ؟ الآن این حرفمو فهمیدی ؟ همین جمله ی آخرمو فهمیدی یا بازم هر چی خواستی تو اون مخ پوکت واسه خودت بافتی ؟ چه جوری حالیت کنم ؟ وایسا ببینم کن یو اسپیک انگلیش ؟ یا نه , هـمممممم , ببین می خوای رو کاغذ برات بنویسم منظورم رو ؟ آخه منظور رو که نمی شه نوشت ... خب خب می خوای اصلاً تو خودت کجای حرف منو نمی فهمی من برات بازش کنم . آخه آخه همش واضحه . من دارم می گم من هیچ تلاشی نمی کنم حرفمو بهت بفهمونم . آخه این هم دیگه نفهمیدن داره ؟ اصن مگه فهمش کاری داره ؟ خب من چه جوری بگم که تو متوجه شی . با تو ام ! می گم می فهمی حرفامو ؟