۱۳۸۶ اسفند ۷, سه‌شنبه

شاعر می گه :

گـر بزننـدم به تیـغ در نظـرش بی دریـغ

دیدن او یک نظر صد چو منش خون بـهاست



سعدیا !
خوش تر است سل سه له ی مو ی دو ست ات در زیر و بم و بالا و پایین آواز شجریان .
گفتم که بدانی خلاصه .

۱۳۸۶ اسفند ۶, دوشنبه

من خواب دیده بودم ...
خیالم خوش بود به شیشه های مات رنگی
من خواب دیده بودم ...
سرم گرم بود به نورهای دور و گم
من خواب دیده بودم ...
دلم روشن بود به لبخندهای بی صدای پررنگ

تمام درد همین است .
اینکه من فقط خواب دیده بودم ...




خیلی از آهنگ های Damien Rice معرکه اند اما The Blower's Doughter که آهنگ تیتراژ فیلم Closer هم هست . خیلی دوست داشتنی و البته اعتیادآور است . طوری که می شود ساعت ها و ساعت ها و ساعت ها گوش داد و خسته نشد . می گذارم اینجا اگر خواستید شما هم گوش کنید :)

Click To DL Me

Lyric

۱۳۸۶ اسفند ۲, پنجشنبه

همیشه اسفند با هجوم می رسد ...
همین قدر بی هــوا و ناگهان
همین قدر حجیــم و ترس آور

۱۳۸۶ بهمن ۲۸, یکشنبه

شبیه میدان شـده بودم .

شلوغ ، در هم ، پر از آدم و اتوبوس و ماشین ، نورهای پررنگ و بوهای غریبی که خانگی نیستند.

۱۳۸۶ بهمن ۲۷, شنبه

غــربال آدم ها را دیده ای ؟
آنها که می مانند و با آرامـش به تو لبخند می زنند.
و آنها که دست و پا می زنند و از مربع های ظریف عبور می کنند.
در حالی که صدای نعره و جیغ و فریادشان ، ذهن تو را خراش می دهد.
آنها که می مانند با بودن های موثرشان.

غــربال آدم ها ، شاید بی رحمانه و قطعاً ضروری است .
به اولیش شک دارم . به دومی اش اطمینان .

۱۳۸۶ بهمن ۲۵, پنجشنبه

پاهایش را که روی زمین می کشید ، خاک بلند می شد و موهای درهم و آشفته اش درجه به درجه روشن تر می شد . لای مژه ها و بین ابروهایش ، گرد و غبار بود . انگشت هایش به طرز نامعمولی خم و کج می شد . دهانش ناگاه به شدت جمع می شد، گویی از چیزی به عجز آمده است . و چشمانش را آنقدر روی هم فشار می داد که اگر می دیدیش ، حس می کردی دارد درد می کشد یا زخمی دارد به شدت خونریزی می کند یا استخوان زانوهایش خورد شده است . گردنش مثل کسی که در تاکسی نشسته و هی به خواب می رود و هی با دست انداز بعدی از خواب می پرد ، روی شانه اش می افتاد . هی روی شانه اش می افتاد . گردنش . گردنش هی روی شانه اش می افتد هی . زیر پلک چپش می پرید و دست هایش را به ناگاه مشت می کرد و روی شکمش می کوبید . محکم . محکم روی شکمش می کوبید دست ها را . بعد گویی که از حال رفته باشد از کمر خم می شد و آرام همان طور که به دیوار گلی پشت سرش کشیده می شد , روی زمین می افتاد و مثل مرده ای که در حال جان کندن باشد شروع به تقلا می کرد . صورتش را به خاک می سایید و چیزی جز دو مردمک قهوه ای اش که هر از گاهی با گشودن پلک هایش نمایان می شد , در آن صورت تمام به رنگ خاکش ، جلب توجه نمی کرد . چند لحظه ای به خودش آنقدر جمع می شد که حرکتش شبیه کرم بود و آدم چندشش می شد . بعد شروع می کرد به چنگ زدن خاک . آنقدر چنگ می زد و که تمام سر پنجه هایش زخم و خونین می شد و دوباره از حال می رفت . گاهی گردنش به راست می چرخید و ناگاه حرکتی به سمت بالا می کرد گویی که برق گرفته باشدش یا کسی در گوشش زده باشد یا چیزی شبیه اینها . همان طور که روی زمین افتاده بود و فاصله ی میان از حال رفتن ها و جان کندن های بعدش کم شده بود , یک بار که از حال رفت همان طور افتاد و مرد و روح از تنش پرید . با چشم های باز قهوه ای اش که آیینه ی دیوار گلی و آسمان آبی بالایش شده بود . با همان صورت خاکی و موهای آشفته و تنی که انگار با خاک شست و شویش داده بودند . شست و شو داده بودند تنش را .با خاک . همان طور که سر پنجه هایش خونین و زخم بود و همان طور که پیچیده بود مثل بچه ای که داخل رحم مادرش جمع و زانو در شکم خوابیده . نه . نخوابیده . مرده . مثل بچه ای که داخل رحم مادرش جمع شده و زانو در شکم مرده است . قهوه ای چشمانش ، آیینه ی آسمان بود و دیوار گلی بالای سرش . خوابیــــ ... مرده بود همان طور . همان طور بود مرده .

۱۳۸۶ بهمن ۲۲, دوشنبه

ناتــور گرامی گفته است که از نخوانده هایم بنویسم . از آن کتاب هایی که دست گرفته ام اما یا بی حوصلگی یا کشش نداشته ی کتاب ها یا فقر سواد من یا تنبلی ، باعث شدند که آنها نخوانده رهــا شوند یا در کتابخانه ام خاک بخورند یا بی تورق به صاحبشان بازگردند .
خیلی زیادند . خیلی .
بله ! درست حدس زدید . یک چراغ روشن ! من از کافکا جز مسخ ، هیچ نتوانستم بخوانم ، دست گرفته ام اما به ده نرسیده - صفحه شان را می گویم - رها شدند .
کلیدر دولت آبادی حوصله ام را سر برد و کفــری شدم که با آتش بدون دود ابراهیمی در یک سطح می گذارندشان .
از سارتر هرگز نخواندم . خواستم اما نشد . نپسندیدم یا نتوانستم یا بی سلیقه بودم از دید بعضی . نشد نهایتاً .
ساختار و تأویل متن بابک احمدی را زیاد دست گرفتم اما آنقدر قطع و وصل شد و می شود که تمام نشده هنوز که هنوز است .
خداحافظ گری کوپر نیمه رهــا شد در سفر تابستان پار به شیراز .
خواب زمستانی گلی ترقی و شب های چهارشنبه ی آذردخت بهرامی را نیمه رها کردم اما بعد برگشتم و خواندم و خیلی هم دوست داشتم .
مکتب های ادبی - دو جلد - رضا سید حسینی را گزینشی خوانده ام و یک جورهایی حیف کرده ام با این طرز خواندنم و این صحبت ها .
شما که غریبه نیستید هوشنگ مرادی کرمانی را هم هنوز تمام نکرده ام . آبروریزی است ، این امانت یکی دو سالی می شود که دست من مانده است . اگرچه صاحبش را هم هفت هشت ده ماهی می شود که ندیده ام .
هیس ِ محمد رضا کاتب و آزاده خانم و نویسنده اش ِ رضا براهنی و طاعون آلبر کامو و بر جاده های آبی سرخ نادر ابراهیمی را هر کدام نصفه و نیمه رها کردم و هر بار هم به دلیلی .
ناتور دشت سلینجر را با عرض معذرت هنوز تمام نکرده ام یادم نیست درست چقدر از اولش را خوانده بودم که ماند همان طور .
عشق سال های وبای مارکــز را نیز .
همنوایی ارکستر شبانه ی چوب های رضا قاسمی را هم یادم نیست تا کجا خواندم .
همه نام های ساراماگو
بادبادک باز خالد حسینی
چشم هایش بزرگ علوی
ماجرای عجیب سگی در شب
زندگی در پیش رو
سه قطره خون هدایت
قمارباز آل احمد
- وای -
یادم نیاور ... ! جزیره سرگردانی
موسیقی آب گرم
...
کلاً احساس می کنم از زندگی ام عقب هستم و اگر ندوم شاید دیگر فرصت نشود که هر چه جلوتر می رود حس می کنی کمتر وقت داری و انگار هیچ نفهمیده ای و هیچ نکرده ای و هیچ نخوانده ای و ندیده ای و همیشه دیر است و همیشه دیر هستیم و احساس گناه می کنم و عذاب وجدان از این همه که از دست می دهم و از دست می روند و از دست می روم ...
شاید اصلاً نشستم به فهرست نویسی و نمی دانم
اما چقدر " نخوانده های باید خوانده می شده تا امروز " زیاد دارم و این چقدر ناراحت کننده است و وای , چقدر و خیلی و بسیار زیاد .
دعوت می کنم از هر کسی که حس می کند یکی از پست های وبلاگش ، باید بهانه شود برای دوباره دست گرفتن کتاب هایی که روزی رهایشان کرده است .
سپاس از ناتور گـرامی .

۱۳۸۶ بهمن ۱۴, یکشنبه

سردمه!
مثل موری که زیر بارون تند ,
رد بوی خط راه لونه شو می جوره!
عین هستی و زوال
این قدر پا پیچم نشو!


پناهی ِ مرحوم