۱۳۸۶ بهمن ۲۵, پنجشنبه

پاهایش را که روی زمین می کشید ، خاک بلند می شد و موهای درهم و آشفته اش درجه به درجه روشن تر می شد . لای مژه ها و بین ابروهایش ، گرد و غبار بود . انگشت هایش به طرز نامعمولی خم و کج می شد . دهانش ناگاه به شدت جمع می شد، گویی از چیزی به عجز آمده است . و چشمانش را آنقدر روی هم فشار می داد که اگر می دیدیش ، حس می کردی دارد درد می کشد یا زخمی دارد به شدت خونریزی می کند یا استخوان زانوهایش خورد شده است . گردنش مثل کسی که در تاکسی نشسته و هی به خواب می رود و هی با دست انداز بعدی از خواب می پرد ، روی شانه اش می افتاد . هی روی شانه اش می افتاد . گردنش . گردنش هی روی شانه اش می افتد هی . زیر پلک چپش می پرید و دست هایش را به ناگاه مشت می کرد و روی شکمش می کوبید . محکم . محکم روی شکمش می کوبید دست ها را . بعد گویی که از حال رفته باشد از کمر خم می شد و آرام همان طور که به دیوار گلی پشت سرش کشیده می شد , روی زمین می افتاد و مثل مرده ای که در حال جان کندن باشد شروع به تقلا می کرد . صورتش را به خاک می سایید و چیزی جز دو مردمک قهوه ای اش که هر از گاهی با گشودن پلک هایش نمایان می شد , در آن صورت تمام به رنگ خاکش ، جلب توجه نمی کرد . چند لحظه ای به خودش آنقدر جمع می شد که حرکتش شبیه کرم بود و آدم چندشش می شد . بعد شروع می کرد به چنگ زدن خاک . آنقدر چنگ می زد و که تمام سر پنجه هایش زخم و خونین می شد و دوباره از حال می رفت . گاهی گردنش به راست می چرخید و ناگاه حرکتی به سمت بالا می کرد گویی که برق گرفته باشدش یا کسی در گوشش زده باشد یا چیزی شبیه اینها . همان طور که روی زمین افتاده بود و فاصله ی میان از حال رفتن ها و جان کندن های بعدش کم شده بود , یک بار که از حال رفت همان طور افتاد و مرد و روح از تنش پرید . با چشم های باز قهوه ای اش که آیینه ی دیوار گلی و آسمان آبی بالایش شده بود . با همان صورت خاکی و موهای آشفته و تنی که انگار با خاک شست و شویش داده بودند . شست و شو داده بودند تنش را .با خاک . همان طور که سر پنجه هایش خونین و زخم بود و همان طور که پیچیده بود مثل بچه ای که داخل رحم مادرش جمع و زانو در شکم خوابیده . نه . نخوابیده . مرده . مثل بچه ای که داخل رحم مادرش جمع شده و زانو در شکم مرده است . قهوه ای چشمانش ، آیینه ی آسمان بود و دیوار گلی بالای سرش . خوابیــــ ... مرده بود همان طور . همان طور بود مرده .