۱۳۸۷ تیر ۶, پنجشنبه

بعد ، از پا می افتم , از لای پرچین ها سر می خورم و روسری رنگارنگ گلدارم لای چوب ها می ماند و سـُر می خورم و می افتم . همان کناره ها . در حاشیه ی باغچه و پرچین و خانه . عطر نان می آید . موهایم روی صورت بی حالم پریشان می شود . بلندم می کنی و می گویی برخیز بانو ، برخیز تا بدویم . گل گل روسری را روی سرم پخش می کنی . بوی خوب روستایی ها می پیچد . می گویی برخیز و ببین که چه مه ای گرفته همه جا را . زیر لب می گویم : آبرنگ . شعر می خوانی و بعد ، من صبور می شوم .