۱۳۸۷ خرداد ۲۵, شنبه

بعد چند قطره آب از سر انگشتانم روی سیب زمینی های خاک آلود می ریزد . کاش می شد در همان بوی خاکشان بمیرم صدبار . دارم سیب زمینی ها را پوست می کنم و نگین نگین خورد می کنم که صدای دونا دونا از گوشی ام بلند می شود . تا می روم جواب بدهم قطع می شود . پنجره را باز می کنم و بوی تلخ چهارشنبه ی لوسی به آشپزخانه می ریزد . در یخچال را باز می کنم و پاهایم خنک می شود . سیب زمینی ها دارند سرخ می شوند . نمک می پاشم رویشان و در کابینت را باز می کنم و یک بشقاب سفید در می آورم و روی میز می گذارم . مایع شیشه شوی را روی شیشه ی میز می پاشم و با دستمال سفید پاک می کنم . بوی تازه ای مشامم را پر می کند و دلم برای بوی سیب زمینی های خاکی تنگ می شود . در کابینت زیر سینک را باز می کنم و سبد سیب زمینی ها را بو می کنم . آب در دهانم جمع می شود . بلند می شوم و سیب زمینی ها را این ور آن ور می کنم . باد ، لپ پرده ی سفید راه راه بنفش و صورتی و سرخابی مان را باد می کشد . پرده را می گیرم و دو طرف صورتم می گیرم و از پنجره خم می شوم . پایین را نگاه می کنم و دونا دونا زیر لب زمزمه می کنم .
جزوه ی اصول سازمان مدیریت را روی میز می سرانم و به پاکت روی گوشی ام نگاه می کنم . اس ام اس جواب می دهم و دست هایم را زیر لپ هایم می زنم و مثلاً دارم می خوانم . سیب زمینی ها دارند روغن بازی می کنند و باد موهای جلوی پیشانی ام را هی می کشد .

هیچ نظری موجود نیست: