۱۳۸۷ اردیبهشت ۳۱, سه‌شنبه


امروز صبح به کلاس تکنیک مصاحبه ی فریدون صدیقی دیر رسیدم ، خبـر ِ حسین قندی تشکیل نشده و دو کلاس در هم ادغام شده بود . صندلی ام از همیشه نزدیک تر به استاد بود . حرکت های دست و پرش گاه و بی گاه ابروها . نگاه های تند با مردمکی نافذ ، ابروهای پرپشت و موهای مجعد پریشان و . قامت بلند و بازی با دست ها . دست ها . دست ها . لحن صدا و حرف هایش ... حرف . حرف های .ش . چروک دور چشمانش که به احتمال سالخوردگی اش رنگ باور می داد . آنقدر خوب می گفت که حتی برای هیچ کس نمی شود توصیف کرد که چقدر . آنقدر محو می شوی و در لحن کلامش دست و پا می زنی که آخر خودش با مـزاح لطیفی ، بیرونت می کشد .

کلاس برای او چه دیر و برای من چه زود می گذرد .
نمی دانی چه لذتی جام ذوقت را پر شراب می کند وقتی خنده اش را جمع می کند و می گوید عجب مصاحبه ی خوبی بود هـا نه ؟
امـروز می گفت : خواهش می کنم غیرمنتظره باشید . هر روز که می بینید مثل دیروز هستید از خانه بیرون نیایید . خیابان ها خلوت تر می شود .

کاش می شد سال های سال از فریدون صدیقی تکنیک مصاحبه آموخت ...


----------------------------------------------------------------

بعد که باد کولر تنم را مور مور می کند ، روی صندلی پیانو می نشینم و دست هایم را با همان والس قدیمی می رقصانم . سی و یک اردیبهشت را لبخند می زنم و یادم به تمام کارهای ناتمامم می افتد ...
شاید باید بیشتر بنویسم ... بیش تر .
می دانم , می دانم .

هیچ نظری موجود نیست: