۱۳۸۷ اردیبهشت ۱۷, سه‌شنبه

دویدن را همیشه دوست داشته ام . دویدن برای چیزی که هی بدوی و هی نرسی و بعد که رسیدی هیچ جیز تمام نشود و باز دویدنی در کار باشد . این روزها که دارم می دوم و همه چیز را خیلی زود به دست می آورم . گاه حس می کنم تمام می شود در لحظه و به صفر می رسد . انگار که یک لحظه و یک لحظه که گاه به درازا می کشد و چه بسیار لحظه ها که پشت سر هم می گذرد در قالب همان لحظه ، حس می کنم همه چیز صفر می شود . بد است . آنقدر که تمام خستگی را به دوشم باقی می گذارد و تمام خواب هایم را آشفته می کند و من را بی حال و بی رمق تر از همیشه . چیزهایی برایم تغییر کرده است و بختک شک که لحظه ای ذهن آدم را رها نمی کند .

از قبل از عید که چند جلد با هم خریده بودم دیگر طرف کتاب فروشی نرفته بودم و هر چه بود امانت هایی بود که خواندم و کتاب های نخوانده ی خودم اگر حوصله ام می کشید که دست بگیرمشان . حالا در اوضاعی که حقوقم را نداده اند و دست به پس اندازم هم نمی خواستم بزنم و از بابا و مامان گرامی هم نمی خواستم که پولم بدهند برای این مهم و خیال خرید از نوع نمایشگاه کتابی را از سرم بیرون کرده بودم ، کلی بن کتاب به دستم رسید و رفتم مقادیر انبوهی کتاب خریدم نمایشنامه و رمـان و ارتباطـات و شعـر و روزنامه نگاری و تبلیغات و داستان کوتاه و نقـد ادبی . حالا وارد مقوله ی بحث درب و داغان و ضایع -دقیقاً ضایع- بودن نمایشگاه نشوم اما دوست دارم . نمایشگاه را دوست دارم و آن فضا و آن خستگی ها و پا درد و ناهار بدمزه و بستنی با لذت و بطری بطری های خالی آب معدنی و راهـروهای پر ازدحـام و آشنا دیدن و هی آشنا دیدن و فضای دوست داشتنی مرکز و چشمه و نی . مخ نوردی های رادیو نمایشگاه و بادکنک های آسمان بالای سرش . اصلاً یک حس قیلی ویلی گونه در من ایجاد می کند که خیلی خوشایند است .

ساعت دو و نیم نیمه شب است و Accidental BaBies - Damien Rice خیلی ملایم می خواند و در حال پیاده کردن گزارش امـروز هستم و مکث های طولانی مصاحبه شونده روی اعصاب من است از بس که خسته ام . جهت ایجاد زنگ تفریحی برای فضا گاهی سراغ سر هم کردن گزارش استاد صدیقی رسانه می روم . 9 صبح کلاس دارم و کار عملی ساعت بعدش را هم هنوز انجام نداده ام و خسته هستم و درسم را دوست دارم و کارم را دوست دارم و خسته هستم و زندگی ام را به شدت مدیریت می کنم خیـر سرم .

جمعه عصـری که گذشت ، طی مراسم قشنگی تحت عنوان " بله برون " هــدای من انگشتر مرواریدی به دست چپش کرد . گل بابونه ی من .

صبح ، ساعت 6
دروازۀ روز را باز کردم و قدم به درون گذاشتم
مـزۀ رنگی آبی و پر طراوت در پنجره به من خوش آمد گفت
چین روی پیشانی ام از دیروز باقی بود ...

ناظم حکمت

هیچ نظری موجود نیست: