۱۳۸۷ آبان ۱۸, شنبه

من راه می روم . من فقط راه می روم و سعی می کنم که پایم پیچ نخورد . روی خاک راه می روم . روی آسفالت . روی سنگ . روی خشت . روی کوه . روی علف . روی آب . من راه می روم . من روی همه شان راه می روم و سعی می کنم پایم پیچ نخورد . روی شمع راه می روم . پایم فرو می رود . شمعش می بندد . پایم جا می ماند در آن عمیقی ِ فرو شده . من راه نمی روم . نمی توانم . جا می ماند . صبر می کنم . باز شمع را داغ می کنم . پایم می سوزد . شمع آب می شود . پایم بیرون می آید . من راه می روم . سنگ ها تیزند . من اما راه می روم . روی آب . من می افتم . مرا می خندند . من اما را می روم . روی آب . روی تمام راه هایی که راه نیستند من اما راه می روم . شبیه خوابگرد ها شده ام . پاهای خواب هایم هم راه می روند . من فقط راه می روم . گریه های بی صدا شمارش می گیرند . من راه می روم . قهقهه ها صوت می بازند ، من راه می روم . عرق می ریزم راه می روم . به خود می لرزم راه می روم . من فقط می دانم که باید راه بروم و این پاها اگر بایستند ، فرو می ریزم . می افتم . دیگر راست قامت نخواهم شد . می میرم . من باید راه بروم . روی تمام این برگ های خشک و برگ های خیس و روی تمام این سنگریزه های باغچه ها و روی رودخانه های لجن خیز شده و من باید راه بروم . من نمی خوابم . من راه می روم .