۱۳۸۷ مهر ۲۶, جمعه

آدم های "خوبی" دور و برم هستند که زیادند . آدم های "بدی" هم هستند که کم نیستند اما خیلی هم توی چشمم نمی زنند . چند نفری هم آدم "خیلی خوب" دور و برم هستند . از جمع این همه آدمی که هستند ، یک نفر حرف من را نمی فهمد . یک نفر درد من را نمی فهمد . و یک نفر به آن همه تارهای حنجره ی من فکر نمی کند وقتی که می لرزند بس که هق می زنم و بعد خشک می شود و تراژدی تک نفره ام به پایان می رسد . نمی فهمند . می دانید چرا ؟ چون همه شان مرا می شناسند . بروم به یک آدم که مرا نمی شناسد بگویم این درد من است ؟ به خدا قسم مثل ابله ها سرش را به نشانه ی تایید بالا و پایین می کند و من شاید در گوشش بزنم و پرتش کنم وسط خیابان تا بمیرد . یک نفر نیست به من بگوید لعنتی ! خسته ای ؟ داغانی ؟ له شدی در این همه مدت ؟ ساکت شده ای چرا این قدر ؟ تو چرا خنده هایت نیست آنجور که بود همیشه ؟ تو چرا تلخ شدی این همه و سنگینی ؟ هیچ کس نیست . می دانید چرا ؟ چون همه مرا می شناسند و هیچ وقت کسانی که تو را بشناسند چانه ات را بالا نمی گیرند و رک به تو نمی گویند "تو چه مرگت شده ؟ " می دانی چه کار می کنند ؟ یا ترحمت می کنند . یا مهربانی می کنند . یا خشمت می کنند . یا ترکت می کنند . این روزها همه اش دارم به این فکر می کنم که چرا هیچ کسی حرف آن یکی را نمی فهمد ؟ چرا تا من می خواهم حرف بزنم ، آنکه روبرویم نشسته خواه نزدیک خواه دور خواه زن خواه مرد ، خیال می کند می خواهم خوارش کنم ؟ چرا همه به خودشان شک دارند ؟ چرا همه خیز برداشته اند تا تو جمله ات به نقطه برسد و تو را تکه پاره کنند ؟ چرا وقتی یک نفر خسته از راه می رسد و بغضش را می بینید در آن گلوی باد کرده و در آن چشم های مغموم و در آن صدای آرام و می گوید :" من خوب نیستم." از او دور می شوید . چون می گویید ازش که می پرسم چه شده است حرف نمی زند . می گوید چیزی نیست . خب لعنتی اصرار کن . پیله کن تا این بغض بشکند و آن بدبخت خلاص شود . بغلش بگیر . نگاهش کن . گرمش کن . چرا بلد نیستید شما هیچ کدامتان ؟ چرا همه تان یک مشت سر هم بند شده اید که صرفاً هستید ؟ من به خدا قسم این بودن های سرسری به دلم نمی چسبد . یک نفر نیست حرف مرا بفهمد . یک نفر نیست که یک جور تازه ای آدم را آرام کند . همه شان می خواهند بپرسند امروز چه اتفاقی افتاده است ؟ همه شان می خواهند همه چیز را به بی خوابی ربط بدهند به خستگی به درس به کار به دانشگاه به راه به ترافیک به پول به نمره به استاد به گرانی به مملکت به گواهینامه به احمدی نژاد به سرماخوردگی به بی نظمی به پا درد به دندان عقل به کوفت به زهرمار . یک نفرشان نیست که بگوید دختر حسابی تنگت آمده است . خسته شده ای . حق داری . داد بزن . دعوا کن . یک چیزی را بشکن . همه شان شعر می بافند . همه شان ابله فرض می کنندت . فردایش اس ام اس و زنگ هایشان پشت هم قطار می شود که عزیزم خوبی ؟ د لعنتی ها اگر من خوب بودم در این وامانده که می دانم همه تان می خوانید اراجیف سر هم نمی کردم . هی نپرسید خوبی خوبی خوبی ؟ خوب نیستم ! دارید می بینید همه تان . هی مدام من را کلافه نکنید . مدل مهربانی هایتان را عوض کنید . با یکی تان بشود از درد گفت و نصیحت نکنید . با یکی تان بشود از اشتباه ها گفت و در جا توی چشم آدم نزنید . شما چه تان شده است آدم ها ؟ مگر نه اینکه خوبید ؟ مگر نه اینکه من هم سعی کردم برایتان خوب باشم ؟ دست کم قدری من را بفهمید این روزها . همین روزهاست که استعفا دهم و بگویم نخواستم خدا جان . اگر می دانستم به زور دستم را می گیری و می کشانی و بعد 20 ام به 21 نرسیده می خواهی این طور تک تک موهایم را بکنی لج می کردم نمی آمدم . به شرفم قسم لج می کردم و نمی آمدم . یک نفر نیست من را بردارد ببرد یک جای دور که ماشین نباشد و ترافیک نباشد و راه نباشد و هیچ چیز نباشد و خدا باشد . خدا خیلی بیشتر باشد و من مثل آدم بگویم من نا شکر نیس تم و تو خودت داری می بینی . داری می بینی تو خدا می بینی ! و خدا بگوید که می بیند و می فهمد و من کمی دلم آرام بگیرد که خداهه اگر تحویلم نمی گیرد دست کم دارد مرا می بیند .

خوب نیستم . من خوب نیستم .