۱۳۸۷ مهر ۱۴, یکشنبه

ماندن

آن لحظه ای که از در تنگ یک سینمای پیر در خیابان جمهوری بیرون می آیم ، پاییز جست می زند به آستین هایم . پیراشکی می خورم و شکلات به لب هایم می چسبد . هوا تاریک شده است و ساعت 6 و ربع عصر است . و فکر می کنم به "ماندن" و به لحن سوالی مینای کنعان . و چشم هایم از نورهای قرمز چراغ ماشین ها پر می شود و در صف انبوه عابر پیاده می ایستم . و به آدم های نگران نگاه می کنم . به "ماندن" فکر می کنم . به چشم ها که حرف می زنند . و پشت سرعت اتوبوس های آبی و سبز جا "می مانم" . به صداها گوش می دهم . به "انبوه" فکر می کنم . به "توده" به "حجم" . و باز برمی گردم به "ماندن" . به "ماندن" شکل می دهم . به "ماندن" فعلیت می بخشم . و خودم را می ریزم در قالب استوانه ای شکل ِ "ماندن" . شکلات چسبیده به لب هایم را می خورم هی و تمام می شود و من فکر می کنم هنوز "مانده" . تاکسی نیست . و من رانندگی بلد نیستم هنوز . و گندش را در آورده ام با این ترس به ظاهر مضحک . و من تنبل نیستم . و همه می دانند . و همه دعوا می کنند که رانندگی بلد نیستم . موهایم زیر مقنعه درد گرفته است . از بس یک شکل "مانده" . باد نخورده . تاب نخورده . دست نخورده . چندین و چند ساعت . به "ماندن" فکر می کنم .چندین و چند ماه . چندین و چند سال . قدم بر می دارم هی . . گر می گیرم . گیج می روم . گرم می شوم . ماشین ها همین طور بی حرکت "مانده اند" پارکینگ . و من رانندگی بلد نیستم هنوز . پیراشکی سر دلم "مانده" . لرز می گیرم . حرف می زنم . خوب حرف می زنم . رضایت دارم از حرف زدنم . "ماندن" در فکرم لول می خورد . دیر می رسم خیلی . و خوب نیست . و آسان نیست . با "ماندن" خواب می روم . و تنها نیستم . و خوشبختی گشتن نمی خواهد . کاویدن ندارد خوشبختی . دیدن ، خوشبختی است . ببینی که داری . آن چیزهایی که در لحظه آنچنان شادت کند که اشک بریزد به چشمانم . درست جلوی در نان فانتزی که منتظری پیراشکی به دستت بدهد آن مرد که سفید تنش بود و جلوی تو ایستاده بود .
بگویم ... با این همه پیچ و تاب زندگی که دارد زود پیرم می کند ، از "ماندنم" خوشبختم .