۱۳۸۷ شهریور ۲۲, جمعه

من ... هرگز دلم نمی خواسته مرد باشم . هرگز دوست نداشتم لطافت های زنانه ام را با قلدر بازی مردانه عوض کنم . هرگز دوست نداشتم جای زیبایی زنانه ام ، جذبه ی مردانه داشته باشم . هیچ وقت از جنسیت خودم ناراضی نبوده ام . همیشه از ظرافت های دخترانه ام لذت برده ام و بخشی از خوشی زندگی ام بوده اند . اما نمی دانم چرا وقتی حرف از چیزهای خیلی به ظاهر ساده و پیش پا افتاده می شود ، و من نبودشان را در زندگی ام حس می کنم ، یک لحظه و تنها یک لحظه در دلم می گویم : خوش به حال مردها ... حرف از احساسات زنانه ام می زنم و حالا کاری نه به حقوق زنان دارم و سیاست و جامعه و این ها . من از احساساتی حرف می زنم که از بس تجربه نشده اند ، باید خوابشان را ببینم . از هزاران شب هایی که دلم می خواست پسر بودم و تنها در خیابان ها پرسه می زدم . در هزاران دفعه ای که دلم می خواست تنها به شهرهای دور سفر کنم . از هزاران باری که جایگاه آنها را پر توجه تر دیدم و احساس اقلیت کردم . از اینکه دلم می خواست می توانستم خیلی کارها را تنها تجربه کنم بی آنکه ترس وجودم را پر کند . از همین ساده هایی که پیش می آید و خیلی راحت ، از بس تکرار شده اند ، فراموشش می کنم . از لحظه ی انتخاب واحد که درس بعد از تاریکی هوا برندارم که می دانم برگشتن مکافات است . من از ترسیدن از صدای قدم هایی که در کوچه نفس های تو را دنبال کند . از هزاران ماشینی که وقتی برای رفتن به دانشگاه با مقنعه ی سیاه ایستاده ای ، توقف می کنند و صدای ترمزهایشان تو را آزار می دهند . از این همه کثافتی که شب و روز در حرف هایشان حل شده است . من از آرزوی شب هایی می گویم که دلت می خواهد ماشین را برداری و برای خودت بروی تا هرکجا خواستی . بروی یک جا ، بالای یک بلندی بنشینی و مثلاً بلد باشی فلوت بزنی یا یک سازی شبیه آن و آن بالا برای دل خودت ساز بزنی فقط . من از این جامعه ی مردسالار چیزهای بزرگی نمی خواهم چون می دانم ظرفیتش را ندارد چون می دانم چنین آزادی هایی را ندارد که ب من بدهم . من از حقوق و ماده هایش نمی توانم خیلی از آزادی ها را بخواهم چرا که اصلاً بندی برای غلیان احساساتی اینچنین در نظر نمی گیرند . چرا که وقتی سر تحصیل و حضانت و طلاق و ارث و دیه اش حاضر به بحث نیستند ، حالا من بیایم پشت کدام تریبون از احساساتم حرف بزنم که شبانه روز در دلم تو سری می خورند ؟ من دلم می خواست یکی از همین شب ها ، می رفتم بام تهران می نشستم و فلوت داشتم کاش و بلد بودم فلوت بزنم و می ماندم . و نمی ترسیدم . و من دلم می خواست یک بلندی که چراغ هایش را بشمارم و ستاره هایش را . و ساز بزنم و هوا باشد و آدم نه . من دلم از این چیزها می خواهد و شاید از بس قناعت کرده ام ، احمق شده ام . نمی دانم . نمی دانم . اما این صدای فلوت که دارد می زند و این یک ساعت مانده تا سحر و این هوای دزد پاییز و این بادها ... تو می گویی من مست نمی شوم ؟ تو می گویی عقل از سر من نمی پرد ؟
فلوت می زند همین طور و من دلم چقدر می خواهد که مرد بودم برای یک ساعت و شاید اگر بودم دیگر از این چیزها نمی خواستم و دیوانه شده ام . می دانم .