۱۳۸۷ شهریور ۱۸, دوشنبه

در آینه ، به چشم هایم که نگاه می کنم ، چیزهای تازه ای پیدا می کنم که تا چند وقت پیش نبود . سازگاری هایی را بلد شده ام که نبوده اند . لطافت هایی را پیدا می کنم که گمشان کرده بودم . صبوری هایی را پیدا می کنم که قبلا کمتر از این بودند . حالا بیشتر شده اند . خوب تر که نگاه می کنم در چشم راستم خط خیلی باریک صورتی رنگی را می بینم که از کنار مردمکم شروع می شود و تا سفیدی های تهش امتداد پیدا می کند . مویرگ . نگاهم صورت آینه را لمس می کند . بیشتر . بیشتر . در چشمم خستگی هایی را می بینم ، ترس هایی را . تحمل ها و قشنگی هایی را می بینم . گودال چشمانم ، به رنگ قهوه ی نرم . چشمانم گذشتن هایی دارد و خیرگی هایی . گستاخی دارد و آرامی هایی . چشمانم خیلی زیاد بیست ساله شده اند . آنقدر بیست ساله شده اند که گاهی گریه می کنم تا کوچک و کوچک تر شوند . دو ساله شوند و پنج و ده ساله .
چشمانم در این بیست پله هی بالا و پایین و بپر و بازی می کنند و گاه ، یک جا در پله ی صفر می نشانمشان و عسل می خورانمشان . تا از این همه سخت ها که ساده از سر می گذراند ، شیرین شوند .
شیرین .
آینه در نگاهم تمام می شود . و در گودال پر از تازه های چشمانم ، قهوه ی نرم می ریزم .
تلخ .