۱۳۸۷ مرداد ۲۰, یکشنبه

دو تا مسکن را با یک لیوان آب کامل فرو می برم . سبد انگورهای شسته را از کنار سینک بر می دارم و لم می دهم روی کاناپه و به لاک صورتی کم رنگ لب پریده ی انگشت اشاره ی دست چپم نگاه می کنم . سر کار نرفته ام . بعدازظهر است . چشم هایم از گریه پف کرده است .انگور می خورم . مامان دورتر نشسته ترجمه می کند . می گویم : سارافون چهارخانه ام را کوتاه می کنی مامان ؟ مامان همان طور که سر از روی کاغذهایش بر نمی دارد می گوید : آره . عصر . بهتری ؟
یک دانه انگور دیگر می خورم . می گویم : بهترم . Lost ببینیم ؟
مامان عینک ظریفش را بر می دارد و می آید کنارم می نشیند . بغلم می گیرد .
سبد انگورها را در بغلش می گذارم و می روم دی وی دی بیاورم .
مامان می گوید : نیکو کار نداری ؟
از دور می گویم : دارم . عصر .
انگور می خوریم و هر دو کارهایمان را می گذاریم برای عصر .


بهتر می شوم .