۱۳۸۷ تیر ۱۵, شنبه

فرض کن از بخش هایی از زندگیت آنقدر مسرور و راضی هستی که گاه حس می کنی دلیلی برای اندوه نیست . و دقیقاً در کنار همین بخش ها ، بخش هایی وجود دارند که اگر نه بیشتر اما قدر همان ها تمام تو را می جود . بعد اینها نهایت با هم یر به یر که نمی شوند اما یک جوری می شود که من دو سه روزی است به حالت تهوع دائمی مبتلا شده ام و سر دردی که از صدقه سر مسکن ها گاهی قدری آرام می گیرند . بعد به همان بخش های لطیف و دوست داشتنی زندگیم فکر می کنم و جان می گیرم . بعد باز جان از دست می دهم و خسته می شوم و گاهی دلم می خواهد بگویم گور به گور زندگی و متعلقاتش و بزنم زیر دست خودم و بگویم : هـــوی ، چی داری واسه خودت تند تند می نویسی خره ؟

صفر و یک شده ام جانم . صفر و یک .