۱۳۸۷ دی ۱۲, پنجشنبه

بعد از سخنرانی فتوژورنالیسم فرنود ، در ساختمان تنگ هنر معماری آزاد و تمام اشک ریختن هایم وقتی چراغ ها خاموش بود و نگاه کردن به پرده ی روبرویم و مرگ مجسم را خیرگی کردن و لابلای عکس های جنگ لبنان و زلزله ی بم و جنگ ایران و عراق و هی اسلاید شوی مرگ پشت مرگ را تماشا کردن و هی صورت خیس شدن و گیجی تمام این روزهایم را تداعی کردن و زدن بیرون از آنجا و دویدن با شادی تا خیابان فردوسی و سفارت انگلیس و گوجه های له شده روی زمین و اتوبوس بسیجی های متعهد و متدین و عکس هایی که نگرفتیم . متلک های پلیسک های جوان را بی اعتنایی کردن . چرم فروشی ها را عبور کردن و چرخیدن در پلاسکو و کفش ها و تمام آل استارهایی که دلمان می خواست . سرخوشی های موقت و انگار حواس خودم را پرت کردن ... هی پرت نشدن . فکر کردن به خواب های آدم های دور و نزدیکی که برایم می بینند . خواب های عجیبی که جرئت باز کردن اس ام اس ها را از من دزدیده اند . بعد ... پیاده روی عذاب آور تا پیراشکی خسروی ، خیلی بالاتر از پاساژ علاالدین و سینما جمهوری سوخته و هی ورق زدن روزها در ذهنم و آیس پک و فروشگاه رفاه و هی حواس پرت کردن ... پرت نشدن . روی صندلی خسته ی پیراشکی خسروی نشستم . کرختی به جانم ریخت . شیر کاکائو نوشیدن و رد داغی که در مری ام باقی می ماند . رد داغی که تا معده ... که نه ... تا ته قلبم را می سوزاند و تمام کینه هایی که به دل گرفته ام را تازه می کرد . رد داغی که تمام تنم را می سوزاند . رد داغی که آزار می دهد . کاش دست کم نفسم را گرم می کرد . رد داغی که مانده است در ذهنم ، دلم ، چشم های خیس این روزهایم . رد داغی که سرد نمی شود .