۱۳۸۷ مرداد ۲۱, دوشنبه

دلخوشی های کوچک زندگی ام را در یک قوطی حلبی آب نبات های آردی خارجی قایم می کنم و مثل آب نبات هر روز یکی را گوشه ی لپم می گذارم - افسوس که خیلی زودتر از تاریکی و شب ، آب می شود ...

۱۳۸۷ مرداد ۲۰, یکشنبه

دو تا مسکن را با یک لیوان آب کامل فرو می برم . سبد انگورهای شسته را از کنار سینک بر می دارم و لم می دهم روی کاناپه و به لاک صورتی کم رنگ لب پریده ی انگشت اشاره ی دست چپم نگاه می کنم . سر کار نرفته ام . بعدازظهر است . چشم هایم از گریه پف کرده است .انگور می خورم . مامان دورتر نشسته ترجمه می کند . می گویم : سارافون چهارخانه ام را کوتاه می کنی مامان ؟ مامان همان طور که سر از روی کاغذهایش بر نمی دارد می گوید : آره . عصر . بهتری ؟
یک دانه انگور دیگر می خورم . می گویم : بهترم . Lost ببینیم ؟
مامان عینک ظریفش را بر می دارد و می آید کنارم می نشیند . بغلم می گیرد .
سبد انگورها را در بغلش می گذارم و می روم دی وی دی بیاورم .
مامان می گوید : نیکو کار نداری ؟
از دور می گویم : دارم . عصر .
انگور می خوریم و هر دو کارهایمان را می گذاریم برای عصر .


بهتر می شوم .

۱۳۸۷ مرداد ۱۹, شنبه

مرا بردارید ببرید یک جا خاکم کنید .
که مورچه ها چشم هایم را بخورند .
کرم ها سر انگشتانم را بجوند .
حال من بد است . بد
تنهایم بگذارید ای همه غریبه ها .

۱۳۸۷ مرداد ۱۸, جمعه

روزی را می بینم که خبرنگاری نداریم مگر آنان که کیهان پیشگی کنند و نان به نرخ روز خوری و ریا و جانماز آب کشی .
و حتی سلام کردنمان بوی "تشویش اذ.هان عمومی" بدهد.

۱۳۸۷ مرداد ۱۶, چهارشنبه

کج دار و مریز :)

بیا ، بیا مرا رنگ بزن
بیا مرا سبز کن
پلک ها و دست ها و تمام انگشتانم را رنگ سبز بزن.
می خواهم همرنگ روزهای بی ترسی شوم که منتظر آمدنشان هستم ...
می خواهم رنگ روح باشم ، هنگامی که جان می گیرد .
هنگامی که می داند حالا حالا ها کار دارد و می خواهد بماند و
نفس بکشد .
رویمان را آن طرف می کنیم که اخم این روزها خاکستری مان نکند .

سبزم می کنی ؟


پ.ن: کار تازه ام را دوست دارم که از لحن "سلام" ِ آدم ها حدسشان می زنم و حالا البته به وسط هایش رسیده ام .

۱۳۸۷ مرداد ۱۲, شنبه

گاه و بی گاه به مردن فکر می کنم . به رفتن و نماندن و همه چیز را نابود کردن . بی اعتنا به هر چه پوچ گرایی و این مزخرفات که ذره ای از آن را قبول ندارم . تناقض هایم را روی طبق بگذارم و جار بزنم ، آی ! من اینم . خوشم می آید از خودم . بد می آید از خودم . مال خودم . بعد بزنم و بریزم تمام ظرف های روی میز را . بزنم زیر میز و میز برگردد و اسلوموشن شکستن کاسه و بشقاب ها . چه کیفی بدهد این اداها . حوصله ام را سر می برید . این لبخند ها و سر تکان دادن های آرام و پلک زدن های آهسته که صرفاً مجبورم برای خاطر بی اعتماد به نفسی و خود کم بینی تان بزنم که مبادا حس کنید حواسم به حرف هایتان است خود را نبازید . مخاطب بی حوصله نشده است . که چه ؟ واقعاً آخرش که چه ؟ این همه حواسم به همه بودن و ساپورت کردن و آه ... این کجاست ، آه ... اون کجا رفت ؟ مادر زاده شده ام که حواسم به همه ی عالم باشد ؟ هان ؟ می گفت ... در باغ های کندلوس ، آن دختر که نامش دریا بود . خوب می گفت ... زن ها خیلی زود پیر می شوند . هفده سال و بیست سال و بیست و پنج سال و چهل پنجاه و هفتاد سال ندارد . پیری یعنی این حالای من که با وجود قهقهه های جوانی ام هر روز صبح یک جایم درد بکند . پیر یعنی سربالایی را نتوانی بدوی ، کاسه ی زانوهایت یک جوری شود . پیر یعنی من که هر نیمه شب شبیه آدم های عزادار می شوم و با وجود این انگیزه های زنده و مرده ی زندگی ، هر روز صبح خواب را به هر چیزی ترجیح دهم . پیر منم که بیست سال و دو ماهه ام . بخندیم بچه ها . این دختر جک می گوید . یک مشت خنده دارید همه تان . یک دنیا وابستگی دارم . از گلدان و شمع و قاب اتاقم بگیر تا عطرها و شال ها و دفترهایم . تازه ! این فقط قسمت اشیا و طبیعت بی جان قضیه است مثلاً . آدم ها و آدم ها و آدم ها . یک مشت آدم ِ .... لااله الی الله ... حالا هی بگو فحش نده . هی بد و بیراه نگو . آخرش که چه ؟ به خدا ما پیریم . ما پیر شده ایم . کدام دیوانه ای گفته که پیری به چروک چشم و خنده های ریز و قدم های کوتاه و عصا و عینک و سمعک است ؟ نه جانم . من پیرم که کمر درد های عصبی امانم را بریده است . من پیرم که با بمب و خمپاره هم از خواب بیدار نمی شوم دیگر چه رسد به ویبره ی موبایل و این ظریف ها . نه اینکه بیدار نشوم ، نمی خواهم که بیدار شوم . حالا ... این همه غر زدم . آخه خدای ... لا اله الی الله ... حالا هی بگو فحش نده . بد و بیراه نگو . چه کار خواب های من داری ؟ مگر نه اینکه خواب هایم مال خودم بودند ؟ هستند ؟ باشد . آنها که مال تو بود و قاطی خواب هایم می شد را برداشتی و بردی دیگر هم پس نیاوردی . هیچ نگفتم . باشد . مال خودت . بردار و ببر و پس نیاور . بی انصاف ! اینها که دیگر مال من است . زندگی خودم . آدم های خودم . نوشتنی های خودم . دردهای خودم . دلخوشی ها و خنده های خودم . چرا می بریشان ؟ چرا بار می زنی و می روی ؟ این چه خوابی بود دیشب دیدم ؟ مرگم می دهی . داری به من درد تزریق می کنی . این چه کاری است ؟ خدایی ات را شکر . این چه بی خدایی هاست ؟ کفر ؟ کدام کفر ؟ کفر این خواب هایی است که تو مهمان چشمانم می کنی .
وقتی خواب هایم را این طور می دز... می بری ... دیگر چه اشتیاق برای مردن ؟ از کجا معلوم که آن دنیا هم روی جوی عسل راهی خانه ی من سد نبندی ؟ از کجا معلوم که حوری و فرشته ات زشت و قبیح نباشند ؟ از کجا معلوم که میوه ی کرمو در ظرف هایم نگذاری ؟ از کجا معلوم که خانه ام را آتش نزنی ؟ اژدها به جانم نندازی ؟ پشت دست هایم قاشق داغ نگذاری ؟ دیو سه سر را مهمانم نکنی ؟
ببین خودم اعتمادها را خراب می کنی ... ببین تقصیر توست .
حالا ببین ...
اگر من فردا که اینها را نوشتم نیفتادم و یک ماشینی را تو مامور نکردی که زیرم بگیرد .

ببینید کی گفتم ...
اگر من فردا نمردم ...

بدن درد هایی که پیشم آورده ای مقدمه ات است هان ؟
لطافت زنانه ؟ نه ... اینجا دیگر نیست . ندارم . من باید تکلیفم را با تو معلوم کنم.
داری با من چه می کنی ؟
مگر نه اینکه فرمان را دادم دست تو ؟ مگر نه اینکه گفتم تو بران ؟
اما کی گفتم در داشبرد را باز کن و هر چه خواستی با خودت بردار و ببر .
گفتم تو بران . دایره ی اختیار تو همان دایره ی فرمان است .
یا کج برو و بکش . یا راست برو تا رستگار شوی (م) .